ღ آشنآی دل پریشآن ღ ღღღ از امروز ؛ ترآنه هآیم رآ فقط برآی تو خوآهم سرود ღღღ
| ||
|
که بعدن بابا گفت نظرم عوض شد همین جا می مونین پیش خودم ما هم گفتیم به چشم. . .ولی 2 سال اول برامون خیلی سخت گذشت اونم به این خاطر که نمیتونستیم بریم حرم(بنا به دلایلی) بذارین یه خاطره براتون تعریف کنم 3 ماه از اومدنمون به مشهد میگذشت که بابایی گفت بریم مسافرتیادمه 15 خرداد 1380 بود که پشت وانت رو مثل خونه وسایلشو تکمیل کردیم و راه افتادیم (به خاطر ورشکستگی. بابایی سواری رو فروخته بود اما وانت و نگه داشته بود)دوستان جاتون خالی 1 ماه رفتیم مسافرت اونم چه مسافرتی خیلی خوش گذشت خیلیدر عرض 1 ماه 38 تا از شهرهای ایران رو گشتیم(البته فقط در شهرهایی که جای دیدنی زیاد داشت چند روزی اقامت میکردیم. بقیه گذری بود. . .)یادمه شب بود و 100 کیلومتری مونده بود برسیم به همدان. بابایی یه ساختمانی رو از دور دیده بود و به هوای اینکه مسجد هست. داشت میرفت به سمتش. منم پشت ماشین خواب بودمساختمان بالاتر از جاده بود و برا رسیدن به ساختمان باید از یه سر بالایی رد میشدی. بابایی که میخواست از سر بالایی بره بالا یهو یه چیزی از بالا افتاد روی یخچال فوم. . .میدونین چی بود؟؟؟؟حلب روغن نباتی هوا که گرم بود. روغن نباتی ذوب شده بود وقتی که بابایی میخواست سر بالایی رو بره بالا. . .حلب 5 کیلویی افتاده بود رو یخچال فوم از اونجا
هم. . .چپه شده و روغن ریخته بود رو سر سیدی سیدی هم که خواب بود و داشت خواب دختر شاه پریون و میدید (خیلی خوابم سنگین بود الانم سنگینه اما نصبت به اون موقع خوابم سبکتر شده)دوستان چشمتون روز بد نبینه آبجیم به زور منو بیدارم کرده بود که پاشو روغن ریخته سرت بعد به مامی و بابایی خبر داده بود. بابایی ماشینو نگه داشت اومدن پایین یکم سر صورتمو تمیز کردم و دوباره راه افتادیم به سمت همدان(اون ساختمان هم مسجد بود اما هنوز داشتن میساختن)راه افتادیم و. . .حالا سیدی خواب آلود هنوز نمیدونه چی به چیهآبجی هم داره سر و روی سیدی رو پاک میکنه و هم داره غش میکنه از خندهوای نمیدونین چه باحال و خنده دار بود. . . پشت وانت که نشسته بودم. نور چراغ ماشین ها که از پشت سر میخورد به سر و صورتم. . .سر و صورتم مثل شب نما
روشن میشد اگه اون لحظه بودین میمردین از خنده(بذارین اینم بگم براتون. . . یه بار هم بابایی کار داشت میخواست بره جایی. گفت : پاشین با هم بریم. . .باز منو آبجی نشستیم پشت وانت و راه افتادیم رفتیم. از بخت بد من پشت ماشین یه گونی 35 کیلویی بود که بابایی سر پا گذاشته بودش. . .بازم سیدی خواب بود و داشت خواب دختر شاه پریون و میدید که بابایی موقع دور زدن گونی 35 کیلویی افتاده بود رو سر سیدی. . .اما بازم سیدی بیدار نشده بود که بیدار نشده بود آبجی به زور گونی رو بلند کرده و بیدارم کرده بود. . .دیدم سرم یکم درد میکنه. . .گفت فهمیدی چی شده؟؟؟؟گفتم نه چی شده؟؟؟؟ من چرا سرم درد میکنه؟گفت : گونی افتاده رو سرت. . .گفتم کی افتاد؟ آبجی گفت همین الان. . .دوستان گونی 35 کیلویی افتاده بود رو سر سیدی و نفهمیده بود. . .) خلاصه دوستان رفتیم 1 ماه گشت و گذار کردیم و دوباره برگشتیم مشهد. . .تا 3 سال یکسره مشهد بودیم که یه اتفاقی افتاد که باعث شد دوباره برگردیم تبریز. . .این شد که از سال 1383 تا 1385 شش ماه نیمه اول و میرفتیم تبریز شش ماه نیمه ی دوم رو می اومدیم مشهد(به خاطر کار بابایی). . .اما دیگه از سال 1385 بابایی تصمیم گرفت یکسره بمونه مشهد. . .بابایی کار میکرد و بدهی هاشو کم کم میداد. منم که بزرگ شده بودم کمک حالش شدم و شروع کردیم به کار. . . ماهها و سالها از پی هم گذشت و شد سال 1388 که یه اتفاق عجیب و جالبی برام افتاد و . . . . . . . [ شنبه 1 مرداد 1390 ] [ 12:11 ] [
به قلم: تک پر ]
|
|
[قآلب وبلآگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |