آزادگان بهبهان |
بعد از حرف آقا محرم فقط منتظر بودم تا در بندها را ببندند و برویم سر وقت رادیو. خود آقا محرم داخل بند دیگر طاقت نیاورد و شروع کرد به گریه
کردن. من و محسن رفتیم سراغ رادیو و بردیمش سمت حمام. طبق معمول من رفتم داخل و
محسن بیرون نشست. ساعت ده ونیم یازده صبح بود. موقع خبر نبود. دلم مثل سیر و سرکه
می جوشید. تا رادیو را بازش کردم، دیدم مارش عزاست. چند لحظه بعدش هم همان اطلاعیه
« روح پر فتوح و ملکوتی امام به ملکوت اعلی پیوست.» را خواند. یک دفعه شل شدم. با
اینکه از قبل با حرف آقا محرم کمی آمادگی اش را داشتم، اما باز وقتی از رادیو با
آن جو و فضایی که ایجاد شده بود شنیدم، اصلاً بریدم. دائم با دست روی سرو صورتم می
زدم و می گفتم « وای حالا ما باید عزای امام رو بگیریم؟ اصلاً بعد از این انقلاب
چی میشه؟» اما خیلی زود خودم را جمع و جور کردم. برعکس قطعنامه که دستم راه نمی
رفت و به زور می نوشتم، این بار انگار کسی هول بدهد این دست را، دستم خودش می
نوشت. هر چه خوانده می شد را تند تند می نوشت. ولی کاغذ خیس اشك می شد، روی
یک برگه دو خط می نوشتم. کاغذ خیس خیس می شد، کاغذ را می انداختم کنار یک کاغذ
دیگر، باز آن کاغذ هم همین طور. باید سریع می نوشتم و می آمدم بیرون. آقا محرم
گفته بود «فقط ببین صحت داره یا نه؟ همین.» اما بیست دقیقه طول کشید تا توانستم
همان یک پیام را بنویسم. از داخل حمام که آمدم بیرون دیدم غیر از محسن، آقا محرم آهنگران
و علی آقا بلال زاده معاون آقامحرم هم ایستاده اند و همین جور نگاه می
کنند. من بی اختیار اشک می ریختم و آن ها هم دیگر اصلاً نپرسیدند که چی شده؟ محرم
زد توی سر خودش، علی بلال زاده و محسن هم همین طور. اما محرم خیلی زود خودش را جمع
کرد و گفت «بچه ها بی تابی نکنین، باید قضیه رو یه جور جمع کنیم، ما این جوری
بی تابی بکنیم بچه های دیگه چی؟» هنوز هم از بچه ها کسی چیزی نفهمیده بود. خود
عراقی ها هم نه رادیوشون را باز می کردند و نه چیزی می گفتند. با هم رفتیم
خدمت حاج آقا صالح آبادی. حاج آقا صالح آبادی وقتی تایید خبر را از جانب ما شنید
ساکت شد و چند دقیقه هیچ چیز نگفت. زمان، انگار وزن پیدا کرده بود. سنگین شده بود.
به این سادگی نمی گذشت. مثل همان وقت هایی که اوایل اسارت برای بازجویی می بردند و
یک دقیقه اش به اندازه یک ساعت می گذشت. بعد از چند دقیقه که به اندازه چند ساعت
گذشت گفت «همه طلبه و مسئولین بند ها رو جمع کنین و بگین جلسه فوری داریم.» ما
آمدیم بیرون. بچه ها از حال و روزمان چیز هایی فهمیدند؛ اما خودمان خبر را ندادیم.
گذاشتیم تا خود حاج آقا جمشیدی و حاج آقا صالح آبادی خبر را بدهند. جلسه توجیهی
روحانی ها و مسئولین گذاشته شد و برایشان گفتند که اسرا دعوت به آرامش شوند چون
اگر شلوغ شود عراقی ها مداخله می کنند.
بعد توی دو تا اتاق اردوگاه، دو تا سخنرانی اصلی گذاشتیم تا خبر را به بچه ها
بدهند. حاج آقا صالح آبادی و حاج آقا جمشیدی سخنران ها بودند. من خودم اتاق حاج
آقا جمشیدی بودم. حاج آقا بعد از نام خدا با انا لله و انا الیه راجعون شروع کرد
که بچه ها همان اول همه چیز دستگیرشان شد. اصلاً این دو تا اتاق، همان اول سخنرانی
ها از گریه ی بچه ها می لرزید. تأثیر آیه (الا بذکر الله تطمئن القلوب) را من آنجا
به چشم دیدم. فقط یاد خدا و آیه هایی که تلاوت می شد قلب بچه ها را تسکین می داد.
عراقی ها تأکید می کردند هیچ کس حق ندارد بیرون از بند ها عزاداری کند. هیچ حرکت و
سخنرانی هم بیرون از بند انجام نشود. سیل اخبار بود که از رادیو می گرفتیم. بچه
های خبر حسابی درگیر بودند. اخبار را که می گرفتیم، با همه جزئیاتش برای بچه ها می
خواندیم. اینکه فردا تشییع پیکرحضرت امام است. اینکه نماز را آیت الله
گلپایگانی می خوانند و... . عراقی ها
برخلاف گذشته، این بار توی بندها کاری به کارمان نداشتند و گذاشتند تا چهل روز
عزاداریمان را بکنیم. صدها ختم قرآن توی آن چهل روز نثار روح امام(ره) شد. تمام
دکلمه ها و سرودها و مداحی ها را از رادیو می گرفتیم و عیناً بچه ها آنها را تمرین
و اجرا می کردند. یکی دو بار هم خود بچه های سرود را آوردیم تا از رادیو سرود را
بشنوند و بهتر اجرا کنند. اولین سرودی که بچه ها بعد از فوت امام (ره) خواندند،
همان سرود معروف (دریغا ای دریغا ای دریغاخدایی سایه ای رفت از سر ما) بود.
توی آن چهل روز، شاید روزانه شش هفت ساعت رادیو می گرفتیم و مثل خبرنگارها
رپرتاژ وگزارش لحظه به لحظه داشتیم. نقل از کتاب دوره در های بسته مجموعه خاطرات حاج لطف الله صالحی [ چهارشنبه 14 خرداد 1399 ] [ 09:49 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
بعد از عید سال 68 بود که اخبار را هم چنان دنبال می کردیم برای آزادی، لا به لای خبر ها، خبر بستری شدن حضرت امام (ره) و تحت مراقبت پزشکی بودن ایشان را شنیدیم. اردیبهشت، تقریباً هفته ای یکی دو بار خبر امام (ره) را داشتیم اما به خرداد که رسیدیم روز به روز شد. خبر ها را به بچه ها می دادیم. این که امام (ره) چه بیمارستانی بستری اند. چقدر مردم جمع شده اند توی خیابان ها و مراسم دعا گذاشته اند. تکایا و مساجد چه کار می کنند. توی اردوگاه هم کار بچه ها فقط شده بود دعا و زاری. «خدایا لااقل این یکی رو از ما نگیر.» دیگر تابش را نداشتیم. توی ذهنمان انقلاب و ایران بدون امام (ره) اصلاً نمی گنجید. همه فکر و ذکر و برنامه هایمان شده بود امام (ره) و بیماری امام (ره). بچه های خبر حسابی مشغول بودند. دائم شیفت ها با هم جا به جا می شد و کاتب ها درگیر بودند. خبر های ساعت دو بعد از ظهر و دوازده شب را دائم داشتیم. اما پیش می آمد که خبر هشت صبح را هم می گرفتیم. روز سیزده خرداد، آمار ساعت ده صبح گرفته شد و همه بچه ها رفتند داخل بند ها که عراقی ها محرم آهنگران؛ مسئول ایرانی اردوگاه را صدا زدند. هر از گاهی که فرمانده عراقی قرار بود بیاید یا خبری چیزی بود، عراقی ها آقا محرم را صدا می زدند. اما این بار دیدم که آقا محرم وقتی از پیش عراقی ها برگشت، یک راست رفت سمت حاج آقا صالح آبادی و بعد هم آمد سراغ من. من از پشت پنجره داشتم نگاهش می کردم، توی دلم نگران هم شده بودم. از همان پشت پنجره آرام اشاره کرد بیا جلوتر. سرم را چسباندم به توری پنجره. بچه ها این جور موقع ها کلاس می گذاشتند و رعایت می کردند. مثلاً می دیدند مسئول اردوگاه با یکی از مسئولین بند ها کار دارد، خودشان می رفتند آن طرف تر و اصلاً گوش نمی کردند. در همین حال هم اگر به کسی شک می کردند؛ حتی از دست شویی رفتن و طولانی شدن زمان آن هم آمار داشتند. خلاصه این که آقا محرم خیلی آرام گفت «لطف الله وقتی
آمار گرفتند ورفتیم تو، سریع برو رادیو رو بگیر.» یک دفعه دلم هری ریخت پایین.
گفتم «مگه بهت چی گفتن؟» گفت «تو برو بگیر بهت می گم.» بعدش برایم گفت که عراقی ها
بر خلاف همیشه، کمی منطقی تر برخورد کرده بودند. آقا محرم گفت فرمانده اردوگاه ازش
پرسیده «اگه یه اتفاق بزرگ براتون بیفته مثلاً یکی از رهبرای بزرگتون فوت کرده
باشه فکر می کنی اسرا چه کار می کنن؟» عراقی ها خبر نداشتند که ما اخبار لحظه به
لحظه را داریم. آقا محرم هم به روی خودش نیاورده بود و گفته بود «خب فرق می کنه،
تا کی باشه؟» گفتند «مثلاً رئیس جمهورتون یا مثلاً رهبرتون.» آقا محرم گفته بود
«خب خیلی ناراحت می شیم. اینا رهبرامون هستن.» توی رابطه با ما، عراقی ها آن اواخر
خیلی پیشرفت کرده بودند. اوایل خیلی راحت می گفتند باید بگویید درود بر صدام و به
رهبران ما توهین می کردند. اما آن اواخر خیلی با احتیاط رفتار می کردند و کلی
مقدمه چیدند تا در آخر به آقا محرم گفتند «شما باید آمادگی فوت سید خمینی رو داشته
باشین و اسرا رو هم آماده کنین. هر انسانی به هر حال فوت می کنه. تو باید تعهد بدی
که کسی شلوغ نکنه. خود زنی نکنه.»........ ادامه دارد نقل از کتاب دوره در های بسته مجموعه خاطرات حاج لطف الله صالحی [ سه شنبه 13 خرداد 1399 ] [ 10:30 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
انا لله وانا الیه راجعون متاسفانه در یک روز خبر ارتحال دو تن از برادران همسگر را شنیدیم و حزن واندوه مان مضاعف شد آزاده عزیز حاج حسن رجائی وآزاده بزرگوار حاج طعمه غلامی دوبرادر متعهد خدوم زحمت کش از خدای متعالی مسئلت داریم روح این دوعزیز را با مولایشان سید الشهدا محشور فرماید وهمه مارا ودر صراط مستقیم ثابت قدم فرماید به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست ؛؛ دوازدهم خرداد یاد آور حادثه ی تلخی است که عروج مردان بزرگ را در خاطره ها زنده می کند، پدری عارف، فقیه فیلسوف،مفسرقرآن،مهذب نفوس،متخلق به اخلاق حسنه،تربیت شده بیت فقاهت ومرجعیت،درس آموخته در مکتب بزرگانی همانند آیت الله بروجردی وعلامه طباطبائی و مدرس مربی فقیهانی پرتعداد، پسری مبارز خستگی ناپذیر ومجاهد پرتلاش معلم اخلاق پرتوان دلسوز متقی پرهیزکار،ایثار گر به تمام معنا الگو واسوه برای نسل های دیروز و امروز و فردا،صاحب سجده های طولانی بین الطلوعین،هادی وناجی جان و روح هزاران اسیر مبتلا شده در دام شیاد شرور وسفاک وخون آشامی به نام صدام. مردی که همه هستی خود را ابتدا وقف نظام اسلامی و بعد وقف اسیران در بند بعثی ها نمود ومی فرمود برای من خدمت به اسیران در بند گواراتر از متنعم بودن در خلد برین است.او بهشت را خدمت به هم نوعان خود می دانست وبرهمین اساس بود که هیچ وقت خسته نمی شد وبرای خدمت به همنوعان سر از پای نمی شناخت،شلاق وتازیانه می خورد واز اسیرانی که در مقابل دیده گانشان شکنجه شده بود معذرت می خواست.اخلاق پیامبر گونه اش تحسین دوست ودشمن را بر انگیخته بود. افسر بعثی از او موعظه می خواستند و نمایندگان صلیب سرخ با او به مشورت می نشستند واسیران بی کس وبی پناه او را پناه خود می دانستند و چه صبورانه پای دردل اسرا می نشست وآلام از دلهای آنان می زدود. وقتی کاروان اسرا به میهن اسلامی برگشت همه ما به این فکر بودیم که به زندگی خودمان سروسامان بدهیم و عقب ماندگی هایمان جبران کنیم ولی گوئیا همه زندگی او اسرا بودند و برای سروسامان بخشی ما چه مشقت ها که نکشید وچه خون دل هائی که نخورد وچه ملامت هائی که او را خسته نکرد. روحش شاد و یادش گرامی باد [ دوشنبه 12 خرداد 1399 ] [ 10:56 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
از بعداز ظهر رو پنج شنبه 8 خرداد کوه خاییز از سلسله کوهای زاگرس در اطراف بهبهان براثر یک خطای عمدی انسانی در حال سوختن است. درختان تنومند بلوط و طبیعت زیبا و بکر خاییز براثر یک جهالت و عالمی سستی و بی برنامگی در حال نابودی است. هوز چشم ها به آسمان است تا بالگردها بیایند و آبی بپاشند. که البته امدند هرچند دیر اما کم. آبی پاشیدند اما به کجا معلوم نبود. کوهنوردان و نیروهای دلسوز مردمی با دستان خالی به مصاف اتش رفتند تلاش کردند اما سودی نداشت. امروز 11 خرداد آتش تنگ شیخ را در نوردید و به تنگ علمدار رسید . نبرد سختی در تنگ علمدار درگرفت همه از جان مایه گذاشته بودند. تا راه را برای نفس کشیدن خاییز باز کنند تا درختان بلوط را عمری دوباره بخشند و محیط کوچک شده و سوخته حیوانات این منطقه را از جهنم ایجاد شده رهایی بخشند. به یاد روزهای اول جنگ افتادم سپاه انبوه دشمن و نیروهای اندک و دست خالی ما. امروز هم چنین بود. اتش به مدد باد می سوزاند وکوه را در می نوردید و مدافعان طبیعت سنگر به سنگر می جنگیدند و عقب نشینی می کردند تا شاید در خاکریز بعدی جلو آتش رابگیرند. امروز عجب روزی بود. مردم از ساعت 9 به بعد تدارکات لازم را به علمدار می رساندد تا مدافعان خط مقدم طبیعت تشنه نمانند. گرمای هوا ،دود غلیظ، شعله های اتش و باد شدید دست به دست هم داده بودند تا خاییز سرسبز و سرزنده مارا نابود کنند.هم اکنون ساعت 12 نیمه شب هست نبرد همچنان در تنگه علمدار ادامه دارد . اما از امکانات لازم جهت مقابله با این هجم از اتش خبری نیست. خدا یا مددی. شاید که بتوان بخشی از این کوه مهربان را از جهنم ایجاد شده در امان داشت.....اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ [ یکشنبه 11 خرداد 1399 ] [ 10:59 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
روحش شاد حدودا سومین ماه مبارک رمضان اسارت بودکه عراقی ها اعلام کرده بودند فردا عیدفطراست.یکی ازدرجه دارهای عراقی شب هنگام پشت پنجره آسایشگاه آمد.آقای ابوترابی راصدا زد.وقتی آن سیدبزرگوار پیش ایشان رفت.او ازماه رمضان وازاین که درارتش عراق هم به مسائل دینی وروزه توجه می شود سخن گفت.آقای ابوترابی ازایشان سؤال کردندکه شما هم به آداب دینی پایبندهستید؟ گفت بله.سؤال کرد پس چرااجازه نمی دهیدنمازعید راباجماعت برگزارکنیم؟ او که مانده بودچه پاسخی بدهدگفت بشرط اینکه سریع تمام کنید،بخوانیدچراکه ممکنه فرمانده ارودگاه بفهمند! فردا،همه به نمازعیدبه جماعت مشغول شدند.قبل شروع نماز،عراقی پشت پنجره آمدوتأکیدکرد ابوترابی زودتمام کنید.فکرمی کرد نمازعید مثل نمازصبح است.وقتی آقای ابوترابی قنوت اول راخواندندعراقی خیالش راحت شدکه الآن به رکوع می روندونمازراادامه می دهندوتمام می شود.وقتی نمازباقنوت دوم وسوم وچهارم وپنجم ادامه پیداکردمتعجب مانده بودکه این دیگرچه نمازی است؟! گفت:ابوترابی خلص صلاتک ،اسرع.به رکعت دوم که رسیدودوباره قنوت هاشروع شد،ابوترابی دعاها را می خواندوعراقی چپ وراست خود رانگاه می کردوالتماس می کردکه نمازراتمام کن ،الان نگهبان ها می رسندومن بدبخت می شوم.حوصله اش سررفت ،دادزد:نفرین خدا برشما.زودنمازراتمام کن.نمازکه تمام شدنفس راحتی کشیدورفت.وتا مدتها این کلاهی که به سرش رفته بودرافراموش نکرد. عید شما مبارک [ یکشنبه 4 خرداد 1399 ] [ 01:57 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
خرمشهر را خدا آزاد کرد(امام خمینی) 3خرداد؛ سالروز آزادسازی خرمشهرخرمشهر در 4 آبان 1359 به اشغال نیروهای عراقی درآمد
3 خرداد؛ سالروز آزادسازی خرمشهر مقاومت
مردم خرمشهر، حماسه ای از یاد نرفتنی است؛ چرا که مردم این شهر در حالی به
مبارزه با دشمن پرداختند که از پیش برای این تهاجم و تجاوز آمادگی
نداشتند. سوم خرداد و فتح خرمشهر، آیینه گویایی از تاریخ و جغرافیای دفاع
مقدس و جهاد آگاهانه و شجاعت مظلومانه ملت ایران است.
مقدمه : روز سوم خرداد 1361 یکی از بارزترین جلوههای نصرالهی و یکی از مهمترین و زیباترین روزهای انقلاب اسلامی ایران میباشد. در این روز شهر مقاوم خیز خرمشهر که پس از 35 روز پایداری و مقاومت در 4 آبان 1359 به اشغال دشمن در آمده بود، پس از 578 روز (19 ماه) ، بار دیگر توسط رزمندگان اسلام فتح شد و پرچم اسلام بر فراز مسجد جامع و پل تخریب شده خرمشهر به اهتزاز در آمد. عملیات آزادسازی خرمشهر آزادسازی خرمشهر در روز سوم خرداد سال 1361 بعنوان مهمترین هدف عملیات بیتالمقدس در دوره جنگ ایران و عراق توسط ارتش جمهوری اسلامی ایران (به فرماندهی علی صیاد شیرازی) و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (به فرماندهی محسن رضایی) انجام گرفت.
آزاد سازی خرمشهر در حقیقت یکی از اهداف عملیات بیتالمقدس بود
در پی آغاز عملیات بیتالمقدس در نیمه شب
دهم اردیبهشت سال ۱۳۶۱ چند هدف عمده استراتژیک و تاکتیتکی از جانب نیروهای
ایرانی دنبال میشد این اهداف عبارت بودند از: آزاد سازی خرمشهر در حقیقت از اهداف مرحله چهارم عملیات بیتالمقدس بود. در ساعت 22:30 شامگاه شنبه، 1خردادماه 1361 ،مرحله چهارم این عملیات با اعلام رمز یامحمدبنعبدالله، از بیسیم فرماندهی قرارگاه مرکزی کربلا به واحدهای عملکننده، با هدف آزادسازی خرمشهر آغاز شد. در پایان این نبرد علاوه بر پایان بخشیدن به ۱۹ ماه اشغال بخشی از حساسترین مناطق خوزستان و آزادسازی خرمشهر، ضربهای سنگین به توان رزمی و روحیه نیروهای عراقی وارد آمد. در جریان آزادسازی خرمشهر حدود ۱۶ هزار نیروی عراقی کشته و زخمی شدند و همچنین ۱۹ هزار نفر نیروی عراقی به اسارت نیروهای ایرانی درآمدند. ایران در جریان عملیات ۲۶ روزه بیتالمقدس که به آزادی خرمشهر انجامید ۶٬۰۰۰ کشته (۴٬۴۶۰ کشته سپاه و ۱٬۰۸۶ کشته ارتش) و ۲۴ هزار مجروح داد.
در جریان آزادسازی خرمشهر ۱۹ هزار نفر نیروی عراقی به اسارت درآمدند
نتایج نظامی به دست آمده از عملیات بیتالمقدس: ـ آزاد سازی 5400 کیلومتر مربع از خاک کشور اسلامی از جمله خرمشهر و تأمین 180 کیلومتر خط مرزی ـ 19 هزار اسیر و 16 هزار کشته از دشمن ـ انهدام 60 فروند هواپیما ، 3 فروند هلیکوپتر، 418 دستگاه تانک و نفربر، 30 قبضه توپ، 49 دستگاه خودرو. ـ غنایم به دست آمده : یک فروند هلیکوپتر، 105 دستگاه تانک و نفربر و 56 دستگاه خودرو.
در جریان آزادسازی خرمشهر حدود ۱۶ هزار نیروی عراقی کشته و زخمی شدند [ شنبه 3 خرداد 1399 ] [ 01:52 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
رمضان سال 67 در اردوگاه عنبر بودیم که فرمانده ای داشت به نام سرهنگ مفید او خود را فرمانده ضد شورش معرفی می کرد و سعی داشت با قاطعیت و خشونت فرامین خودر ا در اردوگاه اجرا کند . اتفاقی که ماه رمضان در اردوگاه افتاد باعث شد که سرهنگ مفید جهت گرفتن زهر چشم از اسرا وارد عمل شود. نیروهای ضد شورش در اطراف اردوگاه مستقر شدند. روز عید فطر به دستور سرهنگ درب کلیه آسایشگاه ها بسته شد. نخست عده ای را به طور گزینشی برای شکنجه به شکنجه گاه بردند. قاطع دو و سه نیروهای وفادار به نظام و انقلاب بودند این دو قاطع 16 آسایشگاه داشت. روز عید فطر سرهنگ مفید به همراهی نظامیان بعثی برای ضرب و شتم این 16 آسایشگاه وارد عمل شدند آن شب تا صبح سه بار وارد آسایشگاه هها شدند و بشدت بچه ها را مورد ضرب و شتم قرار دادند. دردور سوم ضرب و شتم و شکنجه یکی از بچه های رفسنجان به نام حسین فرج اللهی چنان مورد ضرب و شتم قرار گرفت که بیهوش شد. من به همراهی تنی چند از دوستان بالای سر او رفتیم. دست و پایش سرد شده بود به نظر می رسید که این سرما دارد به طرف بالای بدن سرایت می کندو ما فکر می کردیم که در حال جان دادن است و ممکن است که به زودی به شهادت برسد. همه دوستان با دعا و تضرع از درگاه خداوند منان می خواستندکه این عزیز شفا پیدا کند. مدتی گذشت دعای مخلصانه دوستان اثر کرد و به تدریج گرمای بدن حسین بازگشت به هوش آمد و خوشبختانه با عنایت خداوند بزرگ و بخاطر دعای خالصانه مومنین این برادر عزیزشفا یافت و به زندگی بازگشت. تو مگو ما را بدان شه بار نیست باکریمان کارها دشوار نیست ایشان به لطف الهی هم اکنون با صحت و سلامت به زندگی مبارک خود ادامه می دهد. [ شنبه 3 خرداد 1399 ] [ 12:50 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
در روز جهانی قدس و یاد و خاطره فرمانده دلاور سپاه قدس سردار دل ها شهید حاج قاسم سلیمانی را گرامی می داریم [ جمعه 2 خرداد 1399 ] [ 01:22 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
نمایی از یکی از زندان های حزب دمکرات که با حمله موشکی سپاه پاسداران ویران شد زندان مرکزی حزب دمکرات کردستان ماه رمضان سال ۶۶ به مسئول زندان حزب دمکرات پیشنهاد دادیم زندانی هایی که دوست دارند روزه بگیرند در یک اتاق باشند ، مسئول زندان موافقت کرد . یکی از هم زندانی ها که قبلا پیشمرگ حزب دمکرات بود به نام معروف پیکانی ، مدتی بود که از حزب کنارگیری کرده بود و به شغل آزاد مشغول شده بود و از آنجا که در دوران جوانی عاشق یک دختر کرد بود و به دلایلی امکان شرایط ازدواج برای او با وی(دختر) محیا نشده بود و شوهر آن دختر نیز پیشمرگ حزب دمکرات بود که در درگیری با برادران سپاه قطع نخاع شده بود از همین رو معروف پیکانی هنوز هم همان شور جوانی را نسبت به آن دختر کرد در سر داشت و برای رسیدن مجدد به آن دختر در صدد کشتن شوهر(قطع نخاع) معشوقه ی خود برآمد و او را در هنگام خواب به قتل رسانید . حزب دمکرات نسبت به معروف پیکانی مظنون شد و سرانجام او را دستگیر و به مدت ۶ ماه پیش ما در اسارت بود در این مدت بامن هم غذا بود و بخاطر عذاب وجدانی که داشت مرتب شب و روز نماز می خواند و نیمه های شب مرا صدا می زد و می گفت برایم قرآن بخوان و سوال می کرد خداوند چه کسانی را می بخشد و یا نمی بخشد... تاینکه در یکی از شب های ماه رمضان سال ۶۶ بعد از افطار دور هم نشسته بودیم که معروف پیکانی با کبریت برای هم بندی ها بازی شاه وزیر را انجام داد و گفت برای هرکه شاه بود آزاد می شود و برای هرکه وزیر بود فعلا می ماند تا اینکه نوبت خودش رسید سه بار کبریت را انداخت و هیچ کدام برایش نیامد و به خودش گفت معروف بدبخت بخواب که همین جا جایگاه همیشگی ات است . بعد همه خوابیدم برای سحر بیدار شدیم بعد از خوردن سحری و ادای نماز صبح باز بچه ها خوابیدن فقط من نشستم مشغول قرآن خواندن که پس از لحظاتی نگهبان زندان بنام کاک سعدون بارزان به درب بند آمد و معروف پیکانی را صدا زد و گفت وسایل را جمع کن که خانواده ات برای ملاقاتی آمده اند معروف از همه بچه حلالیت طلبید و خداحافظی کرد و رفت و گفت ممکن است دیگر هم دیگر را نمی بینم پس از دقایقی صدای شلیک رگبار گلوله آمد که متوجه شدیم کاک معروف را به جرم کشتن شوهر آن دختر اعدام کرده اند . [ جمعه 2 خرداد 1399 ] [ 12:41 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
رمضان سال 69
افطار فرمانده در دوره ای که آقای مهدی شریفات مسئولیت اردوگاه را بر عهده داشت دراواخر ماه مبارک رمضان ایشان مسئولین آسایشگاهها را جمع کرد ودر آن جلسه اعلام نمودکه فرمانده اردوگاه گفته می خواهم همه مسئولین آسایشگاها رو به صرف افطار دعوت کنم . در آن جلسه پس از بحث و تبادل نظر و هماهنگی با صاحب نظران اردوگاه تصمیم بر این شد که دعوت پذیرفته شود .دوسال از آتش بس می گذشت. فرمانده جدید عراقی می خواست به نوعی خود را مهربان و دلسوز نشان دهد. چند روز بعد قبل از افطار بود که سربازان درب یکی یکی آسایشگاهها را باز کردند و مسئولین آسایشگاهها را به افطاری فرمانده اردوگاه دعوت کردند وقتی همه ی مسئولین آسایشگاهها در زمین فوتبال جمع شدند ، فرمانده اردوگاه و همه سربازان در آن محل حضور داشتند ، فرمانده پس از سلام و احوال پرسی آرزو کرد که نماز و روزه همه مورد قبول خداوند قرار بگیرد بعد تمامی حاضرین را به صرف افطار دعوت کرد . در اینجا بود که آقا مهدی به فرمانده گفتن اجازه بدهید اول نماز بخوانیم بعد افطار را صرف کنیم در آنجا بود که یکی از بهترین نماز جماعت های دوران اسارت بدون هیچ ترس و نگهبانی برگزار گردید و عراقی ها شاهد و نظار گر این مراسم معنوی همراه با دعا و نیایش بودند. بعد از اتمام نماز جماعت به اتفاق دیگر مسئو لین آسایشگاه و فرمانده و سربازان عراقی به سمت زمین فوتبال جایی که سفره افطار توسط آشپزها پهن شده بود رفتیم ناگهان با یک سفره رنگین با انواع غذاها و حلواها و دسرها و....... روبرو شدیم که در طی دوران اسارت چنین دست و دل بازی را از فرماندهان مختلف اردوگاه ندیده بودیم. البته در کنار آن غذاها آش اسارتی هم خود نمایی می کرد.با تفضل(بفرما) فرمانده عراقی همه سر سفره نشستیم مسئولین آسایشگاه در یک سمت سفره و فرمانده و سربازان عراقی در سمت دیگر سفره مشغول صرف افطاری شدیم البته آقای شریفات و فرمانده عراقی در کنارهمدیگر نشسته بودند هر چند سفره رنگین بود و از نظر ظاهر این افطار با دیگر افطارهای دوران اسارت متفاوت بود ولی چون مابقی بچه های اردوگاه در کنارمان نبودن آن افطاری دلچسب و لذت بخش نبود . بعد از تمام شدن غذا آقا مهدی شریفات از فرمانده عراقی بخاطر میزبانی تشکر کرد و سپس هرکدام از مسئولین آسایشگاه ها راهی آسایشگاه خود شدند. شاید دلیل این عمل فرمانده عراقی به شرایط پایان جنگ و نزدیک بودن آزادی اسرا مرتبط بود. به هرحال در آن مهمانی چیز خاصی از ما خواسته نشد. البته شاید هم این افطاری بخاطر شب بیست و هفتم ماه رمضان بود که خود یکی از شب های قدر است و اهل سنت به آن اهمیت زیادی می دهند و الله اعلم [ پنجشنبه 1 خرداد 1399 ] [ 01:49 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ]
[ نظرات ]
|
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |