از زندان متروکه دقیقا به نام مدرسه،آزاد میشم و سوار ماشین سرویس میشم.
منتظر هم سرویسم میشم تا بیان سوار ماشین بشن.
همه اومدن.ماشینم به حرکت در میاد.
به بیرون ماشین نگاه میکنم،آسمون نیمه ابری که مثل یه نقاشی میمونه.جذابه!
ساختمونای قدیمی کهنه درب و داغون،که بیشتر شبیه خونه جن زدس.
ساختمون های جدید بلند که جلو آسمونو گرفته.
آدم های جورواجور.
به زمین نگاه میکنم.
زباله های روی زمین.
ماشین های مختلف که بعضیاشون کمی داغونن و بعضی از اون ها هم نو و جدیدن.
اینا زیاد برام جالب نبود.
اما دیدن گربه ها و بچه گربه های شیطون و پشمالو و نرم برای من جذاب بود!
هر وقت به چشمای رنگیشونو میبینم،انگاری چشماشون روشنه.مثل لامپ.
پیکر های پشمالو و نرم که رنگای مختلفی داشت.سیاه،سفید،نارنجی...
و حالا،به مقصدم رسیدم.از ماشین پیاده میشم،کلید رو از کیفم در میارم.
وارد خونه میشم...
-----------------------
پ.ن:این دقیقا موقع برگشتنه اینطوری میگذرونم.اصن دیدن گربه برام لذت بخشه*^*
پ.ن2:میدونم زیاد ادبی نبود و از نظر خودمم زیاد جالب ننوشتم.XD
3>
[ پنجشنبه 9 آبان 1398 ] [ 07:43 ق.ظ ] [
S.Я sᴀᴇʙʏ•ɴᴜᴛᴇʟʟᴀ ] [
نظرات () ]