آزادگان بهبهان |
سوتی افسر عراقی یکی از برنامه هایی که در برخی از اردوگاههای اسرا در عراق رایج بود جابجائی یک شبه افراد در آسایشگاهها بود در اردوگاه رمادی ۲(اطفال) برای اجرای برنامه های مذهبی، فرهنگی و هنری و حتی ورزشی در آسایشگاه ها نیاز به افرادی بود که در آن حرفه مهارت خود را داشته باشند،از آنجائیکه ترکیب افراد آسایشگاه ها را عراقیها از اول رندومی(درهم) می چیدند مجموعه افرادی که در یک آسایشگاه قرار می گرفتند همه نیاز آن آسایشگاه را برای اجرای برنامه ها جانبی برآورده نمی کردندلذا مسئولین آسایشگاه با هم هماهنگی می کردند و نیازهای همدیگر رو بر طرف می کردند لبته بعضی اوقات هم عراقی ها را در جریان می گذاشتیم و آن برای افرادی بود که خیلی شاخص بودند و عراقی می دانستند که این افراد متعلق به کدام آسایشگاه هستند،یا مسئولین آسایشگاه که می بایست با خود مسئول آسایشگاه دیگر جابجا می شد و البته خیلی بندرت ولی برای افراد خیلی جالب و متنوع بود و البته کاربردی و لازم !!!ماه رمضان بازار این رفت وآمدها و جابجائی ها داغ بودمداح ها و مرثیه سراها برای اجرای برنامه های دعاو مناجات و شب های احیاء، هنرمندها برای اجرای تئاتر و حتی کسانی که با کمترین امکانات،(خمیر نان و شکر) شیرینی های خاص اسارت را درست می کردند در اولویت جابجائی بودند، بعضی وقتها هم عراقیها حساس می شدند و اجازه جابجائی نمی دادند،و بدون اجازه آنها هم این کار ممنوع بود ،یک روز هنگام غروب وقت آمار که دوستان اسیر را در آسایشگاه به ستون پنج نفره بخط کرده بودم ،ایب ضابط عراقی همراه با ن دو سرباز آمدند و آمار گرفتند،درهنگام خروج دمِ در صدا زد؛ عبدالصاحب تعال!!!من هم رفتم کنارش و گفتم نعم سیدی،گفت یک نفر اضافی داری!؟ بگو خودش بلند بشه!!من هم حقیقتش شک کردم، رو کردم به بچه ها و گفتم سرها بالا، یه نگاه کُلی به دوستان کردم و کسی را غیر از بچه های آسایشگاه خودمون را ندیدم، به نایب ضابط گفتم:« ماکو سیدی» کسی نیست، ایشان باز اصرار کرد یک نفر اضافی! شروع کردم به شمردن دوستان ،دیدم ۶۹ نفر نشستند و با خودم ۷۰ نفریم!!!و این بار به مامورین عراقی با اطمینان گفتم :« ماکو اضافی سیدی»اضافی نیست وتکمیل هستیم،نایب ضابط به یکی از سربازها گفت ،شما بشمار؛ با هم شروع کردیم به شمردن که ۱۴ ردیف ۵نفری نشسته بودن که ردیف اخر ۴نفری بود و با خودم می شدیم ۷۰ نفر!! ولی نایب ضابط سطل چای را که در چند پتو پوشانده بودیم برای سحر که سرد نشود و کنار صف آخر واقع شده بود را بعنوان یک نفر محاسبه کرده بود!!! یواش در گوش سرباز گفتم: سیدی ؛ های سطل مال شای!!! و ایشون هم رفت و آرام در گوش نایب ضابط قضیه را توضیح دادند!!! بمحض اینکه مامورین عراقی آسایشگاه را ترک کردند کُل آسایشگاه از خنده منفجر شد [ چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399 ] [ 12:20 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
شبهای ماه مبارک، کلاس احکام عملی برای کل آسایشگاه برگزار می شد. از وضو گرفتن تا غسل و تیمم و حتی غسل میت و کفن کردن و نماز میت و دفن و تعلیم قبر بصورت زنده و برگزار می شد. مسئول احکام سطل بدون آب را می اورد در وسط آسایشگاه و داوطلبی در نقش میت. و ملحفه ای برای کفن و عملا کفن گرفته می شد و تا فاتحه مع الصلوات ادامه داشت. قبل از سحری خوردن،" رسول رحیم ترقی" از اصفهان با صوت، اشعار" به به که اذا جاء رمضان" را می خواند. کم کم بجه ها بیدار می شدند و آماده سحری خوردن می شدند. در شبهای رمصان اگر کسی احتیاج به غسل پیدا می کرد در اوایل با ۲ رشته سیم برق بنام المنت سطل آب را داغ می کردیم که بعدا عراقیها فهمیدند و ممنوع شد و مجازات سختی داشت. ناچار با آب سرد غسل می کردیم. حتی بعصی از بچه ها از ترس جنابت نمی خوابیدند. اما بنظر من نماز قضا خیلی سختر از روزه قضا بود. یادی کنیم از" اسماعیل بختنام" رحمت الله علیه او اینقد نماز می خواند که پیشانی و زانوهاش پینه بسته بود بطوریکه نمی توانست راه برود. مدتی خاموشی ساعت ۸ شب بود. و اگه کسی نمی خوابید، عراقیها اسمش را یادداشت و روز بعد او را بشدت تنبیه می کردند. شخصی بنام" علی" که فامیلش را فراموش کرده ام ، او بیش از حد نماز می خواند و اعتناء به خاموشی نمی کرد.چندین بار او را مورد شکنجه قرار دادند ولی همچنان او نماز می خواند. بطوریکه عراقیها می گفتند: «کلکم نوم الا علی عابد.» «همه بخوابید الا علی عابد» یکی از بچه های آسایشگاه معروف به حسین گاردی"حسین صادقی"در شبهای ماه مبارک، با آرد نان و ماست و شکر زولبیای خیلی خوشمزه ای درست می کرد. که باور کنید بعد از آزادی، آرزوی خوردن آن زولبیا را دارم. و اما ختم قرآن در روزها و شب های ماه مبارک: ختم قرآن بصورت یکنفره یا دو نفره یا بیشتر برگزار می شد. البته اول ماه مبارک، همه می خواستند از جزء یک شروع کنند ولی ما قرآن را به ۳۰ جزء تقسیم کردیم و گفتیم حتما لزومی نداره که از جزء اول شروع کنیم.می توانیم از جزء های دیگه شروع کنیم . یادی کنیم از برادر عزیزمان حبیب الله انصاری که در شیرازه گرفتن جزء های قرآن و کتابها سلیقه و حوصله خاصی داشت. با همه سختی ها یادش بخیر خیلی باصفا بود. [ سه شنبه 30 اردیبهشت 1399 ] [ 12:11 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
نمایی از اردوگاه ویران شده موصل اردوگاه ،همگی رمضانی بودیم .چون اسراء عملیات رمضان را ،در یک اردوگاه اسکان دادند. چون ماه مبارک را در جبهه بودیم ، نتوانستیم روزه بگیریم . بنابراین در اردوگاه همگی شروع کردیم به روزه قضا گرفتن. بطوریکه پشت پنجره های آسایشگاه، مملو ازظرف های غذای روزه داران بود. یادی کنم از "محمود رضا متذکر" سحر بیدار شدم که سحری بخورم اما متاسفانه چیزی برای خوردن نداشتم.متدکر گفت بیا من مقداری نان و مربای هندونه دارم با هم می خوریم. او یکی از انگشتان دستش تیر خورده بود با چوب کبریت و پارچه ای آنرا آتلبندی کرده بود و بسیار مراقبش بود. به شوخی گفتم« بابا انگشتتو بکن بنداز دور. شب و روز تو فکر انگشتت هستی.» او جمله ای گفت که هیچگاه یادم نمی رود. گفت : "این انگشت را نگهداشته ام برای آزادسازی قدس" بعد از اینکه روزه قضای آن یکماه جبهه تمام شد، کم کم دوستان ما را به شک انداختند که بله درسته که ما از اول تکلیف روزه گرفته ایم اما احکام را رعایت نکرده ایم . مثلا اگه نیمه شب احتیاج به غسل داشتیم از روی شرم و حیا جلوی والدین حمام نمی رفتیم. پس باید نماز ها و روزه های از اول تکلیف تا حالا را باید اعاده کنیم. اینجانب هم در شک افتادم خلاصه بعد از حساب و کتاب ۸ سال روزه ها و نمازهایم را اعاده کردم. اردوگاه بقول *سید غالب تیمار * رحمت ا... شده بود "کل یوم رمضان" هرچند که یادم می آید من از کلاس دوم دبستان شروع کردم به روزه گرفتن. شب های ماه مبارک ، حدود ساعت یک عراقی ها در آسایشگاه را باز می کردند برای گرفتن سحری. به یاد دارم بچه ها همه به آسمان نگاه می کردند.آسمان اردوگاه پر از ستارگان پرنوربود و ماه به زیبایی جلوه می کرد..انگار تمام ستاره های دنیا جمع شده بودند بالای اردوگاه ما. قشنگترین تابلوی نقاشی که در تمام عمرم دیده بودم. سرباز عراقی داد میزد"دنی راسک" سرهاتون را بیارید پائین. ولی سرها همچنان به طرف آسمان
زیبای موصل بود. شب های بعد، کسانی بودند ک برای دیدن آسمان زیبای پر ستاره لحظه شماری
می کردند..... ادامه دارد [ دوشنبه 29 اردیبهشت 1399 ] [ 01:34 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
با توجه به اتفاقات شب بیست و یکم ، ازدوگاه با آمادگی کامل برای تحمل فشارها و شکنجه ها وارد شب بیست و سوم و آخرین شب قدر سال 65 شده بود. شب بیست و یکم تقریبا عراقی ها به همه آسایشگاه ها حمله شبانه داشتند. از آسایشگاه ما سید یعقوب ،پیر غلام با وفای اهل بیت ،را در حال مداحی به اتاق شکنجه برده بودند. اما پیرمرد شجاع و غیور ما علیرغم توصیه ما به اینکه امشب دعا نخواندبا صلابت گفت برای اتاق شکنجه آماده ام. این نعمت را از من نگیرید. مراسم شب 23
رمضان نیز مشابه با دو شب قبل بود باز هم جنگ و گریز اما به نظر میرسید كه دشمن
متوجه شده است كه ما دستبردار نیستیم و از آویزان شدن و كابل خوردن باكی نداریم
اگر آنها نشنیدهاند ما شنیدهایم كه در زمان خلفای بنیعباس مردم برای زیارت قبر
امام حسین(ع) دست خود را تقدیم میكردند تا قطع شود اما زیارت قطع نگردد. ما نیز
این علاقه را میخواستیم به دشمن اثبات كنیم كه این شكنجهها مانع ابراز علاقة ما به خاندان پیامبر (ص)نخواهد شد. در شب 23 رمضان
سال 65مراسم با نمازهای صد ركعتی شروع شد و سپس برنامة قرآن بر سر اجرا گردید و تا ساعت
12 به طول انجامید و از آن به بعد تا ساعت 1/5 مراسم دعای جوشن كبیر در گوشهای
از آسایشگاه برگزار شد البته آن سال دعای جوشن كبیر به علت طولانی بودن هنوز جزو
مراسم عمومی و كلی نبود اما در گوشهای از آسایشگاه برگزار میشد و هر كس علاقه
داشت شركت مینمود اما در سالهای بعد به صورت عمومی اجرا می شد. مراسم شبهای
قدر سال 65 باشكوهتر از سال قبل بود و این روال اسارت بود كه ما هر سال گامی به
جلو برمیداشتیم و عراقیها قدمی به عقب. سرانجام با رسیدن سحر بیست و سومین
ماه رمضان مراسم آخرین شب از لیالی قدر به پایان رسید و به نظر من سربازان عراقی
با شنیدن صدای اذان صبح نفس راحتی كشیدند. در این سه شب تعداد نگهبانان دشمن چند
برابر شده بود و به قول یكی از سربازان كه میگفت: «چند شب است كه خواب درست و
حسابی نداریم و دائماً در فشار سرگرد برای كنترل شما هستیم!!» آری زندانبانان بیشتر
از زندانیان در فشارند و برای چه؟ خودشان هم نمیدانند!! نقل از کتاب سال های اسارت اثر محمد جواد اسکافی [ شنبه 27 اردیبهشت 1399 ] [ 10:28 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
ماجرای سید کریم خادم اسرا سید کریم اهل پارساباد مغان واز بچه های بسیار خوب اسارت بود ایشان بعد از آوردن بچه ها از موصل در اسایشگاه یک رفت از خصوصیات سید کریم اخلاق خوش وشوخ طبعی زیاد بود وهمه بچه ها ایشان را دوست داشتند،خودش تعریف می کرد اوایل عراقیها بهش گیر داده بودن که شما همون سید کریم خواننده معروف ایرانی زمان شاه هستی وباید برامون ترانه بخونی در مراسم مختلف ایشان تئاترها ی کمدی زیادی بازی می کرد ،امور خدماتی آسایشگاه ازجمله حانوت (فروشگاه)وآشپزی و...را همه خودش انجام می داد بعد از اینکه ما را از قاطع ۴ مجددا به قاطع ۲ برگرداندند افتادیم آساشگاه ۶ واز قضا سید کریم هم آن اسایشگاه بود در روزهای جمعه سید کریم حلوا درست می کرد ،ایشون خمیر داخل سمون را جمع می کرد وخشک می کرد وبعد بصورت آرد درمی اورد وبا آن حلوا درست می کرد،برنامه های شاد وتئاتر را هم همه خودش اجرا می کرد. در ایام ماه رمضان ایشون از حدود 2تا۳ساعت قبل از افطار شروع می کرد. اول افطار را آماده می کرد یعنی تمام آشها را با بخاری گرم کرده، پتوپیچ می کرد بعد از افطار نیز خودش در شستن ظروف مشارکت می نمود،بعد از آن تا سحر بیدار بود وغذای سحر را گرم می کرد ویکی یکی انها را روی چراغ نفتی می گذاشت تا برای سحرآماده شود واینکار تا سحر طول می کشید وکار ایشون در تمام ایام ماه رمضان همین بود، یعنی تمام شبها بیدار ومشغول بود واقعا به اخلاص ایشان وتواضعی که در خدمت کردن به بچه ها داشت غبطه می خوردم بعد از آزادی (چیزی که خودش برایم تعریف کرد)مدتها ایشان به عنوان کسی که با عراقیها همکاری داشته ،متهم شده بود،تااینکه معلوم شد یکی دونفر از بچه های ....بدلیل خصومتی که با ایشان داشتند ،برایش پرونده سازی کرده بودند وبقول خودش می گفت آنها می خواستند انتقام اسارت را ازمن بگیرند چونکه در اردوگاه از آنها تبعیت نکرده بود. بعدها مشکل ایشان توسط حاج عیسی ومرحوم حاج آقا ابوترابی حل شد [ شنبه 27 اردیبهشت 1399 ] [ 01:15 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
در شبهای 21 رمضان سال 64 شب شهادت مولای مظلومان امام علی علیه السلام نایب ضابط رعدمعروف به پلنگی پشت پنجره آسایشگاه ها حاضرشدو به بچههای بعضی از آسایشگاهها گفت: «چرا گریه میكنید؟ چرا عزاداری میكنید؟ به شما چه كه برای علی(ع) گریه میكنید؟ علی(ع) عرب است و از ماست و شما ایرانی آتشپرست هستید!!! اجداد ما او را كشتند و همه چیز مربوط به ماست. اگر قرار است كسی برای او عزاداری كند ما هستیم نه شما!!! » بچه ها توجهی به سخنان او نکردند وبعد از رفتنش به عزاداری ادامه دادند. آن شب تعدادی از بچهها را به جرم عزاداری برای حضرت علی(ع) از آسایشگاه بیرون بردند و به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادند. روز بیست و یكم رمضان كه مصادف با روز شهادت حضرت علی(ع) بود با روز تراشیدن ریش تقارن پیدا نمود، تعداد زیادی از بچههای اردوگاه به احترام امیر المومنین آن روز از تراشیدن ریشهای خود امتناع كردند. صبح آن روز سرگرد گردنشكسته دستور داد تمام كسانی را كه ریش خود را نتراشیدهاند برای تنبیه به وسط اردوگاه بیاورند. تعداد بچهها خیلی زیاد بود، زیادتر از آنچه آنها تصور كرده بودند. آنها در انتظار ده یا بیست نفر بودند، اما تعداد بچهها از مرز دویست نفر هم گذشته بود و به نظر میرسید كه دشمن قادر نباشد این همه را در وسط اردوگاه مجازات كند. سرگرد نخست به تهدید پرداخت و بعد از توضیحات مسئول اردوگاه در مورد روز شهادت حضرت علی(ع) و لزوم احترام مسلمانان به او سرگرد گفت: «اینجا پادگان است و دارای مقررات در هر شرایطی باید مقررات اجرا شود ما هیچ بهانهای را برای عدم اجرای قانون پادگان نمیپذیریم حتی شهادت حضرت علی(ع) و یا پیامبر(ص)، اما این بار به احترام امام علی شما را مجازات نمیكنم به شرط این كه تا یك ساعت دیگر همة شما با صورتهای اصلاح شده اینجا حاضر شوید!!! » بعد از پراكنده شدن بچهها بحث در این بود كه آیا دستور سرگرد اجرا شود یا نه؟ مسئول ایرانی اردوگاه و بزرگان دیگر اعتقاد داشتند برای جلوگیری از حساسیت دشمن باید دستور اجرا شود. ساعتی بعد همة بچهها در حالی كه صورتهای خود را اصلاح كرده بودند در وسط اردوگاه جمع شدند و سرگرد دوباره برای آنها سخنرانی كرد آن هم دربارة حضرت علی(ع) و فضایل ایشان!!!! و رفتار انسانی بعثی ها!!! سپس همة بچهها به آسایشگاه خود مراجعت نمودند. ما نیاز داشتیم که حساسیت دشمن را کم کنیم تا مراسم شب بیست و سوم را هم برگزار نماییم. نقل از کتاب سال های اسارت اثر محمد جواد اسکافی [ پنجشنبه 25 اردیبهشت 1399 ] [ 09:55 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
حال خوش معنوی رمضان اجازه بدهید برخی از بخش هارا پخش مستقیم گزارش کنم «هوا خیلی گرم است وتشنگی بیداد می کند اولین ماه رمضان اسارت را تجربه می کنیم. بچه ها برای خنک کردن آب کارهای عجیب و غریبی می کنند. لیوان یا ظرفی را پر از آب کرده دور آن را با پارچه می پیچانند و خیس می کنند ،بهتر بگویم دارند خودشان را گول می زنند و به خودشان تلقین می کنند که به این شکل آب خنک می شود. آب سرد کن ما یک ظرف سفالی است که به آن حبانه می گوییم، از زیر آن کمی آب می چکد وقتی می خواهیم غذایی را سرد نگه داریم در آن منطقه قرارش می دهیم. و عجب چشم انداز باصفایی دارد زیر این حبانه! سفره افطار پهن می شود بسیار ساده و کم رنگ اما مزه دیگری دارد. صفا ،صمیمیت،معنویت اینجا موج می زند.
در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست آن
جاکه صفا هست درآن خدا هست چه ارمغان با برکتی امامان شیعه برای پیروان خود برجای نهاده اند تا آن ها روح و روان خودر را با آن صیقل دهند. دعاهای شور انگیز ماه رمضان همه مایه آرامش و سکون است. ختم قرآن ودعای سحر و آن محیط سراسر نورانی یادش بخیر.
[ پنجشنبه 25 اردیبهشت 1399 ] [ 12:05 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
ای که از صورت خونین تو غم ریخته است با تماشای تو یک باره دلم ریخته است فرق خونین تو را کاش نمی دیدم من یادِ آن خون که از دست قلم ریخته است
[ سه شنبه 23 اردیبهشت 1399 ] [ 10:56 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
شب های قدر و شکنجه شب زنده داران یکی از شب های قدر ماه رمضان در اردوگاه موصل دو بچه های خیبر در آسایشگاه 11مراسم دعا داشتیم مثل آسایشگاه ها ی دیگر آن شب مداح خوبی داشتیم اگه اشتباه نکنم اقای بیگدلی(بیدخوری) از بچه های مشهد بود . حال و هوای معنوی خوبی ایجاد شده بود همه در حال گفتن الغوث الغوث بودند سرباز عراقی کرد زبان به اسم محمود(حسام) مدام مزاحم دعا می شد آن شب من نگهبان بودم وموقعی که سرباز به نزدیکی آسایشگاه می رسید، با گفتن کلمه رمز اشغال -یعنی سرباز عراقی آمد- همه به حالت عادی می نشستیم که سرباز مشکوک نشود .ولی سرباز متوجه شد که اتفاقات وحرکات مشکوکی در آسایشگاه حس می شود بعداز چند بار رفت و آمد.از اردوگاه بیرون رفت، حدود پنج دقیقه ای طول کشید،همه در حال وهوای دعا بودیم که متوجه شدیم یک خودرو نظامی وارد اردوگاه شد ودقیق روبروی آسایشگاه ما ایستاد وحدود ده بیست سرباز با یک باره ازآن پایین پریدند وبه سرعت به طرف آسایشگاه ما دویدند به طوری که فرصت هرگونه واکنش را از ما گرفتند. یکی از سربازان فورا درب آسایشگاه را باز کرد وبقیه سرباز ها هم از پشت پنجره حرکات بچه ها را زیر نظر داشتند .سرگرد عراقی هم به سرعت رسید ووارد آسایشگاه شد .. متوجه شده بودند که همه ما داشتیم گریه می کردیم .ناگفته نماند که عراقی هانسبت به دعا وگریه وزاری خیلی حساس بودند .سرگرد عراقی رفت روی سکو آب خوری آسایشگاه کنار حوض ایستاد وشروع به صحبت کرد :«که چرا مثل پیرزن ها گریه می کنید» اگر نیازی دارید به ما بگویید!! لباس می خواهید یا غذایتان مشکل دارد؟ به من بگویید مشکلتان را حل می کنم ولی گریه نکیندچه . آن بی مغز فکر می کرد ما برا غذا ولباس گریه می کنیم برداشت مادی آن ها از زندگی جز لباس و غذا چیز دیگری نبود نمی دانست که شب جمعه چیست و شب قدر و شب ضربت خوردن حضرت علی علیه السلام چه جایگاهی دارد خلاصه مراسم دعا بهم خورد باوجودی که تمام چشم ها پراز اشک بود ولی بخاطر اینکه عراقی ها کمتر حساس شوند می خندیدیم . عراقی ها آن شب چند نفر از بچه های آسایشگاه 11 را که دونفرشان از بهبهان بود-حاج ابوالقاسم محسنی و رامین تراز – برای شکنجه به کنار آشپزخانه بردند. آن ها را آویزان کرده بودند و با کابل به پاهایشان می زدند در حالیکه صورتشان روی زمین کشیده می شد. آن شب از هر آسایشگاه تعدادی را به جرم خواندن دعا درشب قدر به شکنجگاه بردند. اما دعا تعطیل نشد هرچند دچار وقفه هایی می شد. جنگ و گریز تا هنگام خوردن غذای سحر ادامه داشت ، شاید عراقی ها با شنیدن صدای اذان صبح نفس راحتی کشیدند چرا که بعد از اقامه نماز اردوگاه در سکوتی مطلق فرو رفت و همه به خواب رفتند التماس دعا [ سه شنبه 23 اردیبهشت 1399 ] [ 10:39 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
در اوایل اسارت در ماه مبارک رمضان در اردوگاه رومادی 2(بین القفسین) عراقی ها غذای سحری را کمی بعد از افطاری به ما می دادند اول افطار که می دادند صبر می کردند تا ما افطاری را بخوریم ظرف ها را بشوییم بعد غذای سحری را می دادند تا اینکه بعد دو سه سالی که ما خودمان یعنی اردوگاه صاحب آشپز خانه شدیم و سحری را تقریباً یکساعتی قبل از اذان صبح می دادند. از این رو هرکسی دوست داشت که سحری برود بیرون برای غذا که متاسفانه تو این چند سال این افتخار بیرون رفتن و دیدن منظره زیبای آسمان در شب نصیب ما نشد . در ماه مبارک رمضان بچه ها معمولا به صورت داوطلبانه کارهای آسایشگاه را انجام می دادند تعدادی هر روز نظافت آسایشگاه را به عهده می گرفتند تعدادی مسئول آب آوردن و پر کردن حبانه را بر عهده داشتند تعدادی مسئول تمیز کردن سفره وجمع کردنش بودند به هر حال هر کسی یا چند نفری یک گوشه کار را می گرفتند. در روزهای ماه مبارک رمضان کلاس های نهجالبلاغه و قرآن وختم گروهی یا انفرادی با توجه به اینکه از طرف عراقی ها ممنوع بود ولی برقرار بود. با وجود اینکه حدود هفت جلد قران مجید در هر آسایشگاه بود اما بچه ها نظم و ترتیبی ایجاد کرده بودند که همه بتوانند از نعمت قرائت قران در این ماه بهرمند شوند. روزهای خاطره انگیزی بود با همه سختی هایش. [ سه شنبه 23 اردیبهشت 1399 ] [ 01:04 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
اردوگاه موصل حاج لطف الله صالحی از راست نفر دوم . ظرف یک ساعت، یک ساعت و نیم، همه عملیات جدا شدن و تقسیم شدنمان طول کشید. باورمان نمی شد. ما را توی همان اردوگاه جا دادند، فقط این بار همه مذهبی ها پیش هم بودیم. همین طور که بلند می شدیم و توی صف به ردیف می رفتیم و بند ها را پر می کردیم، آن وری ها داد می زدند «آقا چی کار می کنید، این کارتون به ضرر ماست، ما می خواستیم دیگه اینارو نبینیم.» اما فرمانده عراقی به سرباز هایش گفت «این بسبسه ها رو ساکت کن.» آن ها به همهمه می گویند بسبسه. از آن طرف بچه های خودمان از خوشحالی توی پوست خودشان نمی گنجیدند. احساس شادی و خوشحالی آن روز برای خود من شاید از احساس شادی روز آزادی ام بعد از ده سال بیش تر بود. اصلاً انگار توی خلسه بودم. نشئه بودم. مخصوصا وقتی نوبت به خودم رسید. بند یک و دو پر شده بود. من شدم بند سه. بچه هایی را که همراهم بودند نگاه می کردم و کیف می کردم. نماز خوان، همه مؤمن، همه عالی. وقتی وارد بند شدیم اولین صلوات دسته جمعی را فرستادیم. گفتم «خشنودی امام، آقا امام زمان صلوات بفرستید.» همه با هم صلواتی فرستادند که آن وری ها را لرزاند. از فردا صبح که ماه رمضان شروع می شد؛ دعای سحر و افتتاح داشتیم. خیلی ها اصلاً تا سحر نمی خوابیدند. نمازهای قضا یا مستحبی می خواندند. توی همین فضاها چقدر نمازها هدیه شد به روح پدر و مادر ها. مراقب گذاشته بودیم و توی ستون هایی می نشستیم که از پشت پنجره عراقی ها متوجه نماز و دعایمان نشوند. بد جوری هم به دلمان می چسبید.
[ یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ] [ 11:30 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار همه ساله در نیمه رمضان به دعوت هیات آزادگان بهبهان به مناسبت میلاد کریم اهل البیت سفره افطاری و مراسم ویژه برگزار می شد. اما امسال به دلیل شرایط خاص و شیوع بیماری کرونا خادمان شما در هیات آزادگان برنامه خود را تغییر داده و هزینه این مراسم و کمک های دیگر را بین نیازمندان تقسیم نمودند. با دعوت هیات آزادگان بهبهان وبا مشارکت گسترده خیرین آزاده بیش از 90 میلیون ریال کمک های نقدی آزادگان بهبهان جمع آوری شد و در روز میلاد با سعادت کریم اهل البیت امام حسن مجتبی علیه السلام با تهیه 90 بسته مواد غذایی به کمک دو هیات به سرپرستی حاج علی دهقان پیر و حاج مجید نظری در بین نیازمندان توزیع گردید. پیش از این در مرحله اول کمک رسانی به نیازمندان و آسیب دیدگان از این بیماری بیش از 60 میلیون ریال جهت تهیه مواد بهداشتی در اختیار گروه های جهادی قرار داده شد تا لوازم موردنیاز بیمارستان از قبیل ماسک، دستکش و مواد ضد عفونی تهیه و در اختیار پیشقراولان عرصه سلامت جامعه قرار گیرد. هیات آزادگان بهبهان از کلیه خیرینی که به روش های مختلف در تهیه و توزیع این کمک ها ما را یاری نموده اند کمال تشکر و قدر دانی را دارد. اجرکم عندالله [ یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ] [ 01:19 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
. بالاخره فرمانده عراقی آمد وسط محوطه اردوگاه ایستاد. افسر ها هم هر کدام آمدند قسمت های خودشان ایستادند. بعد با صدای بلند اعلام کردند «اونایی که می خوان روزه بگیرند و مسائل دینی داشته باشند برن تمام وسایلشونو از تو بند بردارن و بیان تو خیابون وسط بشینند.» این که گفتند تمام وسایلتان را بردارید بیش تر نگرانمان کرد، چون این جور موقع ها معمولاً برگشتی توش نبود؛ اما دلهره و دلواپسی جلویمان را نگرفت. دل را به دریا زده بودیم. با خودمان می گفتیم هر چه که پیش بیاید از این وضع بهتر است. دیگر عاصی شده بودیم. نیرویی که باید صرف بازسازی خودمان می کردیم، صرف این که جلوی عراقی ها کم نیاوریم، همه اش زیر فشار مخالف ها هدر می رفت. بچه ها یکی یکی بلند می شدند و می رفتند وسایلشان را از بند خودشان می آوردند و می نشستند خیابان وسط اردوگاه. بچه های هر بند کنار هم می نشستند، هفت هشت متر آن طرف تر بچه های بند دیگر. توی همان حال شوخی هم می کردیم و علامت می دادیم به هم. من و ساکی و نجفیان و دو سه تا از بچه های بند هشت کنار هم نشسته بودیم. یکی گفت «بی خیال بابا، خوبیش اینه که هر جا بریم با هم هستیم. اگر بکشند هم با هم می کشند.» گفتم «آره بابا اصلاً پیش این ناکسا نباشیم، هر جا ببرن خوبه.» وضعیت جالبی شده بود. از یک طرف خوشحال بودیم که جدا می شدیم و از یک طرف دلهره داشتیم که کجا می برندمان. از اردوگاه هزار و دویست سیصد نفری، شاید فقط سیصد و پنجاه شصت نفر آمدند خیابان وسط اردوگاه ایستادند. بعضی بند ها تعداد مذهبی هایشان بیش تر بود و بعضی بند ها کم تر. بالاخره انتظار تمام شد و افسر ارشد عراقی اعلام کرد که بند های یک و دو و سه و چهار، آن هایی که مانده اند هم وسایلشان را بردارند و تخلیه کنند و بروند ته اردوگاه. همان جایی که بعداً زمین فوتبال شد بنشینند. این را که گفتند مخالف ها شروع کردند «آقا ما که جامون خوبه، به ما چی کار دارین؟» گفتند «شما فقط خالی کنید کاریتون نداریم.» بعد هم ما را تقریباً صد تا صد تا تقسیم کردند توی این چهار تا بند.... ادامه دارد [ یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ] [ 01:01 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
تقسیم بندی جدید در اردوگاه در آستانه ماه مبارک رمضان وضعیت ما توی اسارت تابعی بود از وضعیت جبهه ها. هر چقدر جنگ طولانی تر می شد و پیشروی عراقی ها مقابل نیرو های ما کمتر، مخالف ها هم مجبور می شدند واقعیت بچه های حزب اللهی را بیشتر بپذیرند. اما نه این که دندان نشان ندهند و اذیت نکنند. هر چه به ماه رمضان نزدیک می شدیم، حسین .... و ابراهیم ..... فشارشان به عراقی ها بیش تر می شد که ما یک اردوگاه یک دست می خواهیم. ما را از دست این ها خلاص کنید. پیشنهاد داده بودند که ما حزب اللهی ها را شناسایی می کنیم، شما این ها را از این جا ببرید یا سر به نیست شان کنید یا ببرید جای دیگر. اردوگاه اگر یک دست مخالف نظام خمینی باشد کار ها بهتر پیش می رود. خودشان هم یک جنگ روانی راه انداختند. از در صلاح و خیر هم وارد می شدند و می گفتند مواظب خودتان باشید این ها بعثی اند. شایعه توی فضای بسته زندان حرف اول را می زند. مخصوصاً اسارت که هیچ خبری از دنیای بیرون نداری. توی اردوگاه حسابی چو انداختند که قرار است هر چه مذهبی هست ببرند و سر به نیست کنند. اما اکثر بچه مذهبی ها، با همه این تبلیغات طرف آن ها نرفتند. یکی دو روز قبل از ماه رمضان، طرف های ظهر، یک سوت آمار بی موقع زدند. سریع خودمان را رساندیم جلوی در اتاق و طبق معمول چمباته زدیم. برایمان سوال بود که آمارگیری بی موقع به خاطر چیست. هنوز توی همین فکرها بودیم که حسین...و ابراهیم.... شروع کردند به حرف های نامربوط زدن «روزتون بالاخره رسید، چقدر گفتیم دست بردارین از این کارها، حالا کدوم آخوند میاد نجاتتون بده؟» با حرف های رکیک پشت هم توهین می کردند. عراقی ها هم کاری به کارشان نداشتند. بچه ها زیر لب ذکر می گفتند و سعی می کردند حرفی نزنند که درگیری پیش بیاید. بالاخره فرمانده عراقی آمد وسط محوطه اردوگاه ..... ادامه دارد [ شنبه 20 اردیبهشت 1399 ] [ 12:05 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
اعزام به بیمارستان موصل یازدهم ماه رمضان بود. درد گلو بخاطر لوزه خیلی اذیتم می کرد. پزشک اردوگاه سرانجام توانست عراقی ها را قانع کنند که مرا به بیمارستان موصل ببرند تا لوزه ام را عمل کنم. خوردن غذا برای بسیار سخت شده بود. دربیمارستان موصل لوزه ام را عمل کردند . بعد از عمل به دلیل اینکه گلویم زخم بود قادر به خوردن غذا نبودم در چنین مواردی به بیمار بستنی یا فرنی و یا چیز خنکی می دهند تا زخم گلو بهبودی یابد. من هر قدر که به پرستار اصرار می کردم و می گفتم که نمی توانم چیزی بخورم باید بستنی یا چیز خنکی بخورم توجه نمی کرد. به سرباز عراقی می گفتم اما اصلا متوجه نبود شاید هم اجازه نداشت. هنگام افطار سربازی را دیدم که می خواست افطار کند به او گفتم دلش به حالم سوخت و برایم یخ در بهشت آورد. با خوردن آن کمی وضعیت گلویم بهتر شد برای آن سرباز روزه دار دعا کردم . پیدا بود که رگه هایی از ایمان و انسانیت در وجودش هست. تا زمانی که در بیمارستان موصل بودم هر کاری می کردم نمی توانستم غذا بخورم تا اینکه بعد از چند روز مرا به درمانگاه اردوگاه آوردند آنجا بچه ها برای من با شیر خشک فرنی درست کردند . این همان غذایی بود که برای گلوی من مناسب بود. حدودا یازده روز از ماه رمضان را به همین شکل سپری کردم تا اینکه از بیمارستان مرخص شدم و به آسایشگاه برگشتم. در بین دوستان خوب و با صفا. کسانی که هم پرستار بودند ، هم دوست ،هم برادر و اصلا همه کس و کار آدم. در کنارشان روز های سخت راحت تر سپری می شد. بعد از آن گرفتن روزه را آغاز کردم. [ جمعه 19 اردیبهشت 1399 ] [ 01:24 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
|
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |