از زرق برق شهر خود نیرنگ خوردنم
ان معنویتهای قبل را از یاد بردم
خود را به انواع گنه آلوده کردم
در را دل کوشش بیهوده کردم
از دفتر دل نام الله پاک کردم
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم
من ماندم و شیطان و نفس و جنگهایش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهایش
اکنون در این ما پشیمان آمدم
یا رب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا
الهی العفو....
باز به درگه ات مران لطف تو راه میدهد
سایه رحمتت به من باز پناه میدهد
باز همه ای خدا من فیض گناه بخش تو
اشك به دیده منو بر دل ما میدهد
امام صادق(ع) میفرماید: اگر در خانه خدا آمدی و به اندازه پر مگس چشمت تر شد قدر بدان كه در رو به روی تو باز كردند خدا به موسی نبی وحی كرد: یا موسی اگر بخواهم بلا بر بنده ای نازل كنم اشك را از او میگیرم
تا نگرید طفل کی جوشد لبن
تا نگرید ابر کی خندد چمن
گریه بر هر درد بی درمان دواست
چشم گریان چشمه فیض خداست
آنقدر از دل همی آرم خروش
تا محیط رحمتت آید به جوش
ای خدا گم كرده بودم راه را
بنده نافرمانت اومده بنده آلوده دامنت اومده بنده گناه كارات اومده مولا مولا
ای خدا گم كرده بودم راه را
راه ده این بنده گمراه را
با همه رو سیاهیم نیستم از تو ناامید
مژده صبح روشنت شام سیاه میدهد
مژده اوردن ما رمضون داره میاد ماه سوغات رحمت ماه مغفرت دلم خوشه به سحرها و غروبها ماه رمضون دلم خوشه به اون حالت تشنگی غروبانگار یه اقایی داره میگه قبول باشه انگار یه اقایی داره واسه همون دعا میكنه الهی فداش بشم پس ما هم یادش نبریم و برای سلامتی و ظهورش دعا كنیم فداش بشم اباصالح التماس دعا
خدایا ! همان طور كه عشق مولایمان را در دلمان نهادی، راه خشنودی او را هم به ما نشان ده.فرجش را برسان كه به ذات اقدست سوگند از خودمان هم خسته شدیم الهی عجل لنا ظهور مولا نا صاحب الزمان
مطلبی که اشک را از دیگانتم جاری ساخت
دانشجو بود…دنبال عشق و حال،خیلی مقید نبود،یعنی اهل خیلی كارها هم بود،تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا كنی….
از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم…قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم
دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف كنه…
وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت…بچه ها تك تك ورود میكردن و سلام میگفتن،آقای
بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میكرد كه وارد بشن…من چندبار خواستم
سلام بگم…منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بكنن…امااصلا صورتشون رو به سمت
من برنمیگردوندن…درحالیكه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن…یه لحظه تو دلم
گفتم:”"حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه…تو با چه
رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!!تو كه خودت میدونی چقدر گند
زدی…!!!”"خلاصه خیلی اون لحظه تو فكرفرو رفتم…
تصمیم جدی گرفتم كه
دور خیلی چیزا خط بكشم،وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شكستم،كارامو
سروسامون دادم،تغییر كردم،مدتی گذشت،یكماه بود كه روی تصمیمی كه گرفته بودم
محكم واستادم،از بچه ها شنیدم كه یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان
برن قم،چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول كردن كه اسم من رو
هم بنویسن،اما به هرحال قبول كردن…
اینبار كه رسیدیم خدمت آقای بهجت،من
دم در سرم رو پایین انداخته بودم،اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته
بود،تو حال خودم بودم كه دیدم بچه ها صدام میكنن>>”"حمید..حمید…حاج
آقا باشماست”"
نگاه كردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میكنن كه بیا جلوتر…آهسته در گوشم گفتن:
- یكماهه كه امام زمانت رو خوشحال كردی…
طلوع می کند آن آفتاب پنهانی
زسمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم می پرد نشانه چیست
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
کسی که سبز تر از هزار بار بهار
کسی شگفت کسی آن چنان که می دانی
دل شود امشب شکوفا در زمین / می زند لبخند شادی بر زمین
آسمان ِ دل تبسم می کند / روی ماهت را تجسم می کند . . .
ولادت حضرت مهدی (عج) مبارک…