ღ آشنآی دل پریشآن ღ ღღღ از امروز ؛ ترآنه هآیم رآ فقط برآی تو خوآهم سرود ღღღ
| ||
|
درود به همه بازدید کنندگان گرامی راستش تصمیم دارم خاطرات زندگیمو براتون بنویسم اما از دوران قبل تولدم...مطمعنم براتون سوال هست که یعنی چی از دوران قبل تولد! و مطمعنم براتون جالب خواهد بود. . . قسمت اول : بهشت. . . قبل از اینکه کره خآکی به وجود بیآد و مآ انسآنهآ در آن سآکن بشیم ؛ یک دنیآی دیگه ای وجود دآشت و دآرد که همه ی مآ آنجآ بودیم. . . دنیآیی که خیلی بآ این دنیآی کنونی فرق دآره! تو اون دنیآ خبری از بی عدآلتی نبود ؛ از دروغ و ریآ خبری نبود ؛ فقیر و غنی یکی بودن ؛ هیچ درد و غمی نبود ؛ جآیی که حتی زمآن در آن معنی ندآشت ؛ همه آنجآ بآ هم دوست بودن ؛ آنجآ فقط خوبی بود و بس. مکآنی بآ انوآع میوه هآ ؛ نوشیدنیهآ و آبی روآن و بسیآر گوآرآ ؛ که همه موجودآت ؛ اعم از فرشته و جن و انس از این نعمآت استفآده میکردیم. . . در این مکان بسیآر زیبآ ؛ وجودی مهربآن بود که همه بچه هآ دوستش دآشتن و دآرن ؛ وجودی مهربآن که مهربآنیش حد و مرزی ندآرد ؛ همیشه موآظب همه چیز بود و هوآی همه بچه هآ رو دآشت. وکلی فرشته مهربون دور و برمون بود که همیشه بهمون میرسیدن و بآهآمون بآزی میکردن. دنیآی زیبآیی بود و خیلی بهمون خوش می گذشت. . . و اسم این دنیآ چیزی نبود جز بهشت ؛ و نآم این وجود مهربآن خدآ. . . البته جآیی که مآ بودیم حوری نبود و ندیدیم! میگفتن حوریآ برآی بزرگترآ هستن! دورو بر مآ فقط فرشته هآی مهربآن بودن ؛همیشه دوست دآشتم مثل فرشته هآ دو تآ بآل بزرگ دآشته بآشم. امآ خب من که فرشته نبودم. . . بله دوستآن عزیزم بهشت ؛ جآیی که همه مآ از اونجآ اومدیم و به همونجآ هم برمیگردیم. . . در این بهشت برین ؛ همه بچه هآ در کنآر هم و بآ همبآزی خود روزهآی خوب و زیبآیی رو سپری میکردیم. . .من هم مثل بقیه بچه هآ یک همبآزی دآشتم ؛ همبآزی که شبیه فرشته هآ بود و مهربونیش همچون مهربونی خدآی مهربآن . . . یک روز یکی از فرشته هآ از طرف خدآ پیغآمی آورد ؛ پیغآمی که همه از شنیدن اون تعجب کرده بودیم و نمیتونستیم دلیل این پیغآم رو بفهمیم! فرشته پیغآم آورده بود که خدآی مهربان ؛ خدآی خوبمون یک دنیآی جدیدی سآخته ؛ و قرآر هست که همه مآ به این دنیآ سفر کرده و چند صبآحی رو اونجآ زندگی کنیم. فرشته ای که پیآم خدآ رو آورده بود گفت: اسم این دنیآی جدید ؛ دنیآیی فآنی هست که بهش کره خآکی هم میگن. . . میگفتن دنیآی بسیآر عجیبی هست و بآ بهشت خیلی فرق دآره. . . از وقتی که خدآی خوبمون دنیآی جدید رو سآخته بود ؛ فرشته هآ هر روز می اومدن و صدهآ نفر از دوستآنمون رو بآ خودشون میبردن قرنطینه تآ بفرستن به دنیآی جدید! بعضی از بچه هآ دوست دآشتن بیآن این دنیآ ؛ بعضی هآ هم مثل من دوست ندآشتن. . . امآ اومدن یآ نیومدن به این دنیآ دست مآ نبود! در یکی از روزهآ دو تآ از فرشته هآی مهربون اومدن دنبآلم. گفتن آمآده شو بریم قرنطینه! گفتم چرآ؟ گفتن نوبت توئه که به دنیآی جدید سفر کنی. امآ من دوست ندآشتم بیام این دنیآ ؛ هر چی التمآس کردم که منو نبرید! گفتن نمیشه و بآید به دنیآی جدید سفر کنی. . .! التمآسم بی فآیده بود! و بآید میرفتم قرنطینه و تجربش میکردم. . .! گفتم میشه قبل از رفتن به قرنطینه ؛ بریم خدآی مهربون رو ببینم بعد برم؟ فرشته هآی مهربون گفتن آره میشه . خیلی خوشحآل شدم. فرشته هآی مهربون بردنم پیش خدآ. قلبم دآشت تآلآپ تولوپ صدآ میکرد! رسیدیم پیش خدآ به خدآ سلآم کردم و گفتم: خدآ جونم ؛ خدآی مهربونم ؛ نوبت من شده که برم دنیآی جدید و الآن فرشته هآ دآرن منو میبرن قرنطینه! میشه تنهآ نرم؟ خدآی مهربآن لبخندی زد و گفت: تنهآ نری؟ بآ کی میخوآی بری؟ سرخ شدم و گفتم: بآ دختر مهربآن! خدآ جون میشه بآ اون برم؟ خدآی مهربآن لبخندی زد و گفت: اونم میآد ؛ امآ بعد از تو ؛ وبآید تو دنیآی جدید منتظرش بآشو بعد از اومدنش؛ پیدآش کنی. . . همونطور که اوآیل دآستآن گفتم ؛ منم مثل بقیه بچه هآ یک همبآزی دآشتم ؛ و همبآزی من همین دختر مهربآن بود. مآ همیشه و همه جآ بآ هم بودیم. همیشه بآ هم بآزی میکردیم. به هم دیگه قول دآده بودیم که هیچ وقت از هم جدآ نشیم و همیشه کنآر هم بآشم. . . امآ خدآی خوبمون تقدیر رو طور دیگه رقم زده بود. و بآید از دختر مهربآن جد ا میشدم و در دنیآی دیگه ای به انتظآرش مینشستم تآ بیآد. . . خلآصه خدآ گفت: هنوز نوبت دختر مهربآن نشده و نمیشه بآ تو بیآد. گفت: تو بآید زودتر بری و تو دنیآی جدید منتظرش بآشی. . . گفتم من که دآرم از پیش شمآ میرم ؛ پس کی بآید مرآقبم بآشه؟ خدآی مهربآن گفت: شمآ هر جآ که بآشید. مآ مرآقب و پشتیبآن شمآ هستیم. این حرف خدآ دلم رو قرص کرد. بآ خدآی مهربآن ودآع کردیم و رفتیم سمت قرنطینه. . . قسمت هفتم : مرد شدنو دختر
کوچولوی مهربون. . . قسمت هشتم : نامگذاری جنجالی. . . قسمت نهم : هویت دخترکوچولوی مهربون. . . قسمت یازدهم : شیطنت های سید ناقلا. . . قسمت سیزدهم : مدرسه راهنمایی. . . قسمت چهاردهم : شیطنت های سید بلاچه. . . قسمت پانزدهم : ورشکستگی 600 میلیونی. . . قسمت هجدهم : به یاد خاطره ها. . .! قسمت نوزدهم : خآطرآت تلخ. . .! قسمت بیستم : پایان غربت. . . ! قسمت بیست و یکم: اقدام و اعزام به سربازی{بخش اول}! قسمت بیست و یکم: اعزآم به سربآزی{بخش دوم}. . .! قسمت بیست و دوم: خآطرآت آموزش{بخش اول}. . .! قسمت بیست و دوم: خآطرآت آموزش{بخش دوم}. . .! قسمت بیست و سوم: خآطرآت یگآن {بخش اول}. . .! قسمت بیست و سوم: خآطرآت یگآن {بخش دوم}. . .! قسمت بیست و سوم: خآطرآت یگآن {بخش سوم}. . .! قسمت بیست و سوم: خآطرآت یگآن {بخش چهآرم}. . .! [ شنبه 1 مرداد 1390 ] [ 11:00 ] [
به قلم: تک پر ]
|
|
[قآلب وبلآگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |