♡
♡
مامانم گفته بود که دلش میخواد بره لالجین،چون بچه بود خیلی دوست داشت به اونجا بره.حالا بعد از چند سال تصمیم گرفت که خانوادگی بریم لالجین و همدان.
گفت که ساعت چهار یا پنج بلند میشیم و صبحونه میخوریم و راه میوفتیم که روز سه شنبه طبق حرفای مامانم انجام دادیم
من خودم یه تاپ سیاه و مانتو آبی آسمونی رنگ که جلو باز بود پوشیدم با شال آبی آسمونی و گردنبند مرغ آمین و چهار دست بند که یکی از دستبنداش آبی رنگ بود ست کردم.مامانم میدونه خیلی سلیقم عالیه!
بعد تو حیاط موندیم تا بابا ماشینشو از پارکینگ در بیاره.سوار ماشین شدیم و سفرو آغاز کردیم(یه جور میگم آغاز کردیم انگار دارم کنفرانس میدم:|)
•••••
راه طولانی بود و هوا خیلی افتضاح گرم بود و پنجره باز بود.ماشین بابا که همین سرعت در حال حرکت بود انقدر باد شدید بود که نزدیک بود موهای خودم از سرم کنده شه :|||
بعد انقدر عوارض تو وسط راه دیدیم اعصابمون داغون شد:|||
خدایش بگم خیلی راه طولانی بود.پنچ شیش ساعت تو راه بودیم.
بعد کم کم رسیدیم به لالجین.جایی که به عنوان شهر جهانی سفال انتخاب شد.
در واقع پایتخت سفال ایرانه و نزدیکای همدان محسوب میشه.انقدر سفال های خیلی قشنگ و خوشگلی داشت که دلمون نیومد نخریمشون.بنابراین ما چند تا سفالا خوشگل خریدیم*-*♡
بعد رفتیم پارکی جایی که اونجا ناهارمون رو بخوریم.ساندویج مرغ و الویه درست کردیم و گفتم یه دقه برم نت ببینن چه خبر و اینا.
بعد وات ا لایف چانهونو دیدمD:
اون قسمتی که سهون میگه لایف ایز گود ،هر دوتاشون همین چانیول...
نه،پارک فاکیول و سهون عینک زدن(XD)یاد کامران و هومن میوفتمXD
بعد از خوردن چای و استراحت دوباره سوار ماشین شدیمو گفتیم بریم همدان.
اوه یادم رفت بگم:منو و مامانم و خواهرم پشت ماشین نشستیم و داداشم و بابام جلو ماشینD:
همون طور که به راهمون ادامه دادیم یه دفعه پلیس گفت اینجا وایسا و بابام پیاده شد و دید که جریمه شده.البته بگما پلیسه انقدر اسکل و احمق بود که همه رو جریمه میکرد:/
بابام یه کم اعصابش خورد شد و دوباره به راهمون ادامه دادیم.
تو راه زمینای کشاورزی خیلی خوشگلی داشت و گل آفتابگردونم داشت.من که دلم آب شده بود از دیدن این منظره و گل و این چیزا*^*
بعد رسیدیم همدان و خواهرم و داداشم رفتن شیرینی فروشی که "انگشت پیچ" و " حلوا زرده" و "کُماج" داشت.البته حلوا زرده نداشت و همین انگشت پیچ و کماج خریدیم.
خلاصه به جای خیلی شلوغ و جالبی رسیدیم که اونجا،آرامگاه ابو علی سینا بود.
اونجا پارکم داشت و مجسمه های باحالی داشت:)
واقعیتش فقط خواهرم و داداشم و بابام رفتن عکس بگیرن ولی من نرفتم چون سر و وضعم داغون بود:|
بابام ناراحت شد که چرا نیومدم باهاشون عکس بگیرم:"|
جالب اینجاس که بابام از خواهرم عکس گرفته بود و بگم...
جالب عکس نمیگیره و عجیب تر!!خواهرم اسکل کرده بود:|
میگین چجوری.میخواسته عکس بگیره که دستش خورد که فیلمبرداری.به جای این که عکس بگیره فیلم گرفته ازشXD
خواهرم فکر کرده داره ازش عکس میگیره ولی متوجه میشه که بلهD:
ایسگا گرفته بود:|
از اینا که بگذریم،دیگه گفتیم برگردیم تهران.من خودم از همدان خوشم اومده و بازم دوست دارم برم همدان و لالجین.
برگشتنه مثل رفتنه راه طولانی بود:|جالب اینجاست که انقدر سفالی بشقاب سفالی و لیوان سفالی گرفتیم دیگه تو صندوق ماشین جا نشد و مجبور شدیم بزارین پایین پامون که نشکنه:|
بعد ما سه تا دخملا(من و مامان و خواهرم:|)میخوندیمو میرقصیدیم(البته ریزD:).بعد یه دفعه بی حال شدیم و خوابمون گرفت.
بعد هی چشمامونو باز و بسته میکردیم چون حواسمون به بابا بود که یه دفعه تصادف نکنه:|
تازه من فکر کردم تا یازده میرسیم تهران ولی مسیرش خیلی طولانی و زیاد بود که دهنمون سرویس شد.واقعا خسته شدیم.حتی خود بابا:(
حالا قسمت عجیبشو بگم.
مامانم و خواهرم خواب بودن و بعد بیدار میشن ولی به صورت خوابالویی:|
بعد که تهران رسیدیم هوا گرم شد.
بعد خواهرم از شدت خستگی خندش گرفته بود و مامانم با این که خوابالو بود ولی خنده ای میکرد که منم باهشون همراهی میکردنXD
یعنی از دست این دو خندیدم که نزدیک بود بالا بیارم:|||||
ساعت یک بود و خسته و داغون رسیدیم به خونه داغون و بر هم ریخته و دوست داشتی!...دلم برای تهران و خونم تنگ شده بود:)
•••••
خو امروز رفتم سه تا عکس از سفالایی که تو لالجین خریدیم گرفتم.
عکس اولی که توی اول پست گذاشتم.دو تا عکس دیگرو ببینین^^
•••••
(ناموسا خوب عکس میگیرماD:)
خیلی خوشگلن مخصوصا اون چای خوری و گردسوز *-*♡
حتما بهتون پیشنهاد میکنم اگه همدان نرفتین برین خیلی هوای خوب و جاهای دیدنی داره^0^
فعلا*-*♡