Blood on life pt1

Blood On Life
قسمت اول|تنها
------
سلام دوستان چطورین خوبید؟
بلی این دفعه داستانو گذاشتم*_*اگه جمله بندیم بد بود و یه سری از کلماتاشو اشتباه نوشتم ببخشین:(
امیدوارم خوشتون بیاد!
برین ادامه مطالب:)
"زندگی من بی صدا،تنها،بی حس و بی ارزش شد"

او در بین درختان بلند و عطیم و نیمکت های فلزی زنگ زده و مه ای که هوا رو مرموز کرده بود ایستاده بود.تنها بود.کسی همراه او نبود.با خودش تنها بود.خودش و خودش و روحش...
روحی که به نظر میاد تو جسم "مارگاریت" نیست.احساس میکنه که توخالی شده.سرد و یخ زده شده.مثل عروسک چینی که روحی تو جسمشون ندارن.هوا مه بود و مارگاریت چیزیو نمیتونست ببینه.نمیتونست آدم هارو ببینه. حتی میخواست بدونه درخت ها تا کجا هستن،زیر سقف آسمونن؟سخت نفس میکشید.انگار دیگه نفس کشیدن هم براش تکراری و کسل آور شده بود.از صدای نفسش خسته شده بود.اما از صدای تپش کند قلبش چی؟اونم خسته شده بود؟آره،خسته شده بود.قلبش بقدر کند تپش میزند که خود قلب مارگاریت از تپیدن خسته شده بود.این افسردگی با جون مارگاریت بازی میکرد.به نظر میومد که جون مارگاریت تو تنش کم شده و  قدم های تندشو آروم کرده بود.
یه لحظه میخواست گریه کنه...اما بغضی در کار نبود.پوزخندی زد و با خودش فکر کرد که اون هیچ وقت گریه نمیکنه.انگار اشک های تو چشماش خشک شده...
صدای یه گریه کسی میومد.صدای گریه گوشخراش یه دختر بچه.مارگاریت حواسشو چمع کرد تا صدای دختر بچه رو بشنوه...تو میان هوا مه آلود،یه دختر بچه کم سن و سال،مثل فرشته ظاهر شد.خیره به چهره معصوم دختر بچه شد.
-چی شده؟
دختر بچه وسط شیون و زاریش،به زنی که موهای کوتاه و جلوزلفی چتری سیاه رنگ و صورتی که پر افسردگی و بی حالی بود خیره شد.اشکای دختر بچه هنوز روی گونه هی سفید و سرخ جاری میشد و با مظلومیت گفت:من...من گم شدم!
مارگاریت یه کمی تعجب کرد و با کمی مکث پرسید:تو با کی بودی؟
-با مامانم...فکر کنم...
وسط هق هق کردناش گفت:فکر کنم مامانم از دستم عصبانیه.داره دنبالم میگرده.تو...تو میتونی مامانو پیدا کنی؟
-ام...دختر جان...هوا انقدر مه آلوده که-
-خواهش میکنم!
داد زد و کنارش اشک ریخت.یه دفعه مارگاریت دلش برای این طفل سوخت.چاره ای نداشت جز این که مادر این دخترو پیدا کنه.صدای هق هق کنان دختر بچه زیاد تر میشد و مارگاریت گفت:خیلی خب باشه.فقط گریه نکن و دست منو بگیر.
جدی گفت و دختر بچه دیگه گریه نکرد.دختر بچه "باشه" گفت و سفت دست مارگاریتو گرفت.مارگاریتمز این کارش تعجب کرد.راه افتادن و دنبال مادرش گشتن.پنچ دقیقه گذشت اما هنوز مادر دختر بچه رو پیدا نکرد...مارگاریت خسته شد و قدم هاشو آروم کرد.
-یعنی...مامانم نیست؟
-یه سوال دارم.
دختر بچه خیره به مارگاریت شد و گفت:چه سوالی؟
-مادرت چه شکلیه؟
دختربچه سرشو برد پایین.کمی فکر کرد و گفت:مامانم همیشه موهاشو میبافه و یه روبان قرمز میبنده و شکل پاپیونی میبنده.
روبان قرمز و پاپیونی شکل...این تو دهن مارگاریت حک شد و گفت:خیلی خب. بریم.فقط امیدوارم مادرت جایی نرفته باشه...
راه رفتن و گشتند.طولی نکشید که مارگاریت چشمش به یه زن تنها با موهای بافیده و روبان قرمزی که شکل پاپیونی بسته بود افتاد.
-اون...مادرت-
-چرا خودشه!مامان!!
دختر بچه دست مارگاریتو رها کرد و به سمت مادرش رفت.زن با نگرانی عقبو نگاه کرد و تا چشمش به دخترش افتاد زودی رفت پیشش و بغلش کرد.مارگاریت تا این صحنه رو دید یاد مادرش افتاد.مادری که مثل فرشته مهربون بود و براش قصه میگفت.براش غذای خوشمزه درست میکرد.حتی همیشه اول مارگاریتو بغل میکرد وبعد "ماریا" رو تو آغوشش گذاشت.چون مارگاریتو خیلی دوستش داشت اما...دیگه توی زندگی مارگاریت نیست.چون در اثر یه بیماری سخت فوت کرده بود.مرگ مادرش باعث شد که شوکه بشه و دیگه گریه نکنه.اون وقتی بچه بود مثل دختر بچه گم میشد.گریه میکرد و مادرشو صدا میزد.اما الان مادرش نیست و اشک های مارگاریت دیگه بی ارزش شدند و خشک شدند.دیگه هیچی براش مهم نبود...
-ممنونم خانوم.خیلی لطف کردین دخترمو پیدا کردین!
تا صدای زنو شنید رشته افکارش پاره شد و نگاهی به زن یا همون مادر دختر بچه کرد.
-ام...خواهش میکنم کاری نکردم!
این حرفو با لحن مهربونی زد اما لبخند نزد.زن بهش لبخند زد و دست دختر بچه رو محکم گرفت.تا نگاهش به دخترش شد،لبخنداش پررنگ تر شد و بهش گفت که دیگه گم نشه و دستشو محکم تر بگیره...قلبش تا مادر و دخترو دید گرفته شد و چهره غمی روش صورتش آشکار شد.مادر و دختر توی مه آلود گم شدند و دیگه دیده نشدن...انگار فرشته بودند که یه دفعه میان و زود میرن.بازم تنها شد.دیگه صدای جز صدای خسته کننده نفاسش تو گوشاش شنیده نمیشد.بازم تنها شد.خودش و خودش و روحش...

-------

-مارگاریت،ماریا.شما دو تا بهترین هدیه های من بودین.ولی مهم تر از همه،تو بودی مارگاریت.تو بچه آخری.خیلی دختر شیرینی هستی.میدونی که...
صدای مادرش تو ذهنش شنیده میشد.مثل نوار این جمله ای که مادرش گفته بود توی ذهنش تکرار شد.سرشو تکون داد تا دیگه چیزی نشنوه.چنگالو روی سالادی که برای خودش درست کرده بود گذاشت و مشغول خوردن شد.صدای تلفن به گوشش رسید و بیخیال خوردن سالاد شد.زودی سمت تلفن رفت و برداشت.
-الو...
-...
کسی که تماس گرفته بود چیزی نگفت.نکنه مزاحم باشه؟یا شایدم...
-کسی هستی؟
-...
-لعنتی...حرف بزن!
بازم پشت گوشی چیزی نگفت.مارگاریت با حرص تلفنو سر جاش گذاشت و برگشت تا سالادشو بخوره.تا اینکه تلفن زنگ خورد.اعصابش داغون شد،چنگال رها کرد و سریع سمت تلفن رفت و برداشت.با حرص گفت:لعنتی اگه حرف نزنی سرت داد میزنم!
-هی!آروم باش مارگاریت!
صدای یه آشنا بود...نکنه خواهرش ماریا باشه؟
-م-ماریا؟تو بودی زنگ زدی؟
-نه!مگه چی شده؟
نفس عمیقی کشید و گفت:هیچی،یه عوضی مزاحم زنگ زده حرفیم نمیزنه...انگار لال بود.
-ولش کن خواهر کوچولو.
-به من نگو کوچولو!من دیگه بزرگ شدم!
-بزرگ شدی اما همون مارگاریت کوچولو خوشگل منی.
-...
-مارگا؟چیزی نمیگی؟
چیزی نگفت.مادرش بهش"مارگا کوچولو خوشگل"صداش میزد و مارگاریت از این لقبش خوشش میومد اما الان...
-مارگا؟یالا یه چیزی بگو!
-ام...ببخشید ماریا.یه کم حالم خوب نیست.
-اشکالی نداره مارگا.خوب میشی.
-میگم...چی شده بهم زنگ زدی؟بعد یه سال.
-هیچی.میخواستم یه کمی صحبت کنم.دلم برای صدات تنگ شده بود.
-اگه دلت برای صدام تنگ شده،دلت برای من تنگ نشده؟
-چرا!دل تنگ توعم!تو چی؟
-من...
مکث کوتاهی کرد و گفت:من دلم فقط برای تو تنگ شده...نه صدات!فقط خودت.
ماریا چیزی نگفت.آخر از هم خدافظی کردند و مارگاریت تلفن رو سر جاش گذاشت.دوباره یاد بچگیاش افتاد.چرا این خاطره هایی که مدام تو ذهنش میاد از ذهن لعنتیش پاک نمیشه؟چرا همش باید به یادش باشه؟
مارگاریت جواب این سوالاتو نمیدونست...

--------

ساعت نه شب بود.هوا وحشتناک بارونی بود.رعد و برق توی آسمون،فضا رو برای مردم ترسناکتر میکرد.هوا سوزناک بود و باد تندی میوزید.چشمش باز به ساعت دیواری شد.ساعت نه و دو دقیقه اس.نفس کشید و به عکس مادرش و خودش خیره شد.صدای رعد و برق اومد.اما نترسید.صدای وزش تند باد هم اومد اما بازم نترسید.دوباره چشمش به ساعت دیواری افتاد.نه و هفت دقیقه.راه افتاد و به سمت آینه رفت.خیره به خودش توی آینه کرد...خیره به چهره جدیش شد.باز صدای رعد و برق و وزش باد اومد.بازم نترسید.سرشو برگردوند و به ساعت خیره شد.نه و ده دقیقه...پنچ دقیقه مونده بود تا به دنیا بیاد.
امشب تولدش بود.ولی کسیو نداشت که بهش تبریک بگه.فقط خواهر خودشو داشت.سرشو چرخوند و به خودش توی آینه خیره شد.تولدش دیگه براش تکراری و خسته کننده شده بود.مادرش همیشه برای تولد مارگاریت هدیه های جالبی براش میگرفت.کیک های خوشمزه ای درست میکرد.اما الان دیگه اینجا نیست.پدر نازنینش هم براش هدیه های گرون قیمتی میگرفت.براش شام خوشمزه درست میکرد.اما الان دیگه اینجا نیست.خواهرش هم براش شعر تولدت مبارک میخوند.براش میرقصید.اما الان ازش دور بود.میخواست گریه کنه اما اشکاش خشک شده بودند.دوباره به ساعت نگاه کرد.دو عقربه ساعت درست مثل یه خط شد.ساعت نه و پونزده دقیقس اما  تو آینه،ساعت سه و چهل و پنج دقیقه نشون میداد.دقیقا،زمانی بود که لونا پدر بیچارشو کشت...
صدای تلفن اومد.رشته افکارش پاره شد و سریع به سمت تلفن رفت.برداشت و صدای جیغ و هواری توی پشت گوشی شنیده میشد.
-تولدت مبارک مارگا!!
هیچی نگفت.از تبریک شنیدن خوشش نمیاد.
-مارگا؟...الو؟صدامو میشنوی؟
-برام...
نتونست ادامه بده.
-چی؟مارگاریت چی شده؟
-برام شعر تولدت مبارکو بخون.مثل بچگیات.ای کاش اینجا بودی و برام میرقصیدی.ای کاش پدرم زنده بود تا برام غذا درست کنه.ای کاش مامانم اینجا بود تا برام کیک درست کنه...
-مارگا.من نمیتونم جایی که اینجا هستی بیام.چون رفتنش احتمالا برام خطرناکه.اون زنیکه احمق-
-ادامه نده ماریا!فقط برام تولدت مبارک رو بخون...
سکوت برقرار شد و این سکوت برای مارگاریت ترسناک بود.هوا هنوز ترسناک بنظر میرسید و هنوزم رعد و برق میومد.وقتی صدای خوندن خواهرشو شنید.یه لحظه آروم گرفت.دیگه هیچی نگفت.فقط صدای خواهرشو شنید...

"ولی میخوام زندگیمو برگردونم.حالم از این زندگی الکی که دارم بهم میخوره"

پایان پارت اول


[ سه شنبه 19 شهریور 1398 ] [ 08:37 ب.ظ ] [ S.Я sᴀᴇʙʏ•ɴᴜᴛᴇʟʟᴀ ] [ نظرات () ]
Latest content

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات