دست نوشته های بهارونه!

بعد مدتی

سلام.

تو این مدت خیلی اتفاقا افتاد!مثلا اینکه پسرعمه1 مجلس عروسیشو برگزار کرد!!!ماشالله سرعت!!!(چشم نخوره حالا)

مام کارامون طول کشیدو دیر رسیدیم.همه مهمونا اومده بودن و بعلت هوای سرد تو تالار بودن همشون.بعضی عمه هامو مدتی بود ندیده بودم.سلامو احوال پرسی و اینا.عروس خیلی خوشگل شده بود.سنش خیلی بالاتر میزد.خلاصه اینا دیگه

===

بعدا نوشت(14بهمن91):

کنارم نشسته..دستشو میکشه رو دستم و میگه:بهار تو ظرف میشوری پوست دستت زبر نمیشه؟؟!

میخندم و میگم:من اصلا ظرف نمیشورم.

بیشتر که باهاش حرف میزنم میگه:از چهارم دبستانم مامانم مریضه.کل کارای خونه رو من انجام میدم...

فقط ساکت میشم..و تا آخر روز سرمو برنمیگردونم..مردم چه جوری زندگی میکنن و ما چه جوری..سخته عزیز آدم خدایی نکرده یه سره بیمار باشه و زجر کشیدنشو ببینی..خدایا هزار هزار بار شکر...

+++

+5شنبه با صدف و فرانکی رفتیم بیرون.خوش گذشت.کلا مجردی خیلی بیشتر خوبه

++این کارناممونو هم ندادن.هی همش تو استرس.برم یه دوسه بار دیگه معدلمو حساب کنم

+++من عااااااشق هستم.خدااااااااااااا منو دریاب.در راه عشقت فنا نشم یه وخ



[ چهارشنبه 11 بهمن 1391 ] [ 03:09 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


.

سلام!امروز یه روز عالـــــــــــــــــــیه!یه جمعه ی بیست!محشر!!

من خوبم!راستش به اتفاقات دیروز خیلی فک کردم.به این نتیجه رسیدم که فدای سرم.اصلا خوب کاری کردم

خوب بابا مگه تقصیر من بود؟؟!!؟!

دیشب یه شب عالی بود.با دایی اینا رفتیم بیرون.طرقبه!!مشهدی اینجا هست؟؟!!آیا؟!!!!

خلاصه که تو راه انقدر خواهری حرف میزد که ما میخندیدیم!!یک نمونه:(به داماد میگفت)

_بسه دیگه شبه بیشتر نریم جلو!!

اونجام که رسیدیم رفتیم رستوران بوووق نشستیم تو آلاچیقش.یه ساعت بحث غذا داشتیم!صدف کلا نظری نداره.من گوشت نمیخورم!!داماد ماهیچه میخواد.دایی لقمه..خلاصه!!بحث تموم شد غذا رو آوردن!!بعد یه ساعت البته!

خووووووووووووب بود الان باید بریم با خواهری و داماد و مامی و بهنام صبحانه بخوریم!بابایی بیرونه!



[ جمعه 6 بهمن 1391 ] [ 10:41 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


یه شروع تازه

همه چی خیلی زود اتفاق افتاد..مراسم خواستگاری..بله گفتن..و عقد!!!!

خودمم فکر نمیکردم انقدر زود همه چی تموم شه.برای یه دختر سوم دبیرستان تصمیم گیری باید خیلی سخت باشه!!اما این دفعه  همه چیز فوق برعکس بود!!

برای خودم حتی،هنوز عجیبه!!واقعا هم عجیبه!!آخه دختری که هنوز تو فاز مدرسه و فضای محدودشه و با دنیای بیرونش ارتباطی نداره چه عجله ای داره حالا؟؟!!

شنبه که اومدم خونه مامی گفت عروسیه!!گفتم کی؟!!گفتن جناب پسرعمه!!البته هنوز در حد خواستگاریه!

یکشنبه که اومدم خونه مامی گفت شب دعوتمون کردن واسه عقد!!

هیچی دیگه!از خستگی بیهوش شدم.ساعت6بیدار شدم و حاضر شدیم.یه لباس معمولی و یه آرایش فوق ملیح.فکر نمیکردم بزن و بکوبی باشه!!ولی خوب!!بود

عروس،هم سن بنده و زیبا بودن.فهمیده و کمی غد!!با یه لباس نسبتا زیبا!قبلا دیده بودمش.خیلی نگاهم میکرد.نمیدونم از روی رضایت یا اجبار؟؟!!ولی کلا تو قیافه بود!

سر بله گفتن هم به عمش میگفت بار چندم بله رو بگم؟!

کله قند دومادو شکوندن!خواهره سینی رو گرفته جلوی ما دخترا!!میگه:بردارین انشالله بختتون باز شه!!!!!!

انقدر از این آدمای بی فرهنگ کوته فکر بدم میاد

خواهر کوچیکه عروس هم اونقدر خوشگل بود که من از اول تا آخر جذب اون بودم!!حیف بهنام یه سال کوچیکتره!



[ دوشنبه 2 بهمن 1391 ] [ 08:42 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


تعطیلات گذشته

سلام:))

خیلی شلوغ پلوغه اینجا!جناب جبر هنوزم طالب هستن ما مطالعشون کنیم!!و ما نیز سخت مشغول مطالعه!!

اون چند روز تعطیلی هفته ی قبل بود؟!!اتفاقای خوبی افتاد!!دوست دارم برام بمونن!!

صبح جمعه خاله اینا اومدن.رفتیم خونه مادرجون!فرانک و دیدم کلی ذوق مرگ شد بچم

امتحان فیزیک داشتم و کلی سوال نهایی هم ریخته بود رو سرم!به امید دو روز آخر لای کتابو باز نکردم!دو روز آخرم خوش گذرانی!!

تا شب خونه مادرجون بودیم.رفتیم خونه و صبح روز بعد با کل فامیل زدیم بیرون!!

خیلی وقته حرم نرفتم!!!نمیدونم برای عقد خواهری یا شایدم یه کم بعدترش رفته باشم!!خیلی آرامش میده به آدم.به خصوص شبای تابستون.نماز مغرب تو صحن حرم..یه نسیم ملایم..و پرواز واقعی روحت..!!به خصوص اگه ماه رمضان هم باشه و اونجا با یه نونو پنیر افطار کنی..از هر افطاری مجلل تر..

با اینکه تو همین شهر هستیم،حداقل یه ساعتو خورده ای تو راهیم.با ماشین که خیلی بده.با مترو هم کلی طول میکشه حتی!البته اینا بهانه موجه نیستن.

رفتیم نزدیکای حرم.خیلی راهو پیاده رفتیم.خیابونا نزدیک حرم این روزا غلغلس.رفتیم نهارم خوردیم.اما من دلم حرم میخواست:((ولی نشد بریم

به امام رضا سلام کردیم.بعدشم برگشتیم.همینجا ازش میخوام اجازه بده برم زیارتش

خلاصه تو راه برگشت تو یه پارک خلوت کلی عکس گرفتیم.فرانکی و صدف و ساحل و باران و بهار_اینجانب_

همش رو کالسکه قجریش مینشستیم یا اینکه جلوی خونه ی قدیمیش عکس مینداختیم.خیلی خوش گذشت!اما شنبه بود و من امتحان داشتم!اونم فیزیک!!

از اونجام دوباره رفتیم خونه مادرجون و ساعت6اومدیم خونه!

خاله اینا ساعت8خونمون بودن!!یعنی به چه بدبختی خوندم!!

هر اشکالی دارم از بی دقتیه!!اصلا هم فکر نکنین بلد نبودم!!

هر چی قرص آهن میخوریم حواسمونو هم جمع میکنیم بازم نمیشه!!باور کنین هنوزم به خاطر یه نمره ی بی دقتی شیمی حرص میخورم:|

الانم مامان اینا رفتن واسه بهنام سی دی بازی بگیرن!!منم تو خونم منتظرم که زنگ بزنن آژانس بگیرم برم خونه مادرجون!امشب همه اونجان!صدفم هست!!

پ.ن:همیشه از آرامش قبل طوفان میترسم.ولی دلی که شکست،تو آرامش بعد طوفان حتی،ترمیم شدنی نیست.

+خدایا به همه آرامش بده!البته بدون طوفان!!



[ پنجشنبه 28 دی 1391 ] [ 11:12 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


!

داشتم به این فکر میکردم که چقدر امتحان شیمی سخت بود اما یادم اومد که2ساله من با این معلم شیمی دارم یه بار سوالاش مث آدم نبوده. و این کارشم  باعث نشده شیمی مون فول بشه

پس نتیجه میگیریم لذت میبره نمره های دانش آموزاش کم بشه!

+++

راستش ذهنم این روزا خیلی مشغوله.خاطرم مشوشه.

تا همین پارسال یه جور حرف میزدم.این روزا یه جور.یعنی اینکه عوض شدم.از یه نظر بده و از یه نظر خوب:|واقعا موندم:|

====

دلم خیلی تنگ شده بود.رفتیم خونه نمکدون اینا.من مامان خواهری و داماد.یه ماهی میشد نرفته بودیم.تو راه براش خوراکی خریدم.وقتی رفتیم از اول تا آخر تو بغل من ولو بود داشت خوراکیشو میخورد و تلوزیون تماشا میکرد._2سالشه_وسط فیلم میگه:

بهار این آقاهه تیه؟{ک نمیگه}

میگم:

شوهر طغرله!!

با تعجب نگام میکنه:

شووهر ط...{ادامشو نمیگه}

بقیه میخندن!باران_خواهری_میگه:چرا توضیح میدی به بچه؟!

میگم:خودش گفت

"""

دیروزم رفتیم خونه عمه اینا.اونجام یه ماه میشد نرفته بودیم.درگیری امتحانا و ..

اومدم بنویسم چی شد!دیدم خیلی پیچیدس!گفتم بیخیال

"""

شب امتحان دینی اصلا حس درس خوندن نمیومد!با اینکه روز اولم هیچی نخونده بودم تا کتابو باز میکردم حواسم میرفت به هزارویک جا!

رفتم میبینم مامان داره چای میخوره و باخیال راحت تلوزیون تماشا میکنه!میگم:

مامان باید خیلی لذت بخش باشه!بچه هات تو اتاق درسشونو بخونن!و خودت بشینی و با خیال تخت تلوزیون ببینی!!

"""

خداروشکر که امتحانش آسون بود!اما حقیقتش من بازم تو تاریخ ادبیاتش!!اشکال داشتم!!

اصول کافی=کلینی!

الاستبصار!!={فقط ط یادم بود!!}عطایی!

راستش عطار و عطاملک جوینی و هر شاعری که ط داشته باشه یادم اومد!!ولی همین طوسی وامونده یادم نیومد!!پاشدم برگمو دادم!!:|

{میدونم باید شیخ میبود!خوب من فقط ط یادم بود!همونشم غنیمته!}

+راستش با علامت{}خیلی حال میکنم!

+دلم برای صدای کامپیوتر و اینا!وقتی میخواستیم با دایل آپ به اینترنت وصل شیم تنگ شده!صدایی بس عجیب داشت!



[ دوشنبه 18 دی 1391 ] [ 12:49 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


آدم برفی!

سلام!

امروز خوبم!شارژ و پر انرژی!!

من عاااشق برفم!و همین امروز باعث شد تا مرز ذوق مرگ برم!

***

اینجا مشهده!یه شهر سفید!یه شهر پاک!

امتحان ترم ادبیات دارم!از خواب بیدار شدم!مثلا صبحه!اما هوا تاریک تاریکه!وقتی میخوام برم بیرون مامان میگه:

بهارجان شال گرم و لباس گرم و چکمه یادت نره!جیییییییییییییییییییییغ!آخ جون برف!

با کلی خوشحالی دارم از پله ها میام پایین!!یه لبخند گنده دارم!یه دل شاد دارم!یه عالمه شکر خدا دارم!

دقیقا کمی احساس سرما میکنم!!آخه الان منتظر سرویس هستم ولی همش میگم خدایا تا قبل از اینکه آدم برفی بشم بیاد!!

یه نوری میاد!یه ساعت بعد یه شی سفید حرکت کننده!!میاد و جلوی پام نگه میداره!درو باز میکنمو سوار میشم!

***

امتحان ادبیاتم جایگاه خاص خودشو داره!دبیر حسابان تندتند تمرینارو حل میکنه و میگه:

کتاب ادبیات دست کسی ببینم پاره میکنم!!

منم تند تند کتابو ورق میزنم!استرس شدیدی دارم!حالم بد شده اصلا!دوستم ازم سوال میپرسه!نگاهش میکنم!چشمهاش قرمز شده و یه قطره اشک آروم داره رو گونش میلغزه!

میگم:چی شده؟!خوبی سپیده؟!

میگه:حالم خوب نیس بهار!

میره بیرون!برمیگرده!حاش بدتر شده!ناراحته:(((

***

شیوا_یکی از بچه های کلاس_وسط زنگ میاد تو!چشماش باد کرده ولی خندونه!میگه:

باور نمیکنینا!!از دیروز ساعت 3بعد از ظهر خوابیدم و صبح بیدار شدم!اومدم مدرسه رفتم نمازخونه دوباره خوبم برد تا الان!

خوبه! جو عوض میشه میخندیم!

***

برگه جلومه!دستام میلرزه!از خدای بزرگ و عزیزم کمک میخوام!

میرسم به سوالی فقط از اسم اون بنده خدا فقط حرف""ش""تو ذهنمه!!

مینویسم:هوشنگ مرادی!!

جواب درست:داریوش مهرجویی!!!!!

نمیدونم اصلا هوشنگ مرادی وجود خارجی داره یا نه؟!

***

به خاطر اینکه سرم فوق حساسه شال گردنمو پیچیدم دور سرم و با جومونگ مو نمیزنم

دستکشم نبرم!دستام یخه!طی یک نبرد ناجوانمردانه دوستا بهم برف میزنن!منم کم نمیارم!

جیغ میزنیم!برف بازی میکنیم!رو برفا دراز میکشیم!گلوله های گنده درست میکنیمو میندازیم طرف ناظمو دبیر حسابان!!!با همون قیافه های قندیل بسته کلی عکس میندازیم!و خیلی خوش میگذره!

وقتی میرسیم به اولین شوفاژ آرزو میکنیم فقط خشک شیم!

***

برف خیلی زیاد شده!سحرم هرجا میرم داد میزنه:بهار وایسا من میترسم!!

وقتی میخوایم بریم بیرون دستمو محکم میگیره تا خیالش راحت شه فرار مرار تو کارم نیس!

***

به زور و بدبختی میرسم خونه!مامان میگه:بهار بدو آدم برفی!فردام حتما میریم برف بازی!

منم دوباره ذوق مرگ میشم!فیلم مورد علاقمو میبینم!تخت میخوابم!دوباره بیدار میشم!میام مینویسم!همراه خوردن آجیلای یلدایی!

***


یه روز برفی فوق العاده!

[ چهارشنبه 6 دی 1391 ] [ 08:27 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


یک عدد شب یلدا

این یلدا برخلاف تک تک یلداهای عمرم بود.نمیدونم چرا و نمیشه توضیحش داد.

فقط اینو میشه گفت..!

خیلی وقتا خیلی چیزارو نمیخوای!اما مجبوری!گاهی اوقات اونقدر استثنایی که عادی ترین ها برای بقیه باید زجرآورترین ها برای تو باشن!اما مجبوری!حتی به قیمت خرد شدنت!به قیمت شکستنت!به قیمت تموم شدنت!

دلم گرفته.نمیدونم باید چی بگم.

میترسم بازم فوران کنم.

ادامه مطلبو قبلا نوشته بودم.شکلکاشم کلا رفتن.شاید شوخی و جدی مشخص نشه!

+خدایا میدونم همیشه هستی!

به فکرم باش.تنهام.


یک عدد شب یلدا

[ جمعه 1 دی 1391 ] [ 04:20 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


در مسیر!!

سلاااام!

امروز خیلی خوب بود

یعنی حقیقتش خیلی سخت بودا!اما خوب بود دیگه!

حاشیه های تحصیلی روز!

زنگ اول که هندسه امتحان داشتیم!بازم تعریفی هارو اشتباه نوشتم یه جاشو!:((

زنگ دومم امتحان شیمی که اساسی گند زدم!فقط سوال اول که مربوط به ترمو بودو جواب دادم!

عرضم یه خدمتتون!دبیر هندسمون تارهای صوتیش مشکل دار شده و امروز سر کلاس کلامی حرف نزد!فقط یه بار گفت:هیس!

اما فکر کنم نصف کتابو تونست درس بده!چه برکتی داشت اون زنگ!!حرفاشو پای تخته مینوشت و کلی خنده دار شده بود!سر امتحان هم هی ازش سوال میپرسیدیم و رو چک نویسمون مینوشت:تو به جواب برس!حالا از هر راهی!

تو راه برگشتم که دختر رانندمون_سمین_با ماشین خودش آوردمون!چشمتان روز بد نبیند!

تو راه یه دفعه دودی بلند شد و بوش فضای ماشین رو فراگرفت!کنار خیابون ایستادیم!حالا هی ماشینا نگه میدارن!یه مرده خیلی باحال بود!!

:خانوما!دخترخانوما مشکلیه؟؟!!

مام همش میگفتیم نه درحالی که سمین مونده بود در کاپوتو چه جوری باز کنه!

دیووونه همش دکمه ها و هرچی دم دستش بود امتحان میکرد!در صندوق عقب!باک حتی!همه باز شدن و ما منفجر شده بودیم و نمیدونستیم باید چه کنیم!

حالا اومده در صندوقو ببنده!!نمیتونه!هرچی خاک بود اومد تو صورت ما!نمیدونستیم بخندیم یا نگران شیم منفجر نشیم؟!

آخرش به زور درو بسته و منتظر که همکارش بیاد!

آقای همکار با استایل خاص اومده و میگه داغ کرده!

رفته از ماشینش آب آورده و میگه سمین برو آمپرو نیگا کن!

سمین اومده میگه بچه ها آمپر کدومه؟!

گفتم بگو خودش بیاد نگاه کنه!

خلاصه که سمینم گفت و آقای همکار با این چهرهاومد و نگاه کرد!

و راه افتادیم!دو دقیقه بعد تو ماشین پر دود شد و دوباره نگه داشت و اومدیم بیرون!حالا دوستم میگه بهار بدو منفجر نشه

خلاصه بابایی یکی از دوستان نجاتمون داد!این موضوعش تخصصی بود دیگه نفهمیدم!

باحاله!خوش میگذره هیچی بلدنباشی!کلی خندیدیمو مسخره بازی درآوردیم!

منم از ماشین و اجزاش هیچی سرم نمیشه!

===

احتمالا 5شنبه یلدای خواهریه!راستش دپرسم از اینکه صفره و خوب دل آدم نمیاد بزن بکوب کنه!ولی من دلم میخوااااااااااد!

اما !چه کنم!

فردا امتحان ندارم!شاید امروز رفتم دنبال لباس و اینا!کلی وقت میبره!اما دلم برای بازار یه ذره شده!خیلی وقته فرصتش پیش نیومده برم بیرون!به خصوص با دخترعمه و دختردایی ها و خواهری!

پ.ن:خدایا یه شکر عمیق از ته دلم!بگیرش!



[ سه شنبه 28 آذر 1391 ] [ 02:47 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


نمیدانم!

عرضم به خدمتتون!قربون همین قالبمم میرم!به ما تعویض قالب نیومده!

سلام!

دیگه اعصاب فولادین بنده پودر شده و حوصلم سراومده!تو کل این هفته فقط فردا امتحان نداریم.منم از فرصت استفاده کردمو رفتم بیرون!خوب بود و کلی خوش گذشت بهم!

کلا امروز خوب بود!زنگ اول که زبان امتحان داشتیم.من نمدونم این سوالارو از کجای کتاب بی زبون ما درمیاره؟!منم عین خیالم نبود بابا!هرچی بلدبودم حل کردم!شانسی!چرتو پرت!بعضیاشم بلد بودم خوب!بعدشم عربی و فیزیک و شیمی!شیمی خوب بود!حال کردم!

وقتی اودم خونه هیچکی خونه نبود!یهو دیدم مامان و خواهری و عمه جووون و دخترعمه عزیزم اومدن!با اون دوتا کوشولوها که فقط باید لپاشونو بکشی!آدمیزاد انقدر خوشگل آخه؟!

آش گرم تو هوای سردم کلی بهمون چسبید!به خصوص دستپخت محشر مامی که حرف نداره!

چرا انقدر رفتارش با من بده؟!واقعا فکر میکنه تا ابد جایگاه اجتماعیش از من بالاتره؟!!!الان دبیر منه!4روز دیگه بالاخره محتاج من میشه دیگه!دنیا کوچیکه!البته تلافی نمیکنم ولی شاید یادش بیارم!_دبیر هندسمونو میگم_

یکی از دوستان بنده فراخوش شانسه!!یعنی هر اتفاقی که خوب باشه براش میفته!!

اون روز سر کلاس تاریخ دبیرمون میگفت که رضاشاه زمینای ملتو میگرفته و بعدشم داده به محمدرضا و اونم قول داده زمینارو پس بده ولی فقط زمینای یکی دونفرو پس داده!!!!

یه نگاه عمیق به دوستم میکنم!میگم:

جدتم دست از سر ما برنمیداشته ها!

+خدا خیر اونایی رو بده که میشینن تحقیقای شیمی3رو در میارن با شماره صفحه حتی!میذارن رو وبلاگشون!انشالله دنیا و آخرتشون بهترین باشه!!

+ولله دستم به عنوان نمیره!خودتون یه زحمتشی بکشین لطفا!

خداااااااا عاشقتم!اصلا یه وضی!

 

بعدا نوشت(22آذر90):نمیدونم چرا حال و احوالم قاتی پاتی شده!!راهبم به جای بهار!!

لپ مطلب!یه طوری شدم که فضای مدرسه رو بیشتر از فضای خونه دوس دارم!

بعدانوشت!!!(25آذر91!):یعنی خداییش!دبیر فیزیکت تا حالا لپتو کشیده!

اومده لپ منو میکشه!خداااااااااا به کی بگم من آخه؟!انقدر پسرخاله؟!


ادامه مطلب

[ دوشنبه 20 آذر 1391 ] [ 08:25 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


بازم باید عنوان بذارم؟؟!
سلاااام!
وای چقد خوب بودن این تعطیلات!خونه ی خالمم رفتیم کلی حااال داد!!
امروز بعد چند روز دوستامو دیدم!یکیشون چون مسافرت بودن و شب دیر رسیدن خوابیده بود و ساعت8اومد مدرسه!!
کلی با دخی خاله ها و دخی دایی ها و خواهری کارت بازی کردیم!!البته بدون شرط ها!
دخی خالم_فرانک_کلاس المپیاد شیمی داشت و کلی رو اعصاب بود!آخر شب میومد!صبح زود میرفت!میگفت استادام پروازین!!
خلاصه که بساطی بود!ظهرم رفتیم بیرون یه جای خیلی قشنگ!کلی خواهرم ازم عکس گرفت رفتم میبینم تو همش من فقط یه نقطه ام!!میگم چرا انقدر دور؟؟!!
میگه:میخواستم فضا دیده شه!
یه ساعت با داماد سر به سرش میذاشتیم!
حالا سردردی هم گرفته بودم!مجبور شدم شال گرم بپوشم!با خواهری کلی سوژه بودیم!!
وقتی میخواستیم از مکانات صعب العبور رد شیم داماد میگفت نمیدونین خودتونو جمع کنین یا شالتونو
خوب بود خلاصه!!امروزم فیزیک داشتیم!عرض کردم که!رو من گیره حسابی!!!
منو از دوستام جدا میکنه میاد کنارم میشینه!یه سره بهم ذل میزنه!نمیگه ماهم قلب داریما!!زهر ترکم تو کلاسش!!دقیقا هم به این صورت نگاهم میکنه!!ابروهاشو دقت کن!

سحر:پسرخاله هام دوقولو هستن.میخوان واسه بزرگه زن بگیرن!!
من:چقدر بزرگتره مگه؟
سحر:دو دقیقه!!!
من:کوچیکه چی؟!
سحر:فعلا میگن فقط بزرگه!
من:
اجهافه که!!نیست خداییش؟!!
تا ظهر میگفتم دلم برای کوچیکه میسوزه!!

بعدا
نوشت(8آذر91):
یعنی  من لای کتابو هندسمو باز نکرده بودما!هم نشست گفت بهار!
منم چرت و پرت پروندم آخرش میگه چرا درستو نخوندی؟!حالا منم خندم گرفته!البته این خنده اصلا علنی نبود!کاملا ذهنی!یعنی یه چیزی گفت که میخواستم خفش کنم درجا!خیلی به احترام اینکه بزرگتره هیچی نگفتم!دیگه خدا هم دیده دوبار صبر کردم فکر کرده صبورم بیخی من شده!



+اشتباه و پشیمونی تو زندگی همه هست!!

خدایا!منتظر اجابت دعام هستم..

[ دوشنبه 6 آذر 1391 ] [ 09:12 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


روزانه نوشت
بعدا نوشت(2آذر 91):
بعضی وقتا انقدر کوته فکری بعضیا متوجهم میکنه که فقط میتونم با یه لبخند ملیح رد بشم!!
تو راهرو هستیم!کل خانوادم رفتن و من موندم پشت یه خانومی که هی لفتش میده!!هرچی آدم پشت سر منم هست من بیچاره رو هل میده!منم ریلکس به راه خودم ادامه میدم!خانوم چاق و هیکل یه نگاه بهم میندازه!دستشو میگیره جلوی بقیه و از سر راهم میره کنار!میگه:برین کنار این دختره رد شه ببینم چیکار میخواد بکنه!!!!!
با یه لحن خیلی بد!انقدر کوته فکره که چشمای بادکردمو نمیبینه فکر میکنه مونده ی نذری هام!!فکر میکنه نیتم از اومدن تو یه همچین مجالسی خوردن کباب کوبیده و قیمه و شولس!اینقدر عقل و شعور نداره که به ریختم نگاه کنه ببینه مونده هیچ احدی نیستم!من فقط میخواستم تو اون شلوغی خونوادمو گم نکنم!!بلند میگه:بذار بره ببینه چه خبره!!!!
میتونستم هرچی دلم میخواد بارش کنم!!اما فقط لبخند زدم و رد شدم!به همین راحتی!!
آخرشم وقتی رفتم بیرون همه نگرانم شده بودن!!خوب شد دم در ایستاده بودن واقعا!!
خلاصه که دخترداییمم که تیکه بزرگ بهمون چسبوند من بازم فقط لبخند زدم!!خودش فهمید چه گندی زده یکم نگام کرد بعدشم سرشو پایین انداخت!
امروز دوبار صبر کردم!برام دست بزنین!
ادامه مطلب

[ چهارشنبه 24 آبان 1391 ] [ 09:51 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


بدون شرح

بعدا نوشت(17آبان91):

كلا آدم نگرانی هستم...

نگران همه میشم كافیه فقط یه بار دیده باشمش یا یه بار صداشو شنیده باشم یا یه بار نوشته هاشو خونده باشم!!

از همین جهت این روزا كه نت سوت و كور شده و بعضی دوستام دیر میان و یا میگن كه مشكل دارن واقعا داغونم میكنه در حدی كه كلا به هم میریزمو نه درس میتونم بخونم نه درست حسابی غذا بخورم!!

شقایق عزیزم فقط امیدوارم همه چیز شوخی باشه..بیای بگی میخواستم بدونم چقدر دوستم دارین!:))

خدایا این روزا  خودت شاهد تمام اتفاقات زندگیم هستی!میبینی چقدر همه چیز باید تحمل بشه و از طرف دیگه سلامتی یك عزیز كه منو وادار میكنه همیشه تو خودم باشم:((

من همه چیزو میسپارم به خودت.. ببین چقدر دلم گرفته كه الان بی اختیار گونه هام خیس شدن...:(((

پ.ن:یه مطلبیو یادم رفت بگم!

امروز رفته بودیم كارگاه كامپیوتر!به خاطر ناقص بودن دوتا سیستم منو یكی از دوستام باهم هم گروه شدیم!داشتیم بازی میكردیم!دبیر دماغ عملی اومده به پشت من میزنه و میگه:دونفریتون نكردم بازی كنین!

انقدر لحنش بد بود كه دوست داشتم همونجا بكوبمش تو دیوار!دست رو من بلند میكنه به ادببا اون دماغش!

صبحشم كه  به خاطر پوشیدن مقنعه مشكی معاون میگه خانوم فامیلت!منم كه مطیع!

چه كنیم دیگه!منفی انضباطی نگرفته بودیم كه گرفتیم!هعععععیییییییییییییییی


ادامه مطلب

[ جمعه 12 آبان 1391 ] [ 09:13 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


وقتی بهار سركار است..!

بعدانوشت(9آبان91):دارم لای اون همه كتابو جزوه و وسایل اضافی دنبال یه خاطره میگردم!!""جعبه ی خاطرات""امو باز میكنم

كارت هدیه ی دوست دوم راهمایی!!و سوم راهنمایی!!!خاطرات دوستان پنجم دبستانم!!و همچنین كلی دست نوشته از سال84به اینور!دست خطم خوب نبوده خیلی!آخه خیلی كوچولو بودم!اما از همون بچگی علاقه ی عجیبی به ثبت خاطرات داشتم!!!

اوووه كلی كار دارم!اتاق كلا جابه جا شده و كمد و وسایلش هم!مشغول چیدن جعبه ی گوشی و جعبه ی ساعت و هرچی جعبه ی خوشگله میشم!كلی لاكو خرتو پرت دیگه رو میچینم و بعدم كتابام!زیادن و سنگین!این یكی طول میكشه!!اما اونقدر از پیدا كردن شماره ی دوستان سال دوم دبستانم خوشحالم كه همه چی برام آسونه!!

و یه چیز دیگه!انتخاب هدیه ی مناسب چقد سخته!مجسمه هایی كوچولو و بزرگ و ناز و نخراشیده ی زیادی ازش هدیه گرفتم!همشونم دوست دارم!!من براش چی بگیرم؟هان؟دی تولدشه!!اون وسط مسطا!!!

بعدا نوشت(12آبان91):دیروز با مامی رفتیم نمایشگاه!!خوب بود و كلی خوراكی خریدیم!!

امروز صبحم با برگه ی تاخیر رفتم سر كلاس!فعلا همینا دیگه!!

 


ادامه مطلب

[ دوشنبه 8 آبان 1391 ] [ 03:06 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


لحظاتی با خدا...

میگه:مرگ عزیز سخته...

میگم اما آروم:خودم میدونم...

دختر بانمك تپلیش تازه تصادف كرده!كلی پرچم سیاه زدن براشون!!

پدرومادرش خیلی گناه دارنا

=====

تو ماشین نشستم...هوا خیلی خوبه اما چون موهام خیسن شیشه رو نمیدم پایین!

شدید تو فكرم!!وقتی یه لحظه فكر اینو میكنم اگه خدایی نكرده...

از مرگ خیلی میترسم!مرگ خودم نه!مرگه بقیه خدایی نكرده!

اینقدر فكر میكنم...اگه آدم بخواد كسی رو دوست داشته باشه اصلا نمیترسه كه از دستش بده؟!اگه یه وقت خدایی نكرده از دستش بده چه جوری میخواد تحمل كنه؟هان؟!

شاید به خاطر همین ترسم تا حالا به جنس مخالفم حتی فكرم نكردم!!

اون مسیر طولانی برام خیلی كوتاه بود!

بعد مدت ها دخی خالمو دیدم!!كلی خوشحال بودیم هردو!

با هم رفتیم بیرون كلی خرید كردیم!به خاطر یه لاك واسه اون دخی خالم كه فنچه كلی راه رفتیم!!تو راه برگشتم خوراكی خریدیمو رفتیم خونه!

بعدش كه تنها شدیم كلی باهم گپ زدیم از همه چی گفتیم!!خیلی خوب بود با اون تفكرات آشفته من مثل یه معجزه بود برام!

واقعا خدا چرا باید یه آدمی كه خیلی دوستش داری رو ازت بگیره؟این بی رحمی نیست آیا؟!!!

به همین راحتی!نمدونم چرا به قول مامی اشكم لب مشكمه؟!

كاش خوب بشم!احتیاج دارم به دخترخالم!عااااااااااشقشم حتی!

كاشكی دوباره بتونم برم پیشش!!

راستی!!سلام!!!!

بعدا نوشت(5آبان ساعت18:30):بعداز ظهر جمعه واقعا دلگیره!به خصوص اینكه مجبور بشی با كسی كه خیلی وقته ندیدیش خداحافظی كنی و دیدارش بره تا كلی وقت بعد!!

البته قبلش رفتیم اساسی زدیم پاركو سرهم كردیم اومدیم

آخه من از بچگی خیلی تاب دوس داشتم و حتی اون موقع هم خیلی با سرسره و الاكلنگو اینا حال نمیكردم!این بود كه كسانی كه تو صف منتظر میشدن تا من از تاب پیاده شم دونه دونه میرفتن تو صف تاب بغلی

امروزم رفتم به یاد بچگی كلی سوار تاپ شدم !!

 



[ جمعه 5 آبان 1391 ] [ 09:46 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


لطفا جواب!!

این تجربی و زیست و بدن و اینا هم پیچیده بوده ها!

یك سوال:گاز هموناییه كه باهاش پانسمان میكنن مثل كیسه گونیه؟!آیا؟

خوب بلد نیستم چیكار كنم؟

***

میگم:مكان هندسی رو هم خودنی؟قرار نبوده واس امتحان بخونیم

میگه:وای نه بهار نگو استرس میگیرم!نخوندمش!!

خیالم یه كوچولو راحت میشه!!احمقانه ترین فكر ممكن!!

برگه جلومه!!سوالای مكان هندسی رو جواب نمیدم!

برگه هارو دادیم!دوستام خوشحالن كه20میشن!!

میگه:وای یه سوالو شك دارم به جواب رسیدماا شك دارم!آخه دقیقا مث كتاب نیست!!

اوووووغ!از این لوس بازیا حالم به هم میخوره!

داشته باشین!

بعد امتحان دوباره ازش میپرسم:

مكان هندسی رو خونده بودی؟!

میگه:آره مگه تو نخوندی؟؟نمیخواستم بخونما!!گفتم حالا بخونم!

جالبه نه؟

زنگ تفریحه!امتحان شیمی داریم!همش یه سواله ولی 10تا سوال توش نهفتس!بهار پاشو بریم بیرون

من:شما خوندین؟!

دوتایی با هم:نه!!

میگم خوب پس منم میخونم شما برین بیرون نمیام!

خودشونم تعجب كردن!!

**

دیگه واقعا از این دروغها و دورویی ها خسته شدم!!واقعا خیلی كلافه میشم وقتی میبینم  این همه دروغ بی دلیلو بی ارزشو!

پ.ن:اومدم پانسمان پامو خودم عوض كنم!هنوز تو شگفتم كه دكترا و پرستارا چه دلی دارن

پ.ن2:امروز تو مدرسه دوباره یه مشكل جدید برام پیش اومد!الان دقیقا پام دستم آرنجم وبازوم درد میكننباور كنین چشم خوردم!!

پ.ن3:مامی میگه:دارم میرم بیرون كسی چیزی نمیخواد؟!

من:بذار یه كم فكر كنم!چیپس فلفلی!!



[ سه شنبه 2 آبان 1391 ] [ 03:10 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


.: تعداد کل صفحات 16 :. [ ... ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات