درباره وبلاگ



مدیر وبلاگ : بهناز
نویسندگان
جستجو

آمار وبلاگ
  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :
Glassy Heart
قلب شیشه ای




برای من نوشتن و دست به قلم شدن همیشه وقت اتفاق می افته که یه حس جدید رو تجربه کنم.مسئله این جاست که چی اون حس و تحریک کنه،چی باعث بشه به نوشتن احتیاج پیدا کنم ،خیلی وقتا تجربه ،اتفاق ، خوندن یه متن ، دیدن یه تصویر ، یا شنیدن یه جمله منو به حرکت در میاره.

این روزا خیلی راحت تر احساساتم تحریک میشن و نیاز به نوشتن پیدا میکنم.چیزایی رو مینویسم که احتیاج دارم بقیه راجبم بدونن.نمیشه بری جلوی یه آدم وایسی و بهش بگی که خودت چقدر آدم خوبی هستی چقدر مهربونی چقدر میتونی دوست خوبی براش باشی.حتی اگه وایسی و تو صورت آدما نگاه کنی و بهشون راست ترین حقایق رو راجب خودت بگی اونا به سادگی از کنارت رد میشن همه اون خصلت های خوب که میتونه بهشون کمک کنه رو یادشون میره.همه ی احساسات قشنگی رو که تو داری پشت سر میزارن یه جورایی ردت میکنن.

هیچ وقت به این حقیقت فکر نکرده بودم که همون طور که دیگران به محبت من نیاز دارن من هم به محبتشون نیاز دارم.تا روزی که ارزو این حرفو بهم زد . مثل اینکه یه نفر حقیقتو بکوبونه تو صورتت و تورو از خوابی که توش هستی بیدار کنه. بهت بگه که تو هم به دیگران نیاز داری، شاید این چیزی بود که من خیلی وقت پیش باید میشنیم چون هنوز که هنوزه این جمله تو گوشم میپیچه :تو هم به محبتتشون نیاز داری"

خیلی وقتا دست به تلاش هایی میزنم که میدونم هیچ فایده ای برای هیچ کسی نداره ،این تلاش ها فقط برای خودم هستن ،فقط برای این که حساس آرامش داشته باشم . مثل روزی که تو وبلاگ دلرا پست کشته شدن اون خرس ها رو نوشتم و تلاش هایی که واسه ی انعکاس اون خبر کردم تا شاید بقیه رو به فکر بندازم .

اون کار فقط برای خودم بود برای این بود که بدونم من تلاش خودم رو کردم .اما وقتی آرزو از کبوتری که اتفاقی چشمش بهش افتاده مینویسه ، یاد اون روزایی می افتم که بار ها بالا سر بچه گربه هایی که نیمه جون تو خیابون پیدا میکردم و با گریه از بابام جازه میگرفتم تا بیارمشون توی خونه ، به هر دری میزدم تا حد اقل چند ساعت آخر عمرشون تو آرامش باشن ،یا وقتی جوجه رنگی ها رو میخریدم تا تو اون جعبه کثیف از گرسنگی نمیرن و وقتی توی خونه میمردن کلی براشون گریه میکردم .

من همه این کار هارو برای خودم کردم واسه این که بدونم حد اقل کاری رو که از دستم بر می اومد بری اون حیوونایی که اتفاقی سر راهم قرار گرفتن انجام دادم.

من اعتقاد دارم که اگر ادم یه کار خوبی اجام میده دلیل نمیشه که با صدا بلند فریاد بزنتش.همیشه سعی میکنم آدم خوبی باشم و کارایی که کردم رو تعریف نکنم و این فرصت رو به بقیه بدم که این چیزا رو خودشون در موردم کشف کنن.اما این روزا وقتی همه حرفامو با دفتر خاطراتم میزنم میبینم بلند نگفتن همه اون خوبی ها،یکی از دلایلیه که تنها شدم.

مسئله سر همون دیدنه ،سر احساس کردنه،کسی حس منو نمیفهمه وقتی نون خشک هارو میزارم تو کیف دانشگاهم و تمام روز با خودم راه میبرمشون تا بعداز دانشگه ببرم و برای اردک های توی پارک بریزم.این کارا فقط برای خودمه برای این که بدونم من آدم خوبی هستم ،من از کنار این مسائل بی اعتنا رد نمیشم.من سنگ دل نیستم .خیلی خوبه که اینارو راجع به خودم میدونم.اگر راجب کسی که هستم مطمئن نیستم راجب کسی که نیستم مطمئن هستم.





نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


- :: نویسنده : بهناز
نظرات ()

هنوزم یاد نمیگیرم وقتی یاسی میگه :

واژه ها همیشه برای خودت میمانند

+یه حرفایی رو هزار بار باودت کلنجار میری تا به کی بگی اونم بعد کلی سخت گیری وقتی مینویسی پاکش میکنی

بعضی وازه ها فقط به خودت تعلق دارن فقط و فقط به خودت

عواقب رو راست بودن و این که بخوای با بقیه حرف بزنی الان دامن منو گرفته و باعث شده مطالب این وبلاگ رو از نمایش عمومی در بیارم آحه من نمیفهمم واقعا از سرک کشیدن تو کار بقیه چی دست گیرتون میشه ؟

پس سرت به کار خودت باشه و اینجا نیا(همونی که خودش میدونه )

_جازدن کاره آدمای بزدله . پس =جا نزن, توکه بزدل نیستی.

_ترسیدن کاره آدمای دروغگو هست. پس= نترس توکه دروغی نگفتی

میدونی جرمت چیه؟ این که همش سعی میکنی خودت باشی . پس= سعی نکن ،خودت باش!

میدونی بعضی وقتاآدم یه خصلتی رو داره خودشم اینو میدونه اما تو یه سری شرایط این مسئله کاملا به خود آدم ثابت میشه!

مثل وقتی تصمیم میگیرم اینجا بنویسم و با یه اشتباه یه دفه همه نوشته هام پاک میشه اما تسلیم نمیشم.

چون حرف هایی دارم برای گفتن

یه نتیجه از حرفای وی وی گرفتن که برداشت خودم ازش رو میگم :

غرغر سازنده بکنید یا مفید غرغر کنید ،

آخه تنها غرغر کردن هیچ کمکی به آدم نمیکنه ،این که بگی من فلان چیزو دوست ندارم ،اون بده از این کار بدم میاد و اینا ...سعی کنین بعد از این که علت ناراحتیتون از یه مسئله رو گفتین راه حل های درست و منطقی هم بگین در غیر این صورت کنار اومدن با اون مسئله براتون خیلی سخت میشه

(مدتی هست که تمرین کردم تا بعد غرغر کردنام این کارو انجام بدم واقعا مفیده امیدوارم به درد شما ها هم بخوره)

*بیشتر از حال و روز خودم با خبرتون میکنم = سرماخوردم

_یه اتفاق بسیارنادر امشب افتاد!یه دفه دلم آدامس موزی خواست(عمرا من رو در حال آدامس جویدن ببینید)

_کافیه یکم از خودت مایه بزاری اون وقت میبینی کسی که حتی قبلا ندیدیش طوری باهات رفتار میکنه انگار یه عمره همدیگه رو میشناسین. مگه نه؟

_از آدمایی که زیاد حرف میزنن بدم نمیاد از اونایی لجم مگیره که میشینن پای حرف گروه اول خوب اگر اونا مخاطبی نداشته باشن بالاخره خودشون دست از حرف زدن بر میدارن دیگه.

نتایج نظر سنجی اینجا صددر صد موافقه پس چه دلیلی داره که من مخالف باشم؟ (دلیل منطقی ندارم)





نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


- :: نویسنده : بهناز
نظرات ()

هی ... چقدر عمر زود میگذره هنوز حال و هوای دبستانم تو سرمه چقدر دلم واسه لی لی کشیدن و نوبتی سنگ انداختن تنگ شده ...

بعضی وقتا خیلی بچم! دلم مبخواد یه کارایی بکنم که شاید به نظر بقیه خیلی عجیب بیاد به نظرشون خیلی زننده باشه .. اونایی که فکر میکنن وقار یه دختر زیر پا گذاشته میشه اگر تمام یه بعد از ظهر بره شهر بازیو کلی جیغ بزنه و هیجان رو تجربه کنه..

هیچکی نیست با من بیاد با هم بریم شهر بازی ... چقدر بد ...اون دوره هایی که همه میگن بهترین دوره تحصیلته مثل دبیرستان مثل دانشگاه همش اومد و الانم به چشم به هم زدن داره میره اما هنوز که هنوزه هیچ دوستی ندارم که حالو هوامو بفهمه ...

اشکالی نداره اینا همه میگذره ...

اولین امتحانم ادبیات بود که بیست شدم!از خر خونی زیاد نبودااا از تلاش هایی بود که در طول ترم انجام دادم

آره اینجا نوشتن فقط یه بهانست به خاطر خبریه که بهم رسیده و اشک رو تو چشمام جمع کرده ،اگر بهش فکر کنم دیوونه میشم داره دعوا میکنه همین الان همین لحظه ...

نوشتنش بی فایدست آخه فقط تو میفهمی چی میگم ،اما نمیفهمی چی میکشم نقطه ض

اینجا نوشتن فقط یه بهانست واسه سپری شدن این لحظه های سخت .

واسه گریه کردن خیلی وقتا لازم نیست اشکی از چشمی آدم بیاد لازم نیست بغضی شکسته بشه ...

دلم تنگ شده واسه خیلی چیزا واسه خیلی کسا واسه خیلی فرصتا که از دست رفتن و من حتی نبودم که به جای شماها تصمیم بگیرم .الان از مهمونی برمیگردم آدمایی رودیدم و خاطراتی برام زنده شدن که یه روزایی تک تکشون برام با ارزش بودن اما برام یه قلب شکسته باقی گذاشتن .

یه قلب پر از خاطراتی که نباید زنده بشن،خاطراتی که تو این سالها دفنشون کردم یه تلنگر بهشون ،یه یاد آوری کوچیک کارو خراب میکنه ، اون لحظه ها رو به یادم میاره

شاید یه روز برام قشنگ بودن اما الان فقط دلم رو میلرزونن

آره نامردا، آره بی معرفتا ، آره آدم فروشا ، آره همش تقصیر شما ها بود ، همش تقصیر شماهاست ، خودتون بودین خوده خودتون.

مامان بزرگ کجایی که یادت بخیر .

فردا امتحان ریاضی دارم

اعصابم داغون نیست زخمای رو قلبمن که سر باز کردن چقدرسخته ،چه دردی میپیچه تو تمام بدنم .یاد اون روزا و خاطره هاش ،یاد اون آدما ،اون شهر اون بچه ها انگار یه دوره از زندگی بوده که تموم شده و رفته و دیگه برنمیگرده

ای خدا حالا جواب سوالی رو که از روزی که برگشتیم همه ازم میپرسن رو میدونم.

آره اونجا بهتر بود،ترجیح میدم برگردم برم همون جا.تو تنهایی خودم بمونم همون جا تو غربت بپوسم و بمیرم هیچ کدوم از این آدمارو نمیخوام این خاطرات رو نمیخوام این دوستا رو نمیخوام دیگه این شهرو نمیخوام .

فراموشم کنین بندازینم دور همون طور که همه این سالها این کارو باهام کردین





نوع مطلب : برگ هایی از دفتر صداقت، 
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


- :: نویسنده : بهناز
نظرات ()


( کل صفحات : 2 )    1   2   
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات