آزادگان بهبهان
فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بهبهان در حضور امام جمعه محترم شهرستان ، فرماندار محترم ، مسوول محترم بنیاد شهید و تنی چند از مسوولین شهری از دو آزاده سرافراز ( حاج باقر رجائی و حاج عبدالرسول قاسمی) به نمایندگی از همه آزادگان بهبهان تجلیل به عمل آوردند.

http://uupload.ir/files/zc0o_img-20200820-wa0024.jpg

http://uupload.ir/files/urh4_img-20200820-wa0025.jpg

http://uupload.ir/files/ibrm_img-20200820-wa0026.jpg

[ جمعه 31 مرداد 1399 ] [ 01:46 ق.ظ ] [ رزمنده آزاده ] [ نظرات ]



http://uupload.ir/files/tbl2_mfpa-1-j.jpg

افزایش دلهره

صبح روز 28 مرداد ماه عراقی ها در آسایشگاه ما را گشودند و ما وارد حیاط اردوگاه شدیم . اولین خبری كه شنیده شد بسیار عجیب و حیرت آور بود . شوك عجیبی بر ما وارد شد . عراقی ها می گفتند كه : « شما باید یك روز دیگر در اردوگاه بمانید تا یك كاروان 1000 نفره از موصل 3 آزاد شوند !!! » این خبر همه را نگران كرده بود . عقل سلیم نمی پذیرفت كه ما یك روز دیگر در این اردوگاه ماتم زده باقی بمانیم . ما تنها بازماندگان 1600 نفری این اردوگاه بودیم نمایندگان صلیب سرخ اعتقاد داشتند كه 700 نفر از اسرای موصل 3 به جمع ما اضافه شوند و یك كاروان 1000 نفره تشكیل شود . اما عراقی ها اصرار داشتند كه اردوگاه موصل 3 دست نخورده باقی بماند : !! و البته علتش را خودشان می دانستند و بس !! وقتی مجادله بین صلیبی ها و عراقی ها بالا گرفت ، نمایندگان صلیب سرخ به نشانه ی اعتراض اردوگاه را ترك كردند !! و تشویش نگرانی افزایش یافت و به اوج خود رسید !! ظاهراً صلیبی ها برای حل این معضل دست به دامان مسوولین عراقی در بغداد شده بودند . ساعتی بعد عراقی ها گفتند : « شما به موصل 4 می روید و یك شب را در آنجا می گذرانید و روز بعد با اردوگاه 4 آزاد می شوید . » این پیشنهاد بهتر از پیشنهاد اولی بود، من در موصل چهار می توانستم رضا خلیلی دوست دوران كودكی خود را ببینم ، و همچنین زیستن در یك اردوگاه دیگر و برای 24 ساعت خالی از لطف نبود !! گر چه شاید دیگران با این نظر من موافق نبودند !! اما این پیشنهاد نیز پذیرفته نشد و ما همچنان بلا تكلیف   بودیم . حوالی ظهر گروهی از اسرای مجروح را كه قرار بود با هواپیما عازم ایران شوند به اردوگاه آوردند تا در كاروان ما جای گیرند..و ساعتی بعد نمایندگان صلیب سرخ با چهره ای خندان كه نشان از موفقیت و پیروزی بود وارد اردوگاه شدند و چند نفر از اسرای موصل 4 نیز به عنوان مترجم آن ها را همراهی می كردند آن ها گفتند: « شما همین امروز به همراه 700 نفر از موصل 4 به ایران فرستاده خواهید شد و اردوگاه 3 فردا تخلیه می شود . » همه ی بچه ها شاد شدند و كار ثبت نام شروع شد . صلیبی ها در كنار آسایشگاه 5 مستقر شدند و ما یك به یك به نزد آنها می رفتیم بعد از ثبت نام و ذكر مشخصات آنها می پرسیدند كه : « آیا نمی خواهید به كشور ثالثی پناهنده   شوید ؟ » آنها به اسرا اطمینان می دادند كه مساله ی درخواست پناهندگی شما مخفی باقی خواهد ماند !! اما در میان اسرای ایرانی تعدادی بسیار اندك حاضر به این كار شدند . در اردوگاه ما فقط یك نفر چنین درخواستی داشت آقای ابوترابی به همه ی اسرا قول داده بود كه مسائل اسارت در ایران پی گیری نخواهد شد . لذا حتی كسانی كه مشكل هم داشتند با اعتماد به سخن ایشان از پناهندگی اجتناب می ورزیدند : اگر چه كار صلیب سرخ نیز منطقی به نظر می رسید . زیرا حق مسلم هر كسی است كه محل اقامت آینده ی خود را تعیین كند . كار ثبت نام خیلی زود به پایان رسید و صدای سوت عراقی ها نشانه ی پایان اسارت بود . آخرین سوت در آخرین روز اسارت و آخرین آمار در جلو در ورودی اردوگاه !! من بالافاصله به طرف آسایشگاه 18 دویدم . آخرین اقامتگاه، آسایشگاه خالی بود و ساكت . وضو گرفتم و دو ركعت نماز خواندم عجیب بود در آن لحظه آن آسایشگاه را بسیار دوست می داشتم دلم نمی آمد از آن جا خارج شوم ولی صدای فریاد های مكرر سربازان مرا از آنجا جدا كرد .  . از طبقه ی دوم پایین آمدم و به كنار میدان فوتبال رفتم . در محل شهادت شهید صابری رفتم بچه ها درآن جا گل گذاشته و یاد بودی ساخته بودند . خوشابحال آنان كه با شهادت رفتند . با داد و فریاد سربازان به صف آمار پیوستم و لحظاتی بعد اتوبوس ها تكمیل شدند و ما از اردوگاه خارج شدیم و همه چیز تمام شد ! محمد طویل سربازی كه قبلاً در مورد او سخن گفته شد قدم زنان سرنوشت نامعلوم خود را دنبال می كرد و سرانجام درب اردوگاهی كه در یك روز سرد زمستانی در اسفند ماه سال 62 بر روی ما گشوده شد در یك روز گرم تابستانی در مرداد ماه سال 69 با بدرقه ی سربازی افسرده كه به آینده ی خود امید چندانی نداشت بسته شد واین یعنی بسته شدن پرونده ی اسارت ما .                                                                                               نقل از کتاب سال های اسارت اثر محمد جواد اسکافی

[ یکشنبه 26 مرداد 1399 ] [ 11:37 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ] [ نظرات ]


حوالی ظهر روز یکشنبه 26 مرداد ماه سال 1399 6 نفر از خادمین هیات آزادگان به همراه مسولین محترم بیناد شهید به دیدار آیت الله ناصری امام جمعه محترم شهرستان بهبهان رفتند. در این دیدار آقای نیری مسول بیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان ضمن تبریک سالگرد ورود آزادگان به بیان ویژگی های اخلاقی آزادگان پرداخت و از امام جمعه محترم خواست که در زمینه رفع مشکلات آزدگان توجه بیشتری داشته باشند.
امام جمعه محترم نیز ضمن تقدیر از صبوری و مقاومت آزادگان در دوران اسارت از حضور پر رنگ این قشر ایثارگر در مسایل فرهنگی جامعه تشکر نمود. در همین جلسه با اهدا لوح تقدیر به مسوول هیات آزادگان ، به عنوان نماینده آزادگان بهبهان، از این طیف ایثارگر قدر دانی شد.

نماز جماعت ظهر و عصر با رعایت فاصله گذاری مطمئن به امامت آیت الله ناصری برگزار شد.

http://uupload.ir/files/65fk_whatsapp_image_2020-08-16_at_04.26.29_(1).jpeg


http://uupload.ir/files/5g6d_whatsapp_image_2020-08-16_at_04.26.28.jpeg

http://uupload.ir/files/co0t_whatsapp_image_2020-08-16_at_04.26.27_(3).jpeg

[ یکشنبه 26 مرداد 1399 ] [ 11:10 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ] [ نظرات ]
به همت بنیاد شهید و امور ایثارگران بهبهان و با همکاری و همیاری هیات آزادگان صبح روز یکشنبه 26 مرداد ماه مصادف با سالگرد ورود عزتمندانه آزادگان سرافراز مزار شهدای آزاده غبار روبی و عطر افشانی شد.
در این مراسم که با رعایت کامل موازین بهداشتی و فاصله گذاری مناسب انجام شد جمع محدودی از آزادگان به نمایندگی از جامعه آزادگان بهبهان به همراه جناب آقای نیری مسوول محترم بنیاد شهید و امور ایثارگران و همراهانشان و آقای مشهدی نژادرییس دفتر نماینده محترم شهرستان شرکت داشتند.
روح عزیزان آزاده شهید شاد انشاالله

http://uupload.ir/files/39in_whatsapp_image_2020-08-16_at_04.26.30.jpeg

http://uupload.ir/files/evs0_whatsapp_image_2020-08-16_at_04.26.29_(2).jpeg

http://uupload.ir/files/98b5_img-20200816-wa0034.jpg

http://uupload.ir/files/vhw_img-20200816-wa0039.jpg

http://uupload.ir/files/4vzi_img-20200816-wa0037.jpg

[ یکشنبه 26 مرداد 1399 ] [ 08:59 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ] [ نظرات ]

http://uupload.ir/files/hri_img-20170422-wa0021.jpg
یکی از آسایشگاه های موصل

روز غم انگیز وداع یاران

صبح روز شنبه69/5/27 درب تمامی آسایشگاه ها بجز 21 و 23 باز شد و بچه ها وارد حیاط اردوگاه شدند . نمایندگان صلیب سرخ برای ثبت نام نهایی و احیاناً پذیرش پناهندگان در محل مورد نظر خود مستقر شدند . باز نشدن در آسایشگاه  نشان دهنده  این مطلب بود كه ما در كاروان اعزامی روز سوم جایی نداریم !! اما پنجره های این آسایشگاه مسلط بر اردوگاه بود و ما همه چیز را به خوبی می دیدیم . بچه ها در حال معانقه بودند لباسهای نظامی نو كه بسیار هم گشاد و نامناسب بود برتن كرده بودند . صحنه های زیبای روزهای اعزام به جبهه را در اذهان تداعی می كرد . سربازان مانع ورود بچه ها به طبقه بالای اردوگاه می شدند . بچه ها دوست داشتند كه قبل از رفتن با ما خداحافظی كنند ، اما سربازان اجازه نمی دادند حرف های زیادی در دلها بود كه باید در آخرین روز اسارت گفته می شد . سرانجام بر اثر فشار بچه ها مقاومت سربازان شكست و هجوم به پشت پنجره ها ی آسایشگاه 21 و 23 آغاز شد . هر كس دوستی را صدا می زد و سخنی را بیان می كرد . اما قبل از شروع به سخن قطره های اشك به نشانه ی محبت و دوستی و وداع !! وداعی تلخ و سنگین از چشمها جاری می شد . بیشتر سخنان حول این محور بود : « اگر خطایی بود مخصوص اسارت  بود و ... » آری خلوص نیت و صفای دلهای بی ریا  در پشت پنجره های آسایشگاه 21 و 23 به زیباترین شكل به نمایش گذاشته می شد . دوستان زیادی به سراغ من آمدند . رسول آقا بالازاده ، رضا باغشنی دوستان همیشه وفادار ، احمد اثنی عشری از بچه های رمادی دوستی در شرایط سخت مشكلات اردوگاه ، .   آن روز زیبا سخن می گفتند : « به خدا دلمان نمی آید كه بدون شما از اینجا برویم ... » من هم اشك می ریختم . چرا دوستی ها در روز وداع زیبا می شود !! ای كاش این همه خلوص نیت همواره در زندگی خود نمایی می كرد . من هم دلم نمی آمد كه آن لحظه ها به پایان برسد . اما صدای سوت سربازان بچه ها را فرا می خواند « بیایید كه اتوبوسها در انتظارند . باید بروید كه اسارت به پایان رسید !! » بعد از اسارت او را هم دیگر ندیدم و آن دیدار دل انگیز آخرین دیدار بود . زمان در آن روز به سرعت سپری شد و حوالی ساعت 3 بعد از ظهر اردوگاه آرام آرام خلوت شد و من گفتم:

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران   كز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

بعد از رفتن بچه ها و آرام گرفتن آن همه هیاهو و فریاد محیط اردوگاه آرام شد . گویی كه خاك مرگ بر آن ریخته باشند . غمی سنگین تمامی وجودم را فرا گرفت . صداها بر لبها خشكیده بود . چگونه می توانستیم این اردوگاه را خالی از جمعیت ببینیم !! ساعتی بعد سربازان آمدند و در آسایشگاه را گشودند . و ما در محوطه ی خالی اما پر از غم و اندوه رها شدیم . ما محكوم بودیم كه این حالت بهت انگیز را 24 ساعت تحمل كنیم . 24 ساعتی كه چندین و چند برابر سالهای اسارت بر ما گذشت !! » اردوگاهی را می دیدیم كه دیگر دوستانمان در آن نبودند ، تحمل اردوگاه بدون دوست سخت بود مگر نه این است كه: « برادر پیوند جان است و دوست پیوند روح!!» و« برادر آن به كه دوست !!» حال ما روح خود را از دست داده بودیم من مطمئن بودم كه دیگر هیچگاه در تجمعی با این ویژگی ها زندگی نخواهم كرد . افسوس از دست دادن آن روزهای خوب آن همه اخلاص و پاكی وجودم را به آتش می كشید غروب غم انگیز آغاز شده بود و ما باید به درون آسایشگاه بر می گشتیم تا شبی ظلمانی و پر از ماتم و اندوه را به صبح برسانیم . این بار همه ی ما را در آسایشگاه 21 جای دادند . آن شب را تا اذان صبح بیدار ماندم . از پنجره به اردوگاه نگاه می كردم . آسایشگاههایی كه ساكت  وبی هیجان بودند در مقابل دیدگان من قرار داشتند . صدای دعای كمیل و توسل و زیارت عاشورا نمی آمد . كسی نبود كه بگوید :« بچه ها 20 دقیقه به نماز صبح باقی است !!» چراغها هم خاموش بود . امشب بساط غم همه جمع بود . چه شبهایی كه در این آسایشگاهها تا صبح صدای آرام اذكار شب زنده داران تا عرش بالا رفت و چه اشكهای عاشقانه ای كه بر گونه ها جاری شد و آتش عذاب الهی را خاموش كرد !! هرگز نمی توانم حال آن شب را بازگو كنم . من حالت عجیب خود را در آن شب در همان آسایشگاههای ساكت و تاریك رها كردم و آمدم ..... ادامه دارد

نقل از کتاب سال های اسارت اثر محمد جواد اسکافی


[ شنبه 25 مرداد 1399 ] [ 10:17 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ] [ نظرات ]

j6qg_34255349680117216398.png

خروج اولین گروه از اسرا

هنگام شب ما به آسایشگاه 3 منتقل شدیم . آن شب  بعد از نماز دعای كمیل برگزار شد . بچه ها دعا می خواندند و می گریستند و سربازان از پشت پنجره با تعجب نگاه می كردند بعد از دعا و غذا بچه ها دور هم جمع شده بودند و در مورد مسائل مختلف گفتگو  می كردند و می خندیدند . سربازی پشت پنجره آمد و خطاب به مسوول آسایشگاه گفت : « شما عجب انسانهایی هستید دقایقی قبل آن چنان گریه می كردید كه انسان تصور می كرد برای همیشه در اسارت مانده اید و اكنون آنچنان می خندید كه گویا در خانه های خود هستید . این چه سری است ؟ !» آری این سری بود كه آنها هرگز درك نكردند . آنها نمی دانستند كه گریه ی ما گریه ی ناتوانی مادی نبود . ما گریه را وسیله ای برای ابراز عشق خود برگزیده بودیم و همواره از چنین گریه هایی استقبال می كردیم . ما زمانی می خندیدیم كه احساس می كردیم اندكی به محبوب خود نزدیك تر شده ایم . ای كاش این حالت زیبا را بعد از اسارت نیز حفظ می كردیم . اما افسوس كه زندگی مادی و پیچ و خم های آن مجال چنین حالتهای زیبایی را از ما گرفت !!! آنهاییكه همه چیز را از دید مادی می نگریستند نمی توانستند درك كنند كه ما چه می گوییم. آن شب من تا پاسی از نیمه شب بیدار بودم و وقایع دل انگیز بهار سال 67 در آسایشگاه 3 را مرور می كردم و از بچه های خوب آسایشگاه 3 ( 5 قدیم ) یاد می نمودم.

روز جمعه بیست و ششم مرداد ماه سربازان با شوق و ذوق فراوان از آزادی هزار نفر از اسرای اردوگاه شماره ی یك موصل خبر دادند . آنها گفتند كه : « بعد از ظهر روز گذشته هزار نفر از اردوگاه موصل یك عازم ایران شدند . آنها می گفتند كه : « این گروه حوالی ساعت 12 ظهر روز جمعه وارد خاك ایران می شوند سرعت كار به حدی بالا بود كه باور كردنی نبود . اما گویا حقیقتی بود كه ما می بایست آن رامی پذیرفتیم . حوالی ساعت 9 صبح تعدادی از اسرای قدیمی را احضار كردند و آنها را به سرعت از اردوگاه بردند و به طوری كه فرصت خداحافظی حاصل نشد . سربازان می گفتند كه باقیمانده ی اسرای موصل یك هزار نفر نیستند لذا این گروه برای تكمیل كاروان هزار نفری دوم به موصل یك رفته اند و امروز عازم ایران می شوند.

روز جمعه روز پر كاری بود . اردوگاه هر لحظه برای تخلیه آماده تر می شد . آماده ی به فراموشی سپردن تمام وقایعی كه در این سالها در آن سپری شده بود . بعد از ظهر روز جمعه در حالیكه كاملاً مشخص بود كه فردا هزار نفر از این اردوگاه عازم ایران می شوند ما را به آسایشگاه 23 منتقل كردند معلوم بود كه ما جزو هزار نفر فردا نیستیم و باید یك روز بسیار سخت را در اردوگاه خالی از جمعیت پشت سر بگذاریم و من می بایست شبی را در یك آسایشگاه جدید سپری می كردم آسایشگاهی كه تقریباً دور گردش مرا كامل می كرد ....... ادامه دارد

نقل از کتاب سال های اسارت  اثر محمد جواد اسکافی


[ جمعه 24 مرداد 1399 ] [ 10:03 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ] [ نظرات ]



o67s_135134852058.jpg

. بعد از ظهر آن روز(24 مرداد) تیم ما برای دومین بار به میدان مسابقه رفت . مسابقه ای كه اگرچه با پیروزی ما خاتمه یافت اما هیچ تأثیری برای ما نداشت . زیرا این دوره از مسابقات هرگز به پایان نرسید . هنگام شب ما به آسایشگاه 16 رفتیم و شبی را در آنجا گذراندیم . گویا عراقی هابه سابقه ی من نگاه می كردند و هر آسایشگاهی را كه در آن روزگاری را سپری نكرده بودم برایم انتخاب می كردند و در این روزهای آخر هر شب مرا به یكی از آنها می فرستادند تا دور من كامل شود !! روز پنج شنبه 69/5/25 سربازان عراقی مدام خبر می دادند كه امروز اولین گروه اسرا آزاد می شوند . با محاسبه ی ما از روز دوم یعنی روز 26 مرداد آزادی اسرای اردوگاه ما شروع می شد . روز پنج شنبه روز پر التهابی بود . از یك طرف كسانی كه هنوز ثبت نام نشده بودند تجمع كرده بودند تا ثبت نام شوند و از طرف دیگر   عراقی ها كفش و لباس تازه آورده بودند تا بین اسرا تقسیم كنند و در همین اثنا بچه ها در حال خداحافظی كردن های دسته جمعی و آشتی كنان بودند هر كس از كسی دلگیر بود به سراغش می رفت و از او حلالیت می طلبید . بعد از ظهر همان روز به همت آقای كمایی بچه های بهبهان در آسایشگاه 11 كه روزگاری مقر بهبهانیها بود جمع شدند . در ابتدا اقای كمایی از من خواست تا در مورد مسائل سالهای گذشته سخن بگویم و نیت واقعی مسوولان امر را بازگو كنم . من در آن روز به خودم اجازه دادم كه از طرف بچه های بهبهان از زحمات تمامی كسانی كه در طی این سالهای سخت مسئولیت پذیرفتند و برای سلامتی بچه ها تلاش كردند تشكر كنم . و آنگاه از طرف مسوولان خوزستانی به عنوان واسطه ای كه گاهی در جلسات حضور داشتم گفتم : « دوستان عزیز اسارت برای همه ی ما تجربه ی جدیدی بود . هیچ كدام از ما قبلاً اسارت را تجربه نكرده بودیم كه بدانیم چگونه باید عمل كنیم . لذا در كارهای اردوگاه اگر دچار اشتباهی شدیم آن را به حساب بی تجربگی ما بگذارید ما با اتكای به خداوند پا در مسیر جدیدی گذاشتیم و هدف همه ی مسوولین امر این بود كه با تلاش و كوشش سعی كنیم كه آفات اسارت را از هم دور كنیم تا روزی سر بلند و وفادار به سرزمین خود باز گردیم . پس بیایید بنا به سفارش حاج آقا ابوترابی مسائل اسارت را در باغچه های اردوگاه دفن کنیم و دوستی ومحبت راجانشین كدورت های احتمالی نماییم » بعد از سخنان من آقای كمایی نیز ضمن تشكر از همكاری بچه های بهبهان گفت : « من در طول اسارت و خصوصاً در زمان مسوولیت همواره به همكاری بچه های بهبهان پشت گرم بودم » ایشان ضمن تأیید سخنان من به توضیح در مورد اهداف مسوولین در اردوگاه پرداخت . بعد از آن بچه ها با هم معانقه كردند و از آقای كمایی تشكر نمودند . جلسه ی آن روز آخرین جلسه در اسارت بود ......
نقل از کتاب سال های اسارت اثر محمد جواد اسکافی

[ پنجشنبه 23 مرداد 1399 ] [ 11:30 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ] [ نظرات ]


http://uupload.ir/files/59rc_unnamed.jpg

پخش نامه ی صدام از رادیو

صبح روز 69/5/24 آقای تیمور چهار راهی برای چندمین بار به من مراجعه كرد و   گفت : « كه خسته شده ام امروز در آمار ساعت 11 استعفای خود را اعلام می كنم و از این به بعد در صف آمار می نشینم تا شما به فكر مسوول تازه ای بیفتید » او چند روز بود كه سخن از كناره گیری می زد ولی من هر بار او را به صبر و تحمل دعوت می كردم گویا مسوول اردوگاه نیز در جریان بود و از او برای یافتن مسوول جدید فرصت خواسته بود . هنگام صبحانه ما در سایه ی كنار آسایشگاه نشسته بودیم كه رادیو عراق با قطع برنامه عادی خود گفت: « بزودی اطلاعیه ی مهمی در مورد جنگ ایران و عراق از طرف فرماندهی كل نیروهای مسلح صادر خواهد شد » و بعد از آن برنامه های عادی خود را ادامه داد . بچه ها از یكدیگر می پرسیدند كه : « چه خبر شده !! » چه اطلاعیه ی مهمی قرار است صادر شود ؟!! من به شوخی گفتم كه : « گویا صدام حسین برای مسوولان ایران نامه نوشته كه بعد از مصادره ی  اموال اسرا قرار است همه ی آنها را از گرسنگی بكشیم!!» یكی ازبچه ها با حالت عصبانیت از جا برخواست و گفت : «تو همیشه سخن ناامید كننده می زنی !! » او رفت و صبحانه هم نخورد. من گفتم كه شوخی كردم . برای مزاح بود . اما او برنگشت !!! بعد از صبحانه ما در آسایشگاه 20 جلسه هفتگی جمع آوری تاریخ ائمه را برگزار كردیم . آقای فاضلی نیا كه جزو گروه سیاسی اردوگاه نیز بوده اشاره ی كوتاهی به پیام رادیو كرد و جلسه تمام  شد . بعد از آن من به سراغ آقای اكبر لطفی از بچه های آسایشگاه 3 رفتم . زیرا مشكل كوچكی برای یكی از بچه های بهبهان در این آسایشگاه بوجود آمده بود . ما در حال صحبت كردن بودیم كه اطلاعیه از رادیو خوانده شد . طبق معمول عرب زبانها و گروه سیاسی اردوگاه مشتریان اخبار رادیو بودند . اما كم كم تجمع بچه ها بیشتر از حالت عادی شد و با پایان یافتن اطلاعیه همه به هم تبریك گفتند !! من به یكی از بچه ها گفتم كه : « چه شد ؟ » گفت : « همه چیز تمام شد !! » گفتم : «یعنی چه ؟ » گفت : « بزودی همه ی اسرا آزاد می شوند !! » گفتم كه : « در مورد قرار داد 1975 سخنی گفته شد ؟ آیا صدام آن را پذیرفت ؟ ! » گفت : « آری همه چیز را پذیرفت » او در آخر نامه اش خطاب به آقای هاشمی رفسنجانی گفته : « هر آنچه كه شما خواستید همان شد!!» آنجا بود كه من بسیار خوشحال شدم !! این یعنی یك بازگشت سرافرازنه ، بازگشت افتخار آمیز !! اكنون ما می توانستیم سرهایمان رابالابگیریم زیرا در این نبردوجبی از خاک مقدس خود را به دشمنان نسپردیم كاری كه در قرن معاصر چندین بار اتفاق افتاده بود . قرار بود كه نیروهای عراق باقیمانده ی سرزمین های اشغالی را ترك كنند و به مرزهای بین المللی برگردند و هر روز هزار اسیر بین دو كشور مبادله شود . با وجود روشن بود اطلاعیه بچه های گروه سیاسی اعلام كردند كه ظهر هنگام غذا درمورد صحت اطلاعیه سخن خواهند گفت . جو اردوگاه به یكباره دگرگون شد . همه ی برنامه ها تعطیل گشت و همه چیز حول محور نامه ی صدام می گشت . گروه سیاسی در هنگام غذا با صدور اطلاعیه ای صحت نامه ی صدام حسین و ابراز خوشنودی مسوولین ایران را از این تصمیم رئیس جمهور عراق اعلام  كرد .  ..... ادامه دارد                                                                                                                                                      نقل از کتاب سال های اسارت ار محمد جواد اسکافی


[ چهارشنبه 22 مرداد 1399 ] [ 10:33 ب.ظ ] [ رزمنده آزاده ] [ نظرات ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

نویسندگان
آمار سایت
بازدیدهای امروز : نفر
بازدیدهای دیروز : نفر
كل بازدیدها : نفر
بازدید این ماه : نفر
بازدید ماه قبل : نفر
تعداد نویسندگان : عدد
كل مطالب : عدد
آخرین بروز رسانی :
امکانات وب
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات