#سبی_سفر_سه_روزه_ات_چگونه_گذشت؟
(مشهد-حرم مطهر)
+سفر ما از تاریکی شروع میشه.مقصد سفر ما به سوی روشنایی هاست:)+
--------
سلام دوستان*0*خوبید؟
بلی مامی سبی از سفرش برگشته و کلی حرف دارهD:
این سفرمون سه روزه بود و یه کم خلاصش میکنم که راحت باشین!
(فقط عنوان پستمو داشته باشینXDمثل آنه تکرار روز های غریبانه ات چگونه گذشت نوشتمXD)
برین ادامهD:
روز پنج شنبه روز آخر مرداد ماه بود که زودی رفتیم راه آهن تهران.
بعدم منتظر دختر عمم بودیم-فکر کنم بیست و پنج سالش باشه-داشتیم ساندویج میخوردیم که یه دفعه عمم با دخترش اومده بودن و همه سلام و احوال پرسی.منم میگفتم نمیتونم پا شم:||چون وسایل دور پام جمع شده بودن:|||
حدود یه ربع به یازده بود که سوار قطار شدیم.قطارشم خوب بود و تلوزیون داشت ولی فیلم افتضاح گذاشته بود(از اون فیلم ایرانی دهه هفتادی:/)
به جای این که فیلمو ببینیم رفتیم برنامه تلوزیون که تو گوشی مامانم بود رو روشن کنیم و بزنیم شبکه سه.اون موقع ویژه برنامع عصر جدید بود.
هی داشتن ور ور میزدن-___-قطارم که حرکت کرده بود و هی نت قطع و وصل میشد.یا بهتره بگم از 4G میرسید بهH یا E :|||
خیلیاتون میدونین که قطار کلا دوازده ساعته به مقصد میرسونه!
ما هی داشتیم حرف میزدیم و تخمه و این چیزا میخوردیم.بعد دختر عمم یه آهنگ گذاشته بود به اسم "کی بهتر از تو"اینو عارف خونده بود(اگه گوش نکردیم دان کنین.)
دو بار گذاشته بود و حالا هی میخوندن کی بهتر از تو کی بهتر از من:|
عن آهنگو تا آخر سفر در اوردن یعنیXDD
دسشویی کردن تو قطار خیلی سخته.هی تکون میخوری و نمیتونی خودتو بشوی-__-
دسشوییم یه کمی افتضاح بود.توالته آبش جمع شده بود و نرفته بود پایین.خیلی لجن بود:|
دختر عمم و خواهرم بالا تخت میخواستن بخوابن.دختر عمم اول رفته بود بالا نردبون یهویی افتاد پایین!مامانم و خواهرم نجاتش دادن و خداروشکر به خیر گذشت.اگه نجات نمیدادن به رحمت خدا میرفت:|||
مامانم میترسید که تخته رو سرش نیوفتهXDولی من که بی خیال بودم:|
چراغو خاموش کردیم و دختر عمم آهنگ سیاوش قمیشی میزاشت:|نمیدونم کدوم آهنگش بود.منم رفتم آهنگ گوش کردم -با هدفون- و گذاشتم کنار و دراز کشیدم...
ولی هر کاری کردم خوابم نبرد:|مامانم مثل من نخوابیده بود:"|
گوشم گرفته بود(خیلی رو مخه-_-)و هر کاری کردم باز نمیشد:|
بعد کم کم خوابیدم تا شش صبح.مامانم یه کمی خوابید و بیدار شد و داشتیم طلوع خورشیدو میدیدیم.بعد داداشم اومد پیش ما و هممون شیرینی کشمشی(عاشقشمممم)خوردیم.
(داداشم و بابام تو یه اتاق دیگه بودن.)
بعد هممون فکر کردیم تا دوازده میرسیم مشهد.بعد ساعت نزدیکای یازده بود فکر کنم که زودی به مقصدمون رسیدیم.
××××---××××
بعدم اسنپ برای دو گروه(کلا شیش نفر بودیم سه نفر سه نفر میرفتیم سمت هتل)گرفتیم.
من تا آخر سفر که اسنپ میگرفتیم با مامانم و داداشم بودم.
هیچی تو راه حرم معلوم بود و منم شوکه شدم!مثل خورشید میدرخشید:))
بعد رفتیم هتل"میامی"سه ستاره!
ظاهر هتلش مثل قصرای متروکه بود:|نه این که بگم زشته! جوری درست کردن که انگاری رفتیم قصرای متروکه شده:|
بعدم اتاق گرفتیم و ما سه نفر-خودم و خواهرم و دختر عمم- با سه نفر دیگه تو یه طبقه بودیم.ولی اتاقامون یه کم دور بود.
احمقانه ترین چیزی بود که دیدم کل اتاقا دسشویی فرنگی داشت اون وقت دسشویی ایرانی تو راهرو بود:////
بعد ناهارو توی فست فود چیزی خوردیم و رفتیم حرم:)
چیزی که عجیب بود این بود که چادر سر کردم بعد همه فکر میکنن من یکی دیگم:"|
واقعا چادر سر کردن خیلی سخته! این کش چادر گوشمو داغون میکرد:|
مامانم میگه عادت نکردی چادر سر کنی!
بعد توی حرم نشستیم و گفتیم یه عکسی بگیریم.خیلی قشنگه:)
تو عکسه نقاره خونه هست هرروز موقع غروب نقاره زنی میکنن!
چیزی که تو حرم جالب بود ساعتو با زنگونه بزرگ اعلام میکردند.مثلا چهار بار زنگ میزنه و آهنگ صدای زنگ عوض میشه و ساعتو اعلام میکنه بعد اگه یه بار زد یعنی مثل سه و پونزده دقیقس.دو بار بزنه یعنی مثل سه و نیم دقیقه و سه بار بزنه یه ربع به چهار.
چهار بار یعنی مثل ساعت چهار تمامه.
خلاصه تا هشت و خورده ای شب اینجا بودیم و برگشته شامم همون فست فودیه رفتیم و برگشتیم سر اتاقمون.
بعد خواهرم و دختر عمم هی داشتن حرف میزدند و عن آهنگ کی بهتر از تو رو در میوردن و منم رو تخت نرم و خوب خوابیده بودم.بعد از این چراغو خاموش کنیم گفتم:دو سه ساعته دارین حرف میزنینXD
فرداش دیگه واقعنی اعصابمون داغون شد:|چون گفتن باید جابه جا بشین و اینا.یعنی من که تو خواب عمیق بودم نزاشتن به خواب شیرینم ادامه بدم-__-
بعد جابه جا شدیم و مامانم هم اتاقی ما شد.دو نفر دیگم تو طبقه دیگه یه اتاق دو نفر خوابیدن:"|
صبحونه هم تو رستوران رفتیم و املتش خیلی خوشمزه بود.توش پنیر پیتزا و سوسیس و فکر کنم کدو داشت.عدسی و لوبیا داشت که من عدسیشو دوست داشتم چون تند بود خوشمزه ترش کرده بود!
بعد شربت مورد علاقم،پرتقال خوردم*---*خیلی خوشمزس!به قول رسوی شربت پرتقال زود تر از شربت آناناس تموم میشه.
آناناسشم خوب بود و منم دوست داشتم و اصن دیگه نمیتونستم چای بخورم:|
=====+=====
خوب جریان این غذا حضرتی هستین یا نه؟اگه نه که بهتون میگم.
توی حرم یه جای هست به اسم مهمان سرای امام رضا که باید دعوت نامه داشته باشی.از طریق پیامک یا یه برنامه گوشی.
بعد مثلا معلوم میکنه که شما برنده میشین یا نه.روز اول همین کارو کردیم و هیچکی برنده نشد.
روز دوم داداشم رفت پیامک بفرسته.موقع ناهار بود که داداشم برنده شد و ماهم خیلی ذوق کردیم*---*
کلا پنچ دعوت نامه گرفت و رفتیم تو و بهمون غذا دادن.من هی میگفتم قیمه باشه من دوست دارم همون روزی که داداشم دعوت نامه گرفت و رفتیم داخل مهمان سرا غذا امشبش قیمه بود!
خیلیی خوشمزه بود و واقعا جاتون خالیِ خالی بود!
خلاصه رفتیم هتل و با خیال راحت خوابیدیم...
----=-=-=-=-----
روز آخر بود و ما تو رستوران صبحونه خوردیم.املت اون روزش اصن جالب نبود-__-
فقط عدسی و شربت پرتقال و آناناس خوردم.
بعد ما برای ناهار بلیت دعوت نامه مهمان سرای امام رضا گرفتیم و ناهار اون روزم همون قیمه بودXD
دختر عمم گفت یا امام رضا حالا یه بار گفت غذا قیمه باشهXD
بعد از ناهار رفتیم زیارت کنیمو و بعد اسنپ گرفتیم و زودی سوار قطار شدیم.
این دیگه واقعا داغون بود-____-
بوفه داشت ولی شنیدم که غذاهاش زیادی جالب نبودن.مجبور شدیم خوراکیای که داشتیمو بخوریم:|
بعد ساعت یه ربع به چهار بود که رسیدیم تهران...
یعنی خدایا انقدر کوفته شدم پام خشک شده بود و درست حسابی راه نمیرفتم:|
بعدم رفتیم خونه و بلیی...سرمونو تو بالش گرامیمونو گذاشتیم!
دلم برای تهران و هوای کثیفش و خونه ام و اتاقم و کامپیوترم تنگ شده بودT______T
عااا راستی تو مشهد تسبیح خیلی خوشگل و دو تا چراغ خوراک پزی کوچولو با قابلمه مسی کوچولو خریدیم!(خیلی کوچولو نی ولی خیلی کیوته*-*)
بعدا اگه شد عکسو میزارم براتون*3*
تا پست بعدی فعلاD:

[ دوشنبه 4 شهریور 1398 ] [ 04:18 ب.ظ ] [ S.Я sᴀᴇʙʏ•ɴᴜᴛᴇʟʟᴀ ] [ نظرات () ]
Latest content

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات