درباره وبلاگ



مدیر وبلاگ : بهناز
نویسندگان
جستجو

آمار وبلاگ
  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :
Glassy Heart
قلب شیشه ای




شروع امسال و سالی که گذشت هیچکدوم هیچ شباهتی به سال ها قبل نداشتن ، میشه گفت هیچ کدوم از اتفاقاتی که سال پیش تجربشون کردم نه تکراری بودن نه دیگه تکرار میشن ،البته همیشه میشه امیدوار بود و امیدوار موند که شاید اون قسمت های خوب یه روزی یه جوری بازم اتفاق بی افتن حتی بهتر از دفعات قبلی و باید واسه ساختن اون روزای شیرین تلاش کرد حالا که اون دریای پر تلاطم یکم آروم گرفته و خودم موندم و خودم ،چند روز گذشته رو فقط با فکر کردن و مرور خاطرات گدشته نقشه کشیدن واسه سال پیش رو پشت سر گذاشتم از تموم شدن تعطیلات ناراضی نیستم و میخوام حالا که آماده باش وایستادم تا بجنگم هر چه زودتر پیش برم‌و‌برنده میدون بشم .
تصمیم هایی که امسال باید بگیرم و برنامه های طولانی مدتی که امسال نوبت نتیجه گیری ازشون هست تو آیندم نقش مهمی دارن
پ.ن متنفرم از این که اعتراف کنم خیلی وقت ها تو زندگی تو موقعیت هایی قرار میگیری که کنترل شرایط از دست خودت خارجه و فقط باید صبر کنی و ببینی چه‌راهی جلو پات قرار میگیره




نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


شنبه 14 فروردین 1395 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()


وبلاگم رو باز کردم و انتظار بیشتری غیر از یه صفحه گرد و خاک گرفته و عکسایی که باز نمیشن نداشتم !
تعجبی نداشت که واسه ورود بهش به دردسر افتادم حتی پسورد رو هم فراموش کرده بودم .
باورم نمیشه این همه از روش گشته ....
آخرین پستی که ارسال کردم مربوط به یک سال ونیم پیش هست !
تا وقتی صفحه لود نشده بود حتی یادم نمی اومد که آخرین پست چی بوده؟
توی این مدت خیلی چیز ها عوض شدن خیلی ماجرا ها شروع و تموم شدن خیلی ماجرا ها هم شروع شدن و نیمه کاره رها شدن و بعضیا هم تازه شروع شدن و هنوزم به نتیجه نرسیدن از بقیه اتفاق ها هم به عنوان بزرگترین موفقت های زندگیم یاد میکنم.
نمیدونم به چه دلیلی اما امشب خیلی ناگهانی وقتی اتفاقات چند وقت اخیر رو از سر رد کردم و توی این جریان نامتعادل دارم دست و پا میزنم و بی توجه به آدما و حرفای اطرافم برای زندگی خودم برنامه میچینم ، احساس میکنم نیاز بیشتری به اینجا دارم ، از اول جوری ساختمش که بهم من تعلق داشته باشه .
به خود واقعیم هر چی میگذره چیزای تازه ای راجع به خودم میفهمم ، هر چی جلو تر میرم میفهمم سختی راه بیشتر از اون چیزی هست که من فکرشو میکردم و حتی امکان نداشت میتونستم خودمو واسه همچین خطراتی آماده کنم  و از قبل واسشون برنامه بریزم اما این روزا دارم با خیلی چیزا دست و پنجه نرم میکنم و خوب یاد گرفتم که اوضاع رو به نفع خودم تغییر بدم و بیشترین استفاده رو از شرایط پیش روم ببرم .
شاید اگر یه سال و نیم پیش ازم میپرسیدن هیچ فکرش رو هم نیمیکردم همچین راهی جلوی پام قرار بگیره ، پس چطور میتونم بگم که یک سال و نیم آینده چه اتفاقاتی ممکنه توی زندگیم افتاده باشه ؟
اما میدونم که میخوام کجا باشم ، میدونم چی میخوام و میدونم چطور باید به دستش بیارم .
میدونم چطور باید خودم رو قوی تر و محکم تر کنم و تمام این ضربه ها رو از سر رد کنم .
چون میدونم این اوضاع موندگار نیست .
اتفاقاتی که سال های گذشته ناراحتم میکردن و روم تاثیر های عذاب آوری داشتن و هنوز هم یادآوریشون باعث زنده شدن یه سری خاطرات میشه ، امروز دیگه واسم هیچ اهمیتی ندارن و دیگه اجازه نمیدم آزارم بدن .
امروز فقط فکر شاد کردن دل خودم و نقشه هایی که برای آیندم دارم هستم ، اجازه میدم دیگران حرفای بی ربطشون رو ادامه بدن و از ترفند یه گوش در و یه گوش دیگه دروازه استفاده میکنم .

امروز واسه خواسته های خودم میجنگم .
امروز ایمان آوردم که هیچکی نیست که دست من رو بگیره غیر از خودم .
امروز باور کردم که من میتونم وبخاطر هیچکی و هیچی از خواسته هام نمیگذرم.
امروز معنی خیلی از راه هایی که چند سال گدشته سر راهم قرار گرفتن رو خیلی بهتر میدونم و مطمینم وقتی تنها یک سال و نیم گذشته و من این قدر تونستم خودمو جمع و جور کنم و هدفام رو روشن و واضح برای خودم تجسم کنم ، حتما یک سال رو به رو برام سال موفقیت آمیز تری هست .

نمیدونم چرا ولی خب یه جورایی دلم میخوام این پست حکم بی چون و چرایی باشه واسه کاغذ برنامه ای که توی دستام نگه داشتم و نتیجه زحمتایی که واسه اجرای تک تک اجزای این برنامه میکشم رو تا پایان امسال ببینم .




نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


شنبه 7 فروردین 1395 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()



این مطلب متعلق به دوست و خواهر عزیزم یاسی هست که دوستی مون از اولش جادویی بود !



ادامه مطلب


نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


یکشنبه 13 مهر 1393 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()


مدت ها بود دنبال بهانه میگشتم واسه بازکردن مجدد وبلاگم ، فکر کردم شاید با شروع مدرسه ها ، شاید یه بار دیگه تاریخ رفتن یاسی از ایران رو انتخاب کنم ، شاید شروع ترم جدید دانشگاه  و... همش منتظر یه اتفاق خاص بودم !
تا امروز !
تقویم رنگی رنگی بهم  گفت :


شروع کردم و دونه دونه تک تک شماها رو تو ذهنم مرور کردن ، این که با هر کدومتون تا به امروز چه روزایی رو پشت سر گذاشتم ....
این که چقدر لطف خدا شامل حالم شده ، این که دو هفته هست فهمیدم خدا سلامتی چشمای پدرم رو بهش برگردونده ، این که نذری که سال گذشته کردم رو باید به جا بیارم و خلاصه  سپاس گذاری ای که باید از نفر به نفرتون به خاطر در کنارم بودن داشته باشم .

خلاصه این جوری شد که تصمیم گرفتم وبلاگم رو برگردونم و یه کار متفاوت انجام بدم چیزی که مدت هاست ذهنم رو مشغول کرده .
توی پست های بعدی برای چند تا از دوستام به طور اختصاصی چند ت آهنگ رو ارسال میکنم اما اصل موضوع اینه که قراره همه در کنار هم جشن بگیریم پس



باید بگم که این آلبوم زیبا رو  تقدیم میکنم به همه شما ، 
با وجود این همه سبک های مختلف تو موسیقی و خواننده هایی که هر روز یه عالمه کار جدید منتشر میکنن نمیشه همیشه توی عرفی موزیک به دیگران موفق بود اما پای یه سری کار های خاص که وسط میاد واقعا فکر میکنم کمتر کسی پیدا بشه که خوشش نیاد .
آلبومی که میخوام بهتون معرفی کنم کاری از fabrizio paterlini هست و یازده تا ترک داره .
ترک مورد علاقه من summer nights و darkness is not opposite of light هستش .
حجمش هم کم هست و اگر گوش ندین واقعا از دستتون رفته 
امیدوارم لذت ببرین !

لینک دریافت از آپلودباز 




نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


یکشنبه 13 مهر 1393 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()
احساس فلز بودن میکنم .
دیشب توی یک مکالمه تلفنی داییم حرف خیلی قشنگی بهم زد .
  نمیشه دوتا فلزی که برای اتصال به هم جوش نخوردن رو به هم متصل کرد ، حتی اگر اون فلز ها از یه عنصر باشن ، نمیشه به زور به همچسبوندشون این کار فقط از آدما انرژی و وقت میگیره !
درست حس فلز بودن دارم حس یک ورقه فلزی جوون که سال ها بقیه تلاش کردن تا بهش جوری فرم بدن که به یک تیکه فلز قدیمی کهنه و پاره بچسبه!
اما چون نمیتونستن دست به اون فلز قدیمی بزنن چون بااولین پتک از هم میپاشیده من رو انتخاب کردن با پتک هاشون با کوره هاشون سراغ من اومدن هر کی هر حقه ای بلد بود روی من پیاده کرد دریغ از این که هر بار ، هر دفعه که پتک رو بالای سرشون میبردن و میکوبیدن به من ، هر بار که من رو توی کوره رها میکردن ، من آبدیده تر میشدم ! هر بار شکل دادن و تغییر کردنم مطابق میلشون سخت تر میشد ! هر بار انرژی ، زمان و فکر بیشتری میطلبید تا بتونن محلی رو که باید پتک بعدی رو بهش بکوبن رو انتخاب کنن.
هر بار بعد از گذشت مدتی من و اون فلز قدیمی رو کنار هم قرار میدادن با این که شکل هم نبودیم ، لبخند های پوچ روی لب های بقیه شکل میگرفت به زور چسب و باند پیچی و هزار جور دوز و کلک به هم چسبونده میشدیم اما زهی خیال باطل ، با اولین نسیمی که از راه میرسید ما از هم جدا میشدیم با کوچک ترین تکونی همه چسب ها از هم باز میشد و همه چیز از اول شروع میشد ، پتک و پتک و پتک و پتک

 من شکنجه میشدم ، من درد میکشیدم من عذاب میکشیدم ،اما حالا طوفان ها هم نمیتونن من رو تکون بدن ! حالا نه تنها فرم دادنم مطابق میل دیگران امری محال هست! بلکه پتک هاشون وقتی به من میخوره پودر میشه ! بر خلاف ظاهر شکنندم وقتی میفهمن محکمم که خودشون هلاک شدن ، پتک هاشون نابود شده کوره هاشون بی اثر شده ، تلاش هاشون بی نتیجه شده ، موج انرژی های شکننده ای که به سمتم میفرستن با من بر خورد میکنه و من مثل فولاد سر جام ایستادم و اون ها با انعکاس این امواج که مسببش خودشون بودن به عقب پرت میشن و من تنها لبخند میزنم .

من آبدیده شدم و بخاطرش از همتون متشکرم 




نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


سه شنبه 16 اردیبهشت 1393 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()
گاهی اوقات یکی باید پیدا بشه بهت بگه اصلا به توچه؟ به تو چه که تو هر کاری دخالت میکنی؟ به تو چه که راجع به ظاهر دیگران نظر میدی؟ به تو چه که به یه نفر که از ظاهر خودش راضیه ایراد میگیری؟ به توچه که تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت میکنی؟
چرا وقتی میبینی یه نفر با ظاهرش هیچ مشکلی نداره هیچ تلاش و اصراری برای تغییرش نداره به زور هم که شده نظر خودت رو بهش اعلام میکنی؟

امروز صبح رفته بودم بانک ، چون نمیدونستم برای انجام کارم احتیاجی به شماره گرفتن هست یا نه اول شماره نگرفتم نشستم روی صندلی بانک و بعد از این که تصمیم گرفتم به جای این که برم پیش مدیر شعبه از یکی از کارمند ها سوالم رو بپرسم و راهنمایی بخوام از جام بلند شدم و رفتم مثل همیشه یه شماره نوبت گرفتم و برگشتم رو صندلی نشستم ، صندلی های بانک از اون صندلی هایی بود که گاها توی حیاط دانشگاه ها میزارن اونایی که چندتا صندلی به وصل هستن و بر خلاف ظاهر فلزی شون خیلی سبک هستن و راحت تکون میخورن ، من روی صندلی اول نشسته بودم و یه آقای تقریبا مسنی روی صندلی چهارم که تا جایی که یادم میاد آخرین صندلی بود نشسته بود، همچین که نشستم و هندزفری هام رو از گوشم درآوردم  بهم یک نگاهی کرد و با یه لبخند ازم پرسید : خانم ببخشید شما چند کیلویی؟ بهش گفتم نمیدونم! پرسید : فکر میکنم .... کیلو باشید. گفتم نمیدونم خیلی وقته که خودم رو وزن نکردم . بعدش گفت آخه وقتی میشینین رو صندلی ، صندلی آنچنان تکون مخوره که چی! بهش گفتم ببینین آقا صندلی پایش خرابه و همزمان خودم رو یه تکون جزئی دادم اما جفتمون که روی صندلی های متصل به هم نشسته بودیم خیلی شدید تر تکون خوردیم . گفت آها! آره ببخشید من غیبتتون رو کردم ،شما جای خواهر هستین ... گفتم خواهش میکنم .

این ماجرا رو تعریف کردم تا بگم ، خب که چی؟ اصلا من 100 کیلو وزنم باشه ، میپرسی که چی بشه؟ میخوای بدونی که چی بشه؟ که بری برای بقیه خانواده و دوستات تعریف کنی یه دختری رو دیدی که تو سن بیست سالگی فلان کیلو وزنشه؟ 

من اضافه وزن دارم ولی در حدی نیست که بگی یه آدم عجیب غریبم! من اضافه وزن دارم ولی همچین نیست که مثل آدم هایی که پاهاشون مشکل داره یه جور عجیبی راه برم یا همچین نیستم که  رو زبون ها باشم .
من از این حرفا و تیکه ها خیلی زیاد میشنوم پسرای لاغری که فقط بخاطر اضافه وزنم من رو مضحکه میکنن نمونش پریروز یکی بهم گفت :رژیم بگیری بد نیست ، انواع و اقسام این حرفا رو متاسفانه  گوشم دریافت میکنه اما من نمیشنوم .
روی حرفم با شماهایی هست که دارین از  حسودی میمیرین ، که وقتی میشینیم دور یه میز و من تا ته شیر موزم رو هورت هورت  با کیک میخورم شما نصف لیوانتونم تموم نمیکنین شما بد بختهایی که نگران این هستین که مانتو تون حتما سایزیک باشه خدای نکرده از یه گوشه بدنتون یه ذره چربی نزنه بیرون شماهایی که تا چاییتون رو بدون قند میخورین و دقیقه ای یه بار رو وزنه نگران نیم کیلو اضافه وزنی هستین که بعد نهار شماره های وزنه بهتون نشون میده یا نگران پوشیدن فلان لباس تو فلان مراسم .
یک وعده غذای من از اندازه ای که شما ها میخورین کمتره ، من آدم پر خوری نیستم ، اما اگر غذا ماکارونی باشه دوتا بشقاب پر میخورم ، اگر سالاد الویه درست کنم با نصفه شیشه سس میخورم ، شما ها ببینین و چشاتو ن از کاسه در بیاد . اصلا من میخورم تا شماها بترکین ! 
من بدون حسرت غذا میخورم بدون ذره ای نگرانی ، هیچیمم نیست از همه شماها هم سالم ترم !
اگر من مسیر برگشت دانشگاه تا خونه رو روزایی که هوا خوبه پیاده میام دلیلش این نیست که نگران وزنمم من از توی پارک قدم زنون رد میشم و از هوای تازه ، از صدای پرنده ها از منظره ها لذت میبرم و شماها رو میبینم که دور پارک دارین خودتون رو هلاک میکنین شما هایی که هی دور پارک میدویین و فکر میکنین دارین دور پارک دور میزنین اما دارین دور خودتون میچرخین .
شما آدمای بخیل حسود که نمیتونین من رو این قدر شادو با اعتماد به نفس ببینین شما هایی که پدر خودتون رو در میارین واسه عکسایی که میخواین یه شب توش باشین و من درست کنار شما بدون این که حتی ذره ای نگران وضعیتم توی عکس باشم می ایستم .
هیچ میدونستین توی همین حرم هر روز مردای زن نمایی رو دستگیر میکنن؟ مردایی که پوشیه میزنن و چادر سرشون مکنن و میان تو قسمت خانم ها و میرن وسط جمعیت؟ میدونین کلی کتکشون میزنن و آخر سر معلوم میشه آقا دلش خانم چاق میخواسته ؟
نصفه همین دوست پسرا و شوهراتون بخاطره این که ازخودتون یه اسکلت ساختین بهتون خیانت میکنن؟
من چند روز پیش توی یک مکان فرهنگی عمومی داشتم با یه آقایی صحبت میکردم به من گفت تو مغز شما دخترا فرو کردن موقع ازدواج باید باکره باشید اماخیلی از دوستای من هستن که دنبال خانم هایی میگردن که حد اقل یه بار زندگی مشترک رو تجربه کرده باشن بخاطر همین چیزا!
چون تو مغزتون فرو کردن اگر این طور نباشه کسی شما رو نمیگیره اگر لاغر نباشید خوب نیست ، عیبه ...

در نهایت چرا فکر میکنین که بایدافکار و اعقاید خودتون رو بلند به همه اعلام کنین ؟ خیلی افکار هستن که تا وقتی محترم شمرده میشن که شما بخواین برای خودتون اجراشون کنین نه این که یه حکم دسته جمعی صادر کنین .

میخواین تو دو ساعت ملاقاتی که با ادم دارین به زور تمام تجربیات خودتون در زمینه ورزش رو بزارین تو دامن آدم ، ای بابا اصلا براتون مهم هست طرف دلش میخواد وزنش کم شه؟ اصلا میپرسین دوست داری ورزش کنی؟ چرا حتی یه لحظه هم به این مسئله فکر نمیکنین که همین آدمی که ما کم مونده اینقدراز عوارض اضافه وزن براش بگیم که دیگه انگار الان باید بره تو قبر دراز بکشه اصلا از خودش راضیه ! حتی از ما هم شاد تره !

پ.ن برای همه اونایی که فکر میکنن من الان اینقدر چاقم که دیگه از در رد نمیشم عرض میکنم که نخیر من مانتو سایز چهار میپوشم عکسامم تو اینستاگرام آرزو هست میتونین تشریف ببرین ببینین . 
پ.ن علت اضافه وزن من کم تحرکی و مشکل  کم کاری تیروئیدم هست که سالها ازش بی خبر بودم و حتی یه نفر هم به فکر این نبود که شاید مشکل از خوردن من نباشه از درون بدنم باشه و سالها به خاطر این مسئله عذاب کشیدم و سرکوفت شنیدم اما حالا که میدونم مشکل از کجاست و حالا که کاری کردم که همه بابت حرفایی که این همه سال ازشون میشنیدم خجالت زده بشن باز هم دست از سرم بر نمیدارن .
ولم کنین بابا .
* عکس این تاپیک رو از وبلاگ زرافه نارنجی برداشتم و روزی که رفتم وبلاگش و این عکس رو دیدم خیلی فکر مشغول شد اتفاقای امروز وچند روز گذشته و چند سال گذشته باعث شدن این تاپیک رو بالاخره بنویسم!




نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()
مامان بزرگ
وقتی رفتی من خیلی کوچیک بودم یادمه کنار سجادت میشستم و به من میگفتی دل تو پاک تو برای عمه و عمو هات فاتحه بخون ، تو همه ی این به یاد موندن ها رو تو وجود من کاشتی ، وقتی رفتی تا مدت ها از دستت عصبانی بودم ،بخاطر این که تنهام گذشاته بودی چه شبایی که این قدر توی سکوت از دل تنگیت اشک ریختم تا خوابم برد ، چقدر وقتی تنها شدم صدات زدم و هق هق گریه کردم ، فکر میکردم شاید بدونی چقدر به وجودت نیاز دارم ولی بعدها فهمیدم اون غم ها و اشکام رو نمیدیدی آخه خدا اجازه نمیده کسایی که رفتن پیشش، غم و غصه و اشک عزیزاشون رو ببینن تا دلتنگ نشن ،تا غصه نخورن.
با خودم عهد کرده بودم هر شب قبل از خواب برات فاتحه بخونم خیلی شبا من و بابام دست همدیگه رو میگرفتیم و دوتایی با هم این کارو میکردیم اون موقع تنها چیزی که میتونستم از طرف خودم برات بفرستم همینا بود.
اما امروز..
بار ها و بار ها و بارها شده که من لحظه رو حس کردم ، من معنی سرنوشت رو فهمیدم ، معنی وسیله ی خدا بودن رو ، این معنی که چرا توی یه لحظه خاص باید توی یک مکان خاص باشم. چه دلیلی داشت من امروز صبح کلاسم تشکیل نشه چه دلیلی داشت استادم مکه باشه و حتی مسئولین دانشگاهم خبردار نباشن ، چه دلیلی داشت من سوار اولین و دومین اتوبوس نشم و سوار سومی بشم و موقع تعویض خط از اولین اتوبوس جا بمونم ؟ چرا من باید روی صندلی اول میشستم؟
چرا باید خانومی که توی ردیف کناری نشسته بود جاشو به یه پیر زن میداد؟ چرا اون پیرزن باید درست کنار من توی ردیف کناری مینشست؟
پیرزنی که از لحظه ورودش به اتوبوس توجه من رو به خاطر بانداژ روی چشم چپش به  خودش جلب کرده بود .
هندزفری جدیدم توی گوشم بود و بی خبر از همه جا تو حال و هوای خودم بود که متوجه شدم لبای پیرزن تکون میخوره ، آهنگ رو متوقف کردم تا شاید بتونم از بین اون همه سر و صدای موتور اتوبوس بفهمم چی داره میگه؟ 
_ " به خدا گدا نیستم از شیراز میام از ... " و شروع کرد آروم آروم هق هق زدن .
هیچ کس متوجهش نبود .
سرتا پاش رو مدام از زیر نظرم رد میکردم ، متوجه شدم یه کیسه گونی خیلی کوچیک کنار پاش روی زمینه قدش کوتاه بود این قدر که وقتی روی صندلی نشسته بود پاش به زمین نمیرسید.
هیچ کدوم از لباساش پاره یا وصله پینه نبودن چادرش خیلی چروک بود و مقعنعش تا روی لب هاش رو پوشونده بود. عینک کوچیک گردش هم برام تازگی داشت و چسبیده بود به بانداژ چشمش.
یه مقدار از مسیر رو رفته بودیم زیر لب یه چیزایی با خودش میگفت از بینشون این ها رو فهمیدم " خدایا - برادرم تو شیراز - روم نمیشه جلو کسی رو بگیرم برای دوهزارتومن " بعد صداش بلند تر شد انگار از ته دل میگفت " خدا بی سرپرست نزارتتون " به آدمای اطرافم نگاه کردم . هیچ کس حواسش نبود ، از خانومی که کنار من نشسته بود پرسیدم دستال کاغذی دارین؟ گفت نه ندارم.
شروع کردم زیر و رو کردن کیفم از توی جیب روی کیفم هزار تومن پیدا کردم بعدش قسمت دفتر کتابام رو گشتم یه دوهزارتومنی پاره و یه دوهزار تومنی دیگه هم از لای کاغذ ها بیرون کشیدم.
دستموم هنوز توی کیفم بود پول ها رو مرتب کردم . بعد دو لا تا کاردم توری که وقتی توی دستم گرفتم هیچیش معلوم نبود.
نصفه بیشتر راه طی شده بود از ایستگاه بیمارستان هم رد شدیم و متوجه شدم مقصدش بیمارستان هم نیست .
همین طور  چشماش رو بسته بود  و اشکاش میریخت ...
یه ایستگاه مونده بود به خونمون ، به طرفش خم شدم بهش گفتم : مادر جان  من مادربزرگم وقتی خیلی بچه بودم  فوت کرد.نتونستم کاری براش بکنم ، یه فاتحه براش بخون بعد دستشو گرفتم و پولارو گذاشتم توی دستش و ادامه دادم این همه چیزیه که دارم ، دیدم که چطور با شرمندگی دستشو برد زیر چادرش و چشماش رو بت و گفت : براش قرآن میخونم ، خدا بیامرزتش ..
چشماش بسته بود و زیر لب شروع کرد به زمزمه کردن ... مطمئن نیستم چی می گفت؟ بازم راز و نیاز میکرد؟ یا داشت قرآن میخوند .
اتوبوس رسید و پیاده شدم .
لحظه ای که آهنگ رو متوقف کردم خدا میدونه که چقدر زمزمه هاش من رویاد مادربزرگم انداخت ، سال ها بود این حس رو فراموش کرده بودم، وقتی مادربزرگم با مقنعه سفید و چادر گلیش میشست پای سجادش ، بد از این که نمازشو میخوند و کتابای دعاش رو میخوند دستاش رو رو به آسمون بلند میکرد ، اشک میریخت و زیر لب دعا میخوند ، همه ی ون صحنه ها برام زنده شد.
با خودم گفتم خدای من ، من چطور فراموش کرده بودم ؟ من سالها شاهد بودم ، گوشهای من این صدا رو میشناسن. دلم لرزید
نمیتونستم آهنگ رو پلی کنم ، چطور میتونستم ؟ چی میخواستم جواب  بدم ؟ چطور میتونستم دل خودم رو با آواز شاد کنم وقتی کنار گوشم یه نفر داشت از درداش میگفت؟
این جور کمک کردنا هیچ گفتن نداره ، تمام لذت و شادیش توی اینه که بین خودت و خدای خودت باشه ، این اولین بار نیست که من این کار رو میکنم اما اولین باره که واقعا پولی که خودم براش کار کردم رو به کسی بخشیدم.
اینارو می نویسم چون امیدوارم دل یه نفر رو تکون بده ، یکی از ما ها ، یکی از ماهایی که وقتی از خونه میایم بیرون یه هندزفری فرو میکنیم توگوشامون اما دریغ از این که انگار چشممون هم کور کردن ،این ها رو نمیبینیم .
اون پیرزن دروغ میگفت یا نمیگفت ، وانمود میکرد یا نمیکرد ، توی اون لحظه من باور داشتم که روزی اون دست منه . هرچند خیلی کم ، هرچند خیلی بی ارزش و ناچیز اما اون وسیله ای که خدا میخواست باهاش روزی این پیرزن تنها رو برسونه من بودم.
چطور میتونستم بی تفاوت از کنارش رد بشم ؟ 
این رو مینویسم و میگم تا شاید یک نفر دیگه هم از کنار این مسائل ساده رد نشه ..





نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


پنجشنبه 8 اسفند 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()


توی زندگی آدم یه لحظه هایی هست که به یاد موندنی ترن.
بین همه کتابایی که میخونیم بین همه دست نوشته ها یه جملاتی هست که تاثیر گذار ترن .
بین خاطراتمون یه خاطره ها و تصاویری هست که انگار پر رنگ ترن.
بین همه کار های روزانه ، یه سری کار ها هست که دوست داشتنی ترن.
بین تمام احساساتی که در طی یه دوره زمانی که ممکنه توش پر از سختی یا پالا و پایین وجود داشته باشه یه سری حس هاقشنگ ترن
بین همه قول و قرار هایی که با خودمون میزاریم ، بعضی هاشون محکم ترن .

یه سری مسائل هست که تا  آدم خودش دنبالش رو نگیره هرگز به طور واقعی و همیشگی به سمتشون کشیده نمیشه و ممکنه  که هی افراط و تفریط به خرج بده.
مهم اینه که وقتی توی یک نقطه ای قرار میگیری که خودتی و خودت وباید تنهایی از پس مشکلات پیش روت بر بیای
 وقتی دنبال یه راه چاره برای مشکلت میگردی
 وقتی دنبال یه کتاب راهنما هستی که بهت نشون بده توی این شرایط چیکار باید کرد 
اون هایلایت های توی ذهنت به دادت برسن .
من امروز بعد از پشت سر گذاشتن  چند تا سربالایی و سرپایینی وحشتناک در چند هفته گذشته ، میتونم بگم که از یه امتحان بزرگ به طرز شگفت انگیزی زنده و سالم بیرون اومدم . بیشترش به لطف تصمیم های از پیش گرفته شده بود بخاطر استفاده از تجربه خیلی ها و حتی درخواست کمک ، بخاطر پیش بینی هایی که انجام داده بودم و نتایج یک سری فعالیت ها مثبت در گذشته که در اون لحظات به دردم میخورد .بخاطر اعتبارم بخاطر خیلی چیزا.
امروز از خودم ممنونم بابت کسی که هستم بابت  کسی که از خودم ساختم . 
تموم شدن همه اون اتفاقات (هرچند هرگز به طور صددرصد تمومی ندارن و تاثیراتشون باقی میمونه) باعث شد تا دریچه دیگه از ذهنم باز بشه ، یه بخش مهمتری از وجودم فعال بشه ، بخشی که جون تازه ای گرفته برای مبارزه ای که هنوز شروع نشده !
برای هر چالشی که توی آینده هست ، هر جور اتفاقی که نمیدونم چیه و هر پستی و بلندی دیگه ای .
بخشی که میخواد هایلایت کنه میخواد غیر از این که یاد میگیره از چیزایی که یاد گرفته استفاده کنه . 
میخواد هر چی میدونه رو عملی کنه ، از همه راه ها بره تا به خواسته هاش برسه .




نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


جمعه 25 بهمن 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()
از همه  مشکلات و مسائل این روزام میگذرم. از هرچیزی که در جریانه  ، از هر جور کمبود تا اضافه بودی توی زندگی.
دو ما هو نیمی میگذره از رفتن سر کلاس زبان و تدریس ، اولین ترمشون یک هفته پیش تموم شد.
خلاصش این که امروز حقوق این دوماه ونیم رفت وآمد رو بهم دادن اما خوشحال نیستم ، نه به این خاطر که بخوام بگم پول کمی بهم دادن ،دلیلش اینه که من احساس میکنم دارم خیانت میکنم ،به جامعه ی خودم ، به کسی که ممکنه واقعا نیازمند این پول باشه . به کسی که دانشش این علم هست و من با این بیگاری کشیدن از خودم و بااین حقوق پایین ، ارزش واقعی کارش رو میارم پایین.
واسه یه لحظه خودم رو گذاشتم جای کسی که واقعا توی رشته زبان حرفی برای گفتن داره اما جاش توسط یکی مثل من پر شده احساس میکنم من حقشو ازش گرفتم .اما من واقعا تنها کسی هستم که این کارو میکنه؟
حرف های قشنگ زدن و رویا پردازی خیلی خوبه اما خدا نیاره روزی که پا تو از در خونت بزاری بیرون و حقیقت محکم بخوره تو صورتت . درست مثل این که بفهمی جات اینجا نیست. گذشته از همه این حرفا که من از کاری که میکنم راضی هستم، از حترامی که بهم گذاشته میشه تاتدریس وهمه چیزای دیگه اما مسئله اینه که من با انجام این کار های کوچیک ،خودم رو بزرگ میکنم یا کوچیک؟ من واقعا به این پول ناچیز اونم بعد از گذشت دوماه و نیم نیاز دارم؟این پول چرخ زندگی من رو میچرخونه؟ من میخوام در آینده وقتی برای خودم مدرک دانشگاهی دست و پا کردم باز هم با همین گردن کج دنبال شغل بگردم؟یا جای من اونجاست که شغل دنبال من بیاد؟ 
من خیلی وقته که به نیروی جاذبه ایمان آوردم ، یادمه  وقتی بچه بودم شغل معلمی رو دوست داشتم ...همون موقع که ازمون میپرسیدن دوست داری چیکاره بشی؟اما رویای من همیشه یه چیز  دیگه بوده ،هرچیکه بزرگتر شدم رویاهام بزرگ تر شدن اما تو قدم اول همین معلم شدن رو بهش رسیدم!خیلی اتفاقی !خیلی تصادفی !خیلی ناگهانی ! انگار جفت پا خودش پرید وسط زندگیم .اما واقعا این اون جایگاهی  نیست که من دنبالش میگشتم. نمیخوام عمرم رو هدر بدم با دنبال این کار های کوچیک رفتن . الان دارم به این فکر میکنم که این کار قراره به رسیدن من به اهدافم توی زندگی کمک کنه یا خودش قراره یک سد باشه برای رسیدن به هدفم؟
 آدمای موفق دیدین تو زندگیتون؟ یه نفر که با خودتون بگین وای ! من دوست دارم یه همچین اعتباری داشته باشم ، یه همچین جایگاهی ، من این مقام رو میخوام .... من آدمای موفق حد اقل توی زمینه شغلی دور و برم زیاده ، آدمایی که مثل خودم جوون هستن و وقتی به گذشتشون نگاه میکنم با خودم میگم اینا قدم های آخر رو به سمت پیروزی بر میدارن ! بارها شده آدم های بزرگ تر از خودم رو دیدم و با خودم گفتم وقتی من هم سن اینا شدم میخوام از جایگاهی که این ها توی این سن دارن بالا تر باشم .
از طرفی این کار باعث میشه حس کنم ول معطل نیستم! ولی از طرفی میدونم که اگر آدم واقعا هدفش در آوردن این مقدار پول باشه خیلی کار های دیگه هم میشه کرد تا باهاش این پول رو جور کرد ،خیلی کار های پست و پیش پا افتاده .
اما بلاخره همه این مسائل باعث میشن فکر کنم حسابداری رشته منه؟ واقعا قراره من از این طریق به یه جایی برسم؟ یا نه ، من باید برم و یه فکر دیگه ای به حال آیندم بکنم . برم و هر چی تا الان ساختم و بکوبم و از نو برم دنبال آرزو هام؟ یعنی مسئله ی به این سادگی باید باعث بشه تا من حس کنم ممکنه تمام این سال ها راه رو اشتباه اومدم؟ این همه  پشت سر گذاشتن دوران دبیرستان و دانشگه قبول شدن همش بیخودی بوده؟
مگه ممکنه ؟
یه جای کار میلنگه .این نمیتونه حقیقت داشته باشه 




نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


چهارشنبه 2 بهمن 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()

http://upload7.ir/images/01050611359396759239.jpg

از صفر شروع کردن سختی های خودشو داره اول آدم میشینه با خودش دو دو تا چهار تا میکنه ببینه کاری که میخواد انجام بده اصلا ارزشش رو داره؟چجور سختی هایی براش داره چقدر طول میکشه تا نتیجه کارشو ببینه نتیجه از صفر شروع کردنش با نتیجه ادامه دادن همین راهی که کجه چقدر فرق میکنه و خیلی چیزای دیگه.
مهم اینه که اگر بعد از همه اون حساب کتاب ها وقتی به این تنیجه رسیدی که به زحمتش می ارزه قدم برداری و این پا اون پا نکنی .خیلی وقتا این که هی کار رو پشت سر بندازی هی عقبش بندازی بعد یه مدت به خودت میای و میبینی بیخودی این همه وقت دست رو دست گذاشتی و فقط روند پیشرفتت رو کند کردی و مشغولیت ذهنی برای خودت به وجود آوردی.
منم مدت ها بود که به این مسئله فکر میکردم شاید اگر خیلی وقت پیش بهم میگفتن یه وبلاگ شخصی بزن این قدر درگیر وبلاگ های طرفداری و اخبار ثانیه به ثانیه هنرمندای مورد علقم بودم که حاظر نمیشدم یه ثنیه از وقتمو هم برای خودم صرف کنم حتی برای غذا خوردن!
به مرور این حساسات تغییر کردن به مرور سختی های راه بیشتر شدن به مرور دنبال مفهوم و هدف گشتم .
دیگه خوب که تا ته راه رافتم ،تا اون آخر آخر تا اون اول شدنه ...تا اون جایی که بهم بخوره پیشکسوت باشم اونجا بود که دیگه خبر دسته اول داشتن برام معنایی نداشت و دلم خواست یه چیز جدید رو تجربه کنم. از اون افراط گرایانه خارج بشم ودنیام رو بزگتر کنم .این طوری شد که تصمیم گرفتم برای خودم وبلاگ داشته باشم نه برای یه نفر دیگه.
با این وبلاگ باعث پیشرفت خودم بشم نه این که با این وبلاگ یه نفر دیگه رو بالا ببرم و شاید آدمی که واقعا جایگاهش تا اون حد بالا نباشه توسط آدمایی مثل من به یه جایگاهی برسه که ما نتونیم ازش هیچ خطایی رو بپذیریم .خیلی وقتا اینقدر افراط گرایانه یه نفر رو دوست داریم و بالا میبریمش که وقتی یه خطایی ازش سر میزنه اون کوه افتخارات ما بهش مثل پر قو جا به جا میشه و تبدیل به یه کوه سرافکندگی میشه .
الان میگم بله جا به جا کردن این وبلاگ با همه خاطراتی که خواسته یا نا خواسته برام به وجود آورده ارزشش رو داشت .من از میهن بلاگ خاطرات زیادی دارم اولین باری که من به عنون یه وبلاگ نویس شروع به فعالیت کردم کارم رو از یه نویسندگی ساده توی یه فن بلاگ ساده از همین میهن بلاگ شروع کردم و تا زمانی که سایت نزدم همین جا بودم .الان هم تصمیم گرفتم با یه کوله بار خاطره وبلاگم رو به اینجا منتقل کنم ،هرچند شاید با وارد شدن متوجه تغییر خیلی خاصی نشین علتش این هست که این قالب رو خیلی دوست دارم و حالا حالا ها قصد تعویضش رو ندارم ولی قراره تند تر  وبم رو  آپ کنم و بیشتر در اولویت هام قرارش بدم.
ناراحت کننده ترین مسئله برام حالت آرشیو مانند ماهانه وبلاگمه که الان در حقیقت یک سال و یک ماه و دو روزشه و باورم نمیشه که این همه مدت از اولین روزی که این وبلاگ رو ساختم میگذره سال پیش همین موقع ها درگیر نتایج انتخاب رشته و این مسائل بودم وحالا اون حالت ماهانه آرشیو هام دوباره از امروز کنتور میندازه.
راستی بک آپ وب قبلیم رو منتقل کردم ولی  نتایج نظر سنجی روی این وب پیاده نمیشن نظر سنجی وبلاگم همونی هست که قبلا بوده. لطفا شرکت کنین


آرا  :7 بله
       0 نه
      1 برام فرقی میکنه نمیخونم

تا به این لحظه در وب قبلیم هست از اینجا به بعد رو در این وب ادامه میدم .




نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


چهارشنبه 6 شهریور 1392 :: نویسنده : بهناز
نظرات ()


( کل صفحات : 2 )    1   2   
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات