مرد
تو دیگه واسه خودت مردی شدی.
پسرک به عکس مرد درون قاب که گوشه ی آن روبان مشکی
خورده بود، خیره شد.
در اتاق باز شد،پشت زن لرزید.توان برگرداندن
رویش را نداشت.
پتو کنار رفت.زن آب دهان را قورت داد.
گرمای مطبوع را حس کرد که با نوازش دستی تمام
تنش را ...
دست روی ران زن کشید.
تمام تنش لرزید . بی اختیار دست روی دست او گذاشت.
رو به او کرد . سرش را محکم به سینه فشرد .
گریه امانش نداد..
پسرک،به عکس درون قاب خیره شد.
انگار که با چشم به او اخم کرده بود و با لب
به او لبخند می زد.
از کنار زن بلند شد.به سراغ قاب رفت.
تپش قلب به سینه اش می کوبید.قاب را خواباند.
نیم نگاهی به زن کرد.ازاتاق بیرون رفت.
در را بست.دوباره آن را گشود و تا نیمه باز گذاشت.