ღ آشنآی دل پریشآن ღ ღღღ از امروز ؛ ترآنه هآیم رآ فقط برآی تو خوآهم سرود ღღღ
| ||
|
مرخصیم که تموم شد برگشتم پآدگآن. رفتم پآدگآن ؛ دیدم فرمآنده خودمون نیست! پیش فرمانده گروهآن دیگه نرفتم ؛ برگشتم خونه و فردآ مجدد رفتم پآدگآن دیدم بله فرمآنده خودمون اومده. رفتم پیشش گفت سید کجا میخوآی بفرستمت؟؟ گفتم جنآب سروآن چه عرض کنم! گفت نه هر جآ دوست دآری بگو بفرستم! تعریف نبآشه ؛ چون سربآز حرف گوش کن و خوبی بودم ؛ فرمآندهم خیلی هوآمو دآشت. . . گفتم: اگه میشه بفرستین همون موقعیت 89! گفتم اگه جآی دیگه بفرستین ؛ مثل سری قبل نمیتونم بمونم و یک روز نشده برمیگردم سرتون! پس همون 89 بفرستین که هم شمآ رآحت بآشین هم من. . .! فرمآندهم هم دید اینطوریه ؛ گفت بآش میفرستم برو همون 89. . . تو سآلن منتظر وآیستآده بودم و منتظر بودم که برگهام امآده بشه بگیرم برم موقعیت. . . سرگرد تآ منو دید گفت: سید هنوز نرفتی موقعیت؟ گفتم نه دیروز جنآب سروآن نبود امروز رفتم پیشش! گفت چرآ نرفتی پیش فرمآنده گروهآن دیگه؟ گفتم جنآب سرگرد ؛ منتظر بودم فرمآنده خودم بیآد تآ بآ خودش حرف بزنم. گفت بآشه و رفت. . . دو نفر از سربآزهآ نمیدونم چیکآر کرده بودن که سرگرد خیلی از دستشون عصبانی بود! بآ هم تو سآلن وآیستآده بودیم که سرگرد از اتآقش اومد بیرون ؛ تآ مآ رو دید گفت: منشی سریع دوتآ برگه بآزدآشت در یگآن بنویس. { برآی اون دوتآ سربآز } رفت اتآق خودش و چند دقیقه دیگه برگشت دید بآزم من وآیستآدم همونجآ ؛ یهو نظرش عوض شد گفت: منشی برگه بآزدآشت رو 3 تآ بنویس ؛ یکیشم برآ سید بخآطر اینکه دیروز نرفته پیش فرمآنده گروهآن دیگه! { بآزدآشت در یگآن اینطوری نبود که بندآزنت زندآن! بآزدآشت در یگآن که می شدی ؛ بآید دآخل پآدگآن می موندی و حق ندآشتی ازپآدگآن خآرج بشی! یه برگه هم بهت میدآدن که هر یک سآعت به یک سآعت بآید اعلآم حضور میکردی و افسر شیفت اون برگه رو امضآ میکرد ؛ منظورشون هم از این کآر این بود که جیم نزنی ؛ همین! } رفتیم پیش افسر نگهبآن ؛ بنده خدآ آدم خوبی بود ؛ گفت نیآز نیست یک سآعت به یک سآعت بیآین! گفت 4 سآعت 4 سآعت بیآن همشو یک جآ امضآ کنم برید. . . خلآصه شد 5 تیر 1393 ؛ برگ اعزآمم رو گرفتم و برآی بآر سوم رفتم موقعیت 89. . . 8 تیر 1393 اولین روز مآه رمضآن بود. اولین مآه رمضآنی بود که تو خدمت تجربه میکردم ؛ 9 روزی بود که برآی بآر سوم در موقعیت 89 مستقر شده بودم. شنبه 14 تیر بود که بیسیم اسمم رو صدآ کرد و گفت که برو به فرمآندهت زنگ بزن! گفتم یآ خدآ ؛ چی شده که فرمآندهم گفته بهش زنگ بزنم! رفتم از تلفن عمومی پاسگاه به فرمآندهم زنگ زدم گفتم جنآب سروآن کآری دآشتین بآ من؟ گفت: سید وسآیلت رو جمع کن برگرد پآدگآن! گفتم جنآب سروآن من همش 9 روزه اومدم موقعیت! چرآ برگردم؟ چی شده؟ گفت بیآ میخوآم بفرستمت مهمآنسرآ. . .! گفتم کدوم مهمآنسرآ؟ گفت مهمآنسرآی پآیگآه شکآری. . . گفتم گردن مآ از مو بآریکتر ؛ چشم میآم. برگشتم اتآقمون وسآیلم رو جمع کردم بآ بچه هآ خدآحآفظی کردم و رفتم به سمت پآگآن. . .! قبلا که میخوآستم از پآسگآه خآرج بشم ؛ بچه ها پشت سرم آب میریختن ؛ ایندفعه دیگه به جآی آب ؛ سنگ پرتآب میکردن و میگفتن که سید ان شآا... بری همون مهمآنسرآ بمونی و دیگه برنگردی! این شد که برآی بآر سوم موقعیت 89 رو ترک کردم و برگشتم پادگان تآ فرمآندهم بفرسته برم مهمآنسرآ ؛ که. . . [ سه شنبه 1 تیر 1395 ] [ 20:15 ] [
به قلم: تک پر ]
|
|
[قآلب وبلآگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |