دلتنگی های من
این مطلب را بخوانید
حسن نامی بود در عراق معروف است به حسن عراقی یه پهلوان و لات و فاسد کسی که دنبال عیش نوش و شهوات غرق بود و د رمستی بسر میبرد در روزی جمعه برای تعطیلات خود با دوستان نا باب خود راهی عیش نوش میشوند بکه به دلش افتاد که ایا ما برای این کار افریده شدایم؟ایا برای شهوترانی و مستی و...خلق شدیم؟پس فرق ما با حیوان چیست؟این جرقه باعث شد را کج نماید و از دوستان جدا شود به شهر برگشت حالش عوض شده بود گذرش به مسجدی میخورد که واعظ موعظه میکرد و از اوصاف مهدی (عج) میگفت سخنان واعظ دلش را زیر رو کرد و گفت ای کاش من هم این اقای مهربان (حضرت مهدی ) را میدیدم کم کم محبتش به امام زمان زیاد شد و به عشق تبدیل شد تا جایی که در هر حالی بیاد او بود یک سال گذشت و دائما این شیفگی را حفظ کرد شبی در نماز مغرب و عشاء تو حال خودش بیاد یار بود که دستی از پشت بر امد بر روی شانه اش گفت حسن منم مهدی برخیز
بلند شد دست مبارکش را بوسید و گفت به خانه من بیائید
حضرت قبول کرد گفت جایی را خالی کنید که جز من و تو هیچ کس دیگر نباشد و داخل نشود
میگفت به منزل رفتیم، شروع کرد با من سخن گفتن، آتش دلم را خاموش کرد و سوز فراق را به وصالش التیام داد سپس فرمود: «برخیز و همراه من نماز بخوان»
تا صیح پانصد رکعت نماز خواند علاوه بر نماز، دعاهایی هم به من آموخت... هفت شب در خانه من بود، چیزهای زیادی به من تعلیم فرمود... روزی پرسیدم: عمر شریفتان چقدر است؟ فرمود: «ششصد و بیست سال». روز هفتم قصد رفتن کرد، اظهار داشتم که مرا هم با خود ببر، فرمود: « این برنامه ای که با تو داشتم در تمام این مدت با احدی نداشتم ( که یک هفته در خانه او بمانم) بعد از این تو به احدی نیاز نداری به همین دستور ها از نماز و دعا و ذکر ها مشغول باش. و مرا جلوی درب خانه نگاه داشت و خداحافظی نمود
نقل شده وقتی جدایی بین او و امام زمان اتفاق افتاد دلتنگی حسن شروع شد
تا جایی که یه هفته طاقن نیاورد و از فراقش جان داد مرد
منم میگم ما که از دوری تو و کربلای حسینت مردیم مهدی جان
شاهدم این اشکهایی هست که بر صفحه کلیدم سرازیر میشود مولا جان گاه گاهی دل ما را به نگاهی دریاب
جان به لب آمده این دل بیمار ما را دریاب دریاب
دلم تنگت شده و خسته از زمانه هستم در این شهر فراموشی یکی هم ناله میخواهم نشد هم ناله ای پیدا شدم از جستجو خسته بمولای من برگرد...برگرد..برگرد...
این مطلب را بخوانید
حسن نامی بود در عراق معروف است به حسن عراقی یه پهلوان و لات و فاسد کسی که دنبال عیش نوش و شهوات غرق بود و د رمستی بسر میبرد در روزی جمعه برای تعطیلات خود با دوستان نا باب خود راهی عیش نوش میشوند بکه به دلش افتاد که ایا ما برای این کار افریده شدایم؟ایا برای شهوترانی و مستی و...خلق شدیم؟پس فرق ما با حیوان چیست؟این جرقه باعث شد را کج نماید و از دوستان جدا شود به شهر برگشت حالش عوض شده بود گذرش به مسجدی میخورد که واعظ موعظه میکرد و از اوصاف مهدی (عج) میگفت سخنان واعظ دلش را زیر رو کرد و گفت ای کاش من هم این اقای مهربان (حضرت مهدی ) را میدیدم کم کم محبتش به امام زمان زیاد شد و به عشق تبدیل شد تا جایی که در هر حالی بیاد او بود یک سال گذشت و دائما این شیفگی را حفظ کرد شبی در نماز مغرب و عشاء تو حال خودش بیاد یار بود که دستی از پشت بر امد بر روی شانه اش گفت حسن منم مهدی برخیز
بلند شد دست مبارکش را بوسید و گفت به خانه من بیائید
حضرت قبول کرد گفت جایی را خالی کنید که جز من و تو هیچ کس دیگر نباشد و داخل نشود
میگفت به منزل رفتیم، شروع کرد با من سخن گفتن، آتش دلم را خاموش کرد و سوز فراق را به وصالش التیام داد سپس فرمود: «برخیز و همراه من نماز بخوان»
تا صیح پانصد رکعت نماز خواند علاوه بر نماز، دعاهایی هم به من آموخت... هفت شب در خانه من بود، چیزهای زیادی به من تعلیم فرمود... روزی پرسیدم: عمر شریفتان چقدر است؟ فرمود: «ششصد و بیست سال». روز هفتم قصد رفتن کرد، اظهار داشتم که مرا هم با خود ببر، فرمود: « این برنامه ای که با تو داشتم در تمام این مدت با احدی نداشتم ( که یک هفته در خانه او بمانم) بعد از این تو به احدی نیاز نداری به همین دستور ها از نماز و دعا و ذکر ها مشغول باش. و مرا جلوی درب خانه نگاه داشت و خداحافظی نمود
نقل شده وقتی جدایی بین او و امام زمان اتفاق افتاد دلتنگی حسن شروع شد
تا جایی که یه هفته طاقن نیاورد و از فراقش جان داد مرد
منم میگم ما که از دوری تو و کربلای حسینت مردیم مهدی جان
شاهدم این اشکهایی هست که بر صفحه کلیدم سرازیر میشود مولا جان گاه گاهی دل ما را به نگاهی دریاب
جان به لب آمده این دل بیمار ما را دریاب دریاب
دلم تنگت شده و خسته از زمانه هستم در این شهر فراموشی یکی هم ناله میخواهم نشد هم ناله ای پیدا شدم از جستجو خسته بمولای من برگرد...برگرد..برگرد...
تاریخ : دوشنبه 1394/08/4 | ساعت 09 و 18 دقیقه و 09 ثانیه | نویسنده : ابراهیم دلشاد تنیانی | نظرات