من روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز میکنم
من با تو مینویسم و میخوانم
من با تو راه میروم و حرف میزنم
وز شوق این محال:
که دستم به دست توست!
من
جای راه رفتن
پرواز میکنم!
آن لحظهها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش مینشینم:
موسیقی نگاه تو را گوش میکنم
گاهی میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو
هر چه هست فراموش میکنم!
"فریدون مشیری" :)
پ.ن:
پاییز اومده!
چرا انقدر دلگیره... چرااا؟ -___-
.: Weblog Themes By Pichak :.