کوتاه کننده لینک

آهسته می‌آیی.. 
شعرهایم را میخوانی‌و
می‌روی … 
به خیالت که نمی‌فهمم!؟ 
نمی‌گویی، 
رد پای نگاهت را، 
دلم از بر است ….!؟ 

زهره تبریزلی :)


-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•

پ.ن:
خدایا میدونم آخرش همه چیز درست میشه...
لطفا بهم صبر بدهه که تا آخرش دق نکنم ! 
امتحانام شروع شده... میخوام بگم اینکه زده به سرم خیلی طبیعیه ... =|

اصن نمیدونم چیشد که این ترم یه جوری شد که نباید میشد :/ باید جور دیگه ای میشد ولی نشد که بشه دیگه =/
انگار هرچقد به ترم آخر نزدیک تر میشه اوضاع داغونتر و دست گرفتن رشته ی امور غیر ممکن تر میشه -____-


همیشه  از جوگیر شدن و انجام کاری یا گرفتن تصمیمی تو شرایط جوگیری که بعد وقتی که کار از کار گذشته میفهمم دقیقا چیکار کردم، سعی میکردم خودداری کنم !-_____-

ولی بازم تو یه شرایط خاص دیگه در حالی که کلی دلیل منطقی و عاقلانی واسه خودم ردیف میکنم واسه تصمیمم دوباره بعدش متوجه میشم که انتحاری عمل کردم و این میشد که در شرایطی کاملا هیجان انگیز قرار میگیرم=|

دیگه مث اینکه منم سرنوشتم این بوده که انواع شرایط بحرانی رو اینطوری تجربه کنم دیگه باید باهاش کنار بیام :|

قشنگ این شرایط چند وقت به چند وقتم تکرار میشه  که خدای نکرده آدرنالین خونم و هیجان زندگیم کم نشه :/

خداوند رو شاکرم که بیشتر تصمیمات سرنوشت سازم رو در آرامش و دور از اون هیجان گرفتم تا الان... خدا از این به بعدشو به خیر کنه:)

امیدوارم دووم بیارم :/



تاریخ : سه شنبه 18 دی 1397 | 09:00 ب.ظ | نویسنده : قاصدک | نظرات

  • paper | تازیانه | خسوف
  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات