دست نوشته های بهارونه!

18سالگیم مبارک

[ یکشنبه 22 تیر 1393 ] [ 12:38 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


.

[ دوشنبه 16 تیر 1393 ] [ 10:05 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


سردرگمی

[ دوشنبه 9 تیر 1393 ] [ 09:16 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


5تیر
سلام
انگار هنوز باورم نشده که کنکور دادم.احساس نمیکنم بار سنگینی!!از وجودم برداشته شده باشه!!
همش استرس دارم که زود برم درسمو بخونم!
من هنوز باورم نشده!!

دیشب،شب خوبی نبود.جدا از مسایلی که برام پیش اومد و ربطی نداشت به درس و کنکور،که کلی بابتش گریه کردم.
شبم خوابم نبرد.با اینکه خواهرم میگفت امشب راحت ترین خواب و داری چون فردا راحت میشی.من اما خوابم نبرد

ساعت11رفتم که بخوابم اما تا5صبح سر هر چیزی بیدار شدمو بزور چشامو بستم و کلا شاید4ساعتم نخوابیدم.کم کم داشتم استرسی میشدم احساس میکردم نمیتونم به سوالی جواب بدم حتی یه دونه!
واقعا نارحت بودم دپرس بودم.فکر نمیکردم روز کنکور برسه.من هنوزم باورم نمیشه کنکور دادم

صبح مامانم وسایلمو جمع و جور کرد.سه تا مداد و یه پاک کن و یه تراش.کارت ورود به جلسه.دوتا کیک و یه ابمیوه پالپ دار!!!یکم پسته و یه خودکار و یه بطری اب معدنی.من!فکرشم نمیکردم یه روز کنکور بدم!!!من هنوزم باورم..

حوزم دانشگاه فردوسی بود.دایی و زنداییمم دیدیم تو راه که اومده بودن بچشونو بذارن.یه ساختمون سیمانی زشت و یه عالمه ادم که دم در بودن.قرار بود7درا بسته شه.7.15درا باز شد.
اونجا دوست جونمو دیدم با مامانش.اصلا استرس نداشت اروم اروم.کلی بهم انرژی داد.دیدن چند تا از هم کلاسیا و خلاصه دوست متاهل که با شوهرش تشریف فرما شده بود.شوهرشو ندیده بودم!!تو عکس خیلی بهتر بود!:|اما در کل،از دوست من قیافش خیلی بهتر بود!!:|
مامان و خواهری رو بغل کردم مامان بوسیدتم و برام دعا کرد.ارامش گرفتم.

رفتیم داخل و یه کیک بهمون دادن.راهرو ها سالن و امفی تاتر همه اماده بودن و منم وسطاش افتاب داشت تبخیرم میکرد!که به اون مراقبه گفتم میشه برم اونور بشینم؟!گفت بله چندلحظه صبر کنید.پرده رو درست کرد و من رفتم تو سایه

اون پسره هم همش اب میاورد و تعارف میکرد.انقد راه رفت که میخواستم یه تذکری بدمحالا دختری که پشت سر من بود هر دور که این پسره میومد لیوانشو پر اب میکرد عقده ای
خوب چیکار کنم حرصم گرفته بود!همش پشت سر من تعارف!تعااارففف!!


برگه پاسخنامه رو که گرفتن زود وسایلمو جمع کردم و رفتم بیرون.همه خوراکیام مونده بودن.فقط یه دونه کیکو باز کردم که نصفش افتاد رو زمین.همین!

میدونستم کسی اینجا منتظرم نیست دم در ورودی دانشگاه بابا منتظرم بود.در خروجی شلوغ بود و بعضیا داشتن فیلم میگرفتن!انگار بچشون از کربلا اومده!کنکور داده دیگه!

کلی راهو پیاده رفتم و بابارو دیدم.

بابا:نگران نباش دخترم اگه همه رو40درصدزدی هم قبولی
من:بابا!خو معلومه دیگه!

سخت بود.اسون نبود.

بابا بهم امیدواری داد و برام بستنی خرید.

خیلی خوشحال نیستم.حسی ندارم راجع به خوب دادن یا بد دادن کنکورم!

هرچی بود تموم شد.

+خدایا،هممون عاقبت به خیر بشیم.
خدا!ارزوم دیدن توئه!نه قبولی تو دانشگاه فلان یا ماشین و خونه فلان!نه حتی بهشت!
خدا!من دوست دارم تو رو ببینم!

+خدا!تو این ماه رمضان،دوست دارم سعی کنم اونی بشم که تو میخوای!کمکم کن

+کی گفته یک سال زمان زیادیه؟!


[ پنجشنبه 5 تیر 1393 ] [ 09:27 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


نکنه دوباره شروع شه!:(
نمیدونم این همه انرژی منفی از کجا اومد
بعد باخت دردناکمون!:(
یا شایدم بعد فک کردن به دندون نازنینم که..:((
یا کنکور؟!

اخخخخخخ
کنوکر زجر اور ترین موجود دنیاست!هرچی خواستم باهاش دوست بشم نشد!:(

ربطی به درس خوندنش نداره فقط ادمو عذاب میده

+باور کنین داورو خریده بودن:|

+حالم خوش نیست!:|

+امشب،از اون دور همیا و جیغای بنفش،یه جمع15نفره زنونه و جیغ و داد و تشویق دروازه بان ایران که همه عاشقش شدن!!!!!

+همچنان...خوب نیستم.

===
امروز رفتیم حرم با دوستم.آخ خدااا:((

وقتی ادم داخل حرمه ارومه.وقتی دستش میخوره به ضریح امام رضا،اون وقته که چشماشو میبنده و میگه خدا!یادم نمیاد چی میخواستم!

رفتیم و یکم نشستیم و به همه چیز نگاه کردیم.رفتیم بیرون چیزی خریدیم خوردیم.بعدشم اشترودل و یه ساعت دنبال سس گشتیم.اخرش که نشستیم بخوریم دبر زبان پارسالمونو دیدیم.هیچی دیگه نشستیم شروع کرد حرف زدن.تازه فهمدم خونش چندتا کوچه با ما فاصله داره.تو کل مسیر حرف میزدیم.

این روزا همه بم میگن زود ازدواج نکن.نمیدونم نمیفهمن من حوصله خودمم ندارم چه رسد به کسی دیگه.اه


پس فردا تموم میشه همه چی.همه این نگرانیا.اگه اینجوری بشه!اگه اونجوری بشه!

رو تختم پر کتاب.اتاقام شلوغ پلوغ.چشام پر اشک
خدا،بخاطر سرکوفتای بقیه!بخدا حوصلشونو ندارم.
امروز 3تیره.تولد دختردایی کوچیکه.
دیشب بهش تبرک گفتم.



این پنجره ای که جلوم بازه و این نسیم ملایمی که تو صورتم خورد و دوست داشتم.

امیدوارم برسه روزایی که بخندم به حال الانم.امیدوارم روزی برسه که از ته قلبم،از عمق وجودم،شاد باشم.آروم باشم..:)





[ شنبه 31 خرداد 1393 ] [ 11:42 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


.
امروز4خرداده.اخرین امتحان نهاییمو دادم و 32روز دیگه همین موقع کنکور دارم!

الانم بابت امتحانم و غلط کردن4نمره سوال درست!!خیلی ناراحتم..

حالم خوش نیست خدا

=======

این روزا خیلی خستم.اما واقعا خوش میگذره!رفتن به کتابخونه بیشتر از اینه از لحاظ درسی مفید باشه،میشه یه تفریح!
با دوستی که حالا متاهله.با اون دوست دیگه که ریزه میزه و با نمکه و گاهی انقد به چیزای چرت خندمون میگیره که خودمونم تعجب میکنیم!با دوستی که از اون سر شهر!!میاد کتابخونه ای که ما سه تا میریم
حالا ما 4تا دختریم!هر کدوم یه بستنی قیفی دستمون!و دوست1که متاهله و کلا خیلی خوش شانسه نون بستنیش شکسته و همونجور داره ذره ذره اب میشه!
هی میگه بچه ها تروخدا بیاید بریم بشینیم.ما هم هی بهم چشمک میزنیم و میگیم این صندلی نهههه!من از اون تابیا میخوااااام!خخخخ
خلاصه اخر میذاریمش تو افتاب!انقد میخندیم که نگووو.اونم با فاصله میگه
نامرداااااا

حالا ما4تا داریم راه میریم تو پارک.خسته ایم کمی!پسری که دیروز یه دختر دیگه بغلش بود حالا با یه پوزیشن دیگه دختر دیگه ای رو روی همون صندلی کنار خودش نشونده!
تعجب میکنم!ولی ظاهرا میگن تعجب نداره!!!
این روزا،تو کتابخونه،یگانه رو میبینم کسی که اول دبیرستان هم مدرسه ای من بود از اون دخترای شر که تیپ پسرانه دارن.
حالا رفته دانشگاه هم سن منه تربیت بدنی میخونه!از اون تیپ پسرونه چیزی باقی نمونده!
البته نه!یه دختر هیچوقت فرنچ ناخوناشو اونجوری نمیزنه!مگه اینکه تازه کار باشه!!از اول تا اخر چشمش به ناخنای منه!فک کنم رنگش جذبش کرده!!!


تازه مسیله وقتی به اوج میرسه که دختر همکلاسی اول دبیرستانت که باباش استاد دانشگاهه و الان انسانی میخونه شوهر کرده باشه.از اون دختر لوووسا!بعدش یه حلقه درشت برلیانو هی تو این دست و اون دستش کنه و زیر چشمی نگات کنه!بعد کاشف به عمل بیاد بابای خودش واسش حلقه  رو خریده!
بعد بهت بگه:جنس خوبو زود میبرن!
توهم خندت بگیره و ...
بگه دارین میترشینا!بخندی!

بعد به این فک کنی که به اندازه سنت یعنی18روز مونده به کنکور.دودستی بزنی تو سرت و به کناریت که داره واسه ارشد حقوق میخونه نگاه کنی!
شلوغ پلوغو بی سلیقه

بیخیال دنیا!یه گوجه سبز بردار و به این فک نکن که الان دلت پاستیل میخواد!

به این فک کن که کنوکوره رو دادی!یه نفس عمیق..

بهار!دستتو تو دستای خدا،حلقه کن...بهش بگو که نیاز داری مثل کوه پشتت باشه!

+خدا!خدا!دوستت دارم!حتی اگه اون چیزی که میخوام نشم بازم دوست دارم!باور کن راست میگم!از ته دلم




[ یکشنبه 4 خرداد 1393 ] [ 10:06 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


موقت؟!
یکم امشب آشفتم..
خدایا به بزرگی و عظمت تو پناه میبرم..
دستام خالیه....زدم جاده خاکی....پشتم به خدا گرمه اما...
البته میشه اینجوری نگاه کرد که تازه اومدم تو اتوبان!اولشه هنوز..تا سرعتم برسه به بقیه باید حواسم به خودم باشه!!

خیلی واضحه که پریشونم؟!

(اصلا ربطی به درس نداره!درس زندگی بود یه جورایی البته!)

+دوست دارم بدونم تهش این لباسه چه جوری درمیاد؟!خداکنه خوشل شه چون رنگ پارچشو دوست داشتم!:)
+خوبه قرار بود تا یه سال پستی نذارم!چیکا کنم خو!امشب واقعا هیچکیو نداشتم!:(


+بوس بای:-*


[ دوشنبه 18 فروردین 1393 ] [ 10:07 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


سال نو
سلام
عید همه ی همه ی همتون مبارک:)))
امسال عید من تباه کنکور میشه
اما مگه بهار ادمیه با این چیزا دلش بگیره؟والا!خخخخ

اون روز یه دخترخانمی که از کنکوری های دوسال پیشمون بود اومد.میگفت رتبش13شده.
یعنی نمیذاشت نفس بکشیما!اصلا ازش خوشم نیومد خیلی خشن و بی اعصاب بود.
میخوام صد سال همیچین رتبه ای نشم که اخلاقم این بشه!خخخ

امروزم یکی دیگشون اومد رتبه600 خیلیم اروم تر و خوش خلق تر بود.
جفتشونم پزشکی مشهد.

من چقد صحبتام درسی شده ها!هههههه

+دعام کنین.علاوه بر درسم سر خیلی چیزا...
+دخترداییم هم به جمع متاهلا پیوست.عقدش واسه ما که منتظر یه مجلس باحال بودیم لطفی بزرگ بود.
+صبح بارون میومد.از اون شدیدا که خیال ایستادن ندارن.محشر بود.کم کم شده برف.الهی قربون خدای مهربونم بشم.کلی زیر بارون تنهایی قدم زدم 
مطمینم اگه یه روزی من دونفره بشم،هوا سه نفره میشه
+تو این مدت اتفاقای خوب و بد زیاد بودن بدا بیشتر.اما بیخیال دونیا دو روزه.یه روزش کنکوره اون روز دیگشم خسته ای میخوای بخوابی خو


[ شنبه 2 فروردین 1393 ] [ 08:38 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


یک دورهمی ساده
سلام:)
راستش این روزا هر اتفاقی میفتاد با خودم میگفتم چه خوب میشه بنویسمشون!!
همین شد که دوباره اومدم تا بازم بگم.
من خوبم خداروشکر!امیدوارم همه خوب باشید دوستان:))

و موفق تو امتحانات:)

+بچه ها واسم دعا کنین.هم کنکورم هم سر یه ماجرا که داره اذیتم میکنه:(

+حرف ها در ادامه مطلب(طولانیه واسه دل خودم نوشتم.چشماتون خسته میشه :))
==========================================

ادامه مطلب

[ پنجشنبه 5 دی 1392 ] [ 06:35 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


تا سال بعد،تا یاد بعد..

سرتو بگیر بالا.محکم باش!حداقل تظاهر کن محکمی.

لااقل اینطور نشون بده که کنکور هیچی نیست!یه چیزیه مثل امریکا.یه مشت میکوبی تو دهنشو..خلاص!

پس حالا...یه نفس عمیق!
دستاتو تو دستای خدا،حلقه کن.بهش لبخند بزن.بهش بگو که نیاز داری مثل کوه،پشتت باشه..

اصلا کی گفته یه سال،زمان زیادیه؟
چشماتو بذاری رو هم،تموم شده!

اون موقع سال93هست!اشک شوق تو چشمات حلقه زده.

از اینکه جدی جدی داری مهندس می شی،خیلی خوشحالی!

اونم نه مهندسی الکی ها!اونم نه دانشگاه الکی.

من به تو و آینده تو،امیدوارم.


+التماس دعا

+تا سال بعد،خدانگهدار.دوستتون دارم:)
(امیدوارم سال بعد که میام،بازم همینطوری همه باشن،سالم و زنده.خوشحال و خوشبخت.و هیچ آرزویی تو دلای بزرگتون نمونه:))

ادامه مطلب

[ سه شنبه 19 شهریور 1392 ] [ 10:37 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


.
تو مخاطبین میگردم دنبال یه مخاطب.اونی که بهش نیاز دارم.اونی که میدونم بدون اینکه از چیزی خبری داشته باشه با بیرون رفتن باهاش بهم خوش میگذره!!
به صدف اس میدم.میگه من پایم.هرجا تو بگی.
باران و ساحل و هم راه میندازیم.میگم سینما.میگن نه.میگم زیست.میگن نه!میگم پروما.بهم لبخند میزنن!!
میریم همون پروما.تو طبقه همکف دنبال چیزی نمیگردیم.فقط همه چیزو با دقت برانداز میکنیم..همه چیز جالبه.رنگی و جالب.قشنگ و جذاب.بهاشون حال میکنم..
===
اونجا که بودیم خیلی خندیدیم.انقدر زیاد که یادم رفت قضیه هام چی بوده؟!!!
خیلی خوش گذشت.تازه پاستیل هم خریدیمبا دنت و پفک!!!کلا هر وقت میریم باید اینارو بخریم!!
اومدیم بیرون و چیپس داغ خریدیم و خوردیم.چون ترد نشده بود خیلی باحال نبود.ولی در کل خوب بود.
بعدش بهمون زنگ زدن که بیاین پارک ملت و هماهنگ شده میخوایم بریم اونجا!
هیچی دیگه.مام رفتیم و الی جون و دایی یو سوار شدن که خیلی ترسناک بود ما سوار نشدیم.ولی راستش پشیمون شدم اخه بعدش هرچی سوار شدم اصلا بهم هیجان نداد.تخلیه روانی نشدم!بوخودا!
دفعه بعد شاید رفتم!!من و صدف داشتیم واسه خودمون میگشتیم که چندتا چیز خوب پیدا کنیم سوار شیم.بعد اینکه کارمون تموم شد دوتایی بدون خبر بقیه رفتیم بستنی میوه ای و فالوده خوردیم.البته امروز به مامی گفتما!
مامانم میگه دیدم دیر اومدین!همون بوده!!
ساعت حدود یازده و نیم شب بود که از پارک ملت اومدیم بیرون.رفتیم پیتزا کنج.
سالاداش خیلی خوشمزه بوداونجا دو تا زوج بودن که یعنی فقط کر خنده بودن.با الی جون یه صحنه رفتیم تو نخشون غش_قش؟!_کرده بودیم.تابلو بود تازه دوست شدن انقد خنده دار بودن.تعارفی و رودرواسی_؟_و..دختره هم تازه اصلا خوشگل نبود سیاه بود
نمکدونم که نشسته بود روصندلی کودک قرمز.گفت صورتی میخوام.دوباره نشست رو صورتیش.احساس پادشاهی میکرد بچم
+شکر خدا!بابت سختی و اسونی زندگیم.
دوستت دارم:)


+بابایی،دلم برات کبابه:(

+قربون این نی نی کنار قالبم میرم تازه!بعله چی فک کردین؟!

ادامه مطلب

[ دوشنبه 18 شهریور 1392 ] [ 12:06 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


روزگار ما

اصلا چرا هیچی سر جاش نیست؟:|

سلام:)

تشریف فرما شدم:|زنده و سالم شکر خدا!

بی نتی هم بد دردیه ها!:(

تو این مدت،خیلی اتفاقا افتاد.اون عروسیه رو رفتیم که شرحشو فردا تو ادامه مینویسم.خیلی خوش گذشت.

و اینکه یه دوقولو بودن_پسرخاله های دوستم.حدود22ساله بودن_واسه بزرگه زن گرفتن و دومی هم قرار بود شهریور امسال ازدواج کنه.که متاسفانه،دیوار افتاد روش و فوت شد!!!!برای خانوادش متاسفم.میشه یه دونه صلوات واسه ارامش روحش بفرستین؟!:(

خبر سوم اینکه بالاخره منم بعد از تحقیق و تفحص فراوان!!!!گوشی مو عوض کردمفعلا ازش راضیم.فردا عکسشو میذارم تو همون ادامه این پست:دی

طفلی این دم آخری گوشی قبلیم حالش خراب شده بود تو مغازه هم همش برای جلب توجه خاموش روشن میشد.دلم براش کباب بود تا اخرش تو بغلم بود.هنوزم نذاشتمش کنار.سه تا سیم توسط من فعاله الان!!

هزار و یک حرف تو دلم مونده،الان حالشو ندارم بنویسم.تازه یکی از فامیلاموننم فوت شده.دخترش هم سن من بود.بهش فکر میکنم چارستون بدنم میلرزه!خدا واسه هیچکی نیاره:(

دیشبم تازه رفتیم عروسی!بعله همش که غذا نیس خو!عروسی پسر دوست مامانم._کی بود ظهره ی زندایی سعیده مامان منو مسخره کرد؟ها؟خودش اعتراف کنه!!_

وای راستی امروز فیلم کوشولویی هامو دیدم.انقدر ناز بودم!مامانم از بیرون اومد رفتم دستمو دورش حلقه کردم اصلا وقتی داشتم میدیدم خودمو اشک تو چشمام جمع شد.مامان میگفت تو خیلی مهربون بودی از بچگی!

+ناراحتم.دلم گرفته.فردا قضیشو میگم:(

++چه فردایی بشه این فردا:|


بعدا نوشت(فردا!!):چه شبی بود دیشب!

میدونی،وقتی جلوی بقیه بشکنی،هر چقدر هم تیکه هاتو جمع کنی و سعی کنی بهم هم بچسبونیشون بازم رد ترک ها تا اخر عمرت رو دلت هست!

بعضی وقتا انقدر دلم پر میشه که دوست دارم تمام ادمای اینجوری رو که بی ملاحظه به اطرافیان تو چشمات نگاه میکنن و خردت میکنن،یه جا جمع کنم و یه بلایی سرشون بیارم!!!والله!

من دیشب نشکستم.عزیزم شکست.کسی که جونم به جونش بستس..

به امید این جمله روزگارمو میگذرونم.."چوب خدا صدا نداره!!"


ادامه مطلب

[ جمعه 15 شهریور 1392 ] [ 10:45 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


شب رویایی!!!
خط خطی بهار:
(26مرداد92)
تو حال و هوای خودم هستم.ناراحتم و کمی راضی!مامان رو به روم نشسته..نگفته هارو میگم و نشنیده هارو میشنوم..
گونه هام دوباره خیس میشن..حالم از اینکه قیافمو تو آینه نگاه کنم بهم میخوره..اروم با دستام اشکامو پاک میکنم..بهار!قوی باش!مثل همیشه..
--
(27مرداد92):
عروس فامیل مامان و دوماد فامیل باباست!عروس دختر خاله مامان و دوماد هم دایی بابا(به من محرمه!چاقو رو میبرم!!البته داماد خودمان مگر محرم بود به ما؟!نه!ولی چاقوی خواهر صفای دیگه ای داره!!:دی)
دوماد شخصا زنگ میزنه به بابا و دعوتمون میکنه.یه شهر دیگه..تو این فکرم که این سه شب مجلس 3تا لباس مختلف میخواد؟سه تاشو خیلی زود انتخاب میکنم و میگم خوبه دیگه!
جای یه شلوار مشکی کمه.اونی که 4ماه پیش خریده بودم دیگه مثل اولش سیاه نیس:|
با مامی میریم امامت.شلواراش بد نیست.
اولین مغازه داخل کوچه هست.از پله ها میرم بالا.میگم سلام.با دقت نگاهم میکنه.میخنده..خوش اومدین!
به خانوم کنارم خیره شدم.مانتو سبز و کفش سبز..شلوار مشکی..فروشنده میگه شلوار سبزو با همین مانتو تون میخواین ست کنین؟!
تعجب میکنم!واقعا به این چه؟خانومه میگه نه!:|
..
اعصابم خرد شده.همه شلوارا یا مشکی خوب نیستن.یا جنسشون به دلم نیست..یا مغازه هه گرمه!!:|
خلاصه میرم یه جای بزرگ.یه جزیره لی جدید!!پسره تنها فروشنده ی متینی هست که دیدم!چون شلوارش هم بدک نیس،ترجیح میدم از اون خرید کنم.اما نیاز به یه تصحیح داره.میگم خیاطتون مرده؟میگه آره اگه میخواین ادرس خانوم بدم.ساعتو نگاه میکنم.دیرم شده.مامی هم میگه اشکال نداره..
..
با دقت بهم خیره شده..میگم همون دمپاشو تنگتر کنین کافیه..حدود35سال سن داره..بلوز سفید و شلوار جین،همکارش حدود45ساله!اونم بلوز سفید با شلوار سفید کتون،با خالکوپی روی دست راستش!!
ازشون میترسم.نمیدونم چرا ولی ترسناکن!!
پسر متین میاد دید میزنه و میگه دوست دارن شلوارشون اینطوری باشه و اینا!اولشم همراهیمون کرد.
زود کارش تموم میشه.میگم،این یکی یه میلیمتر از اون یکی تنگ تره!
تعجب کرده.فکر کنم فهمیده زیادی حساسم.این دفعه با قدت بیشتری،دوباره کارشو انجام میده!!!:|
..
از اینکه مفتی مفتی،13تومن تخفیف گرفتیم راضی ام!مهم نیست چقدر از بغلش واسشون درمیاد!مهم اینه شلواره اونی شده که میخوام.
تو راه برگشت،بازم با مامی حرف میزنیم..

++دایی بزرگه اینا،امشب اومدن خونه ما!کلی خندوندمشون و با صدف کلی حال کردیم.بعد شام رفتن.در مجموع،روز بدی نبود.شکر:)

++نتم پوکیده!فقط به صفحه میهن بلاگم و وب یه بنده خدا دسترسی دارم.مهدیه جونم،تو تنها دوست با معرفت من تو نت هستی.ازت عذر میخوام.:))
بقیه بی معرفتا!هیچی!دعوا که نداریم!!:دی


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 23 مرداد 1392 ] [ 06:13 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


من اگه مرد بودم!!!!
  دیشب خودمو کشتم خوابم نبرد.دو و نیم بود که خوابیدم.5ونیم هم بیدار شدم.الان هم هفتو نیم صبحه!!!چیکار کنم خوب خوابم نمیاد!

تو همین بی خوابی که به سرم زده بود داشتم به این فکر میکردم که اگه مرد بودم چی میشد؟!بعدش کلی به نتجه رسیدم.اینکه اگه مرد بودم خیلی پر توقع
بودم از خانومم!حسابی هم غیرتی بودم و حساس!!_الان که دخترم هم کم غیرتی نیستم!:|_

من اگه مرد بودم دوست داشتم خانومم همیشه پیشم باشه!با هم آهنگ مهم اینه مهدی یراحی رو گوش بدیم!!:|

من اگه مرد بودم دوست داشتم خانومم یه رژقرمز جیغ داشته باشه که وقتی با همیم بزنه رو لباش و من ذوق مرگ شم!!!

من اگه مرد بودم دوست داشتم وقتی میریم بیرون خانومیم اصلا مانتو کوتاه نباشه.و اصلا اندامش معلوم نشه!حتی اگه دوست داره میتونه چادر بپوشه ولی فقط فقط باید مال خودم باشه!!

مثلا یه مانتو بلند مشکی که اندامش اصلا معلوم نشه با یه کفش قرمز و یه روسری قرمز و مشکی و کیف قرمزو مشکی و شلوار مشکی!!میتونه یکی از تیپاش باشه.وقتی خودم هستم میتونه ارایش کنه ولی نه زیاد!همه چیز ملیح باشه.خودش به اندازه کافی دل میبره!!!:|
تبصره:هیچکدوم از مانتوهای خودمو در حال حاضر!حق نداره بیرون بپوشه!!

و اینکه اصلا حق نداره از خونوادم بد بگه.اصلا چه معنی داره؟!باید خودش مشکلشو حل کنه!

دوست دارم یه تاپ قرمز با بند پشت گردنش داشته باشه که خودم موهاشو بگیرم بالا و بندشو ببندم و براش حرف بزنم!!اونم ذوق مرگ شه و خلاصه دیگه!!:|

دم در مرکز خرید پیادش کنم و بگم واقعا حوصله خرید کردن ندارم.
اما وقتی دلش گرفتس و باهام حرف نمیزنه برم کنارش و باهاش حرف بزنم و ببرمش خرید حتی!هر چی دل کوچولوش میخواد براش بخرم بعدشم بریم با هم شام بخوریم!بعدشم تا هر وقت دلش بخواد قدم بزنیم.

اگه مرد بودم نمیذاشتم تو خونه فامیل خانومم تنها باشه.اگه احتمالا جاری هاش اذیتش میکنن یا خواهرشوهراش ناراحتش میکنن میگفتم بیاد کنارم بشینه که هیچکی نتونه از گل نازکتر بهش بگه.اگه هم ازم دور نشسته باشه هر چند وقت یه بار نگاهش میکنمو بهش چشمک میزنم!!از راه دورم کلی قربون صدقش میرم که احساس نکنه حتی یه لحظه از ذهنم میره بیرون!!(شگفتا!!)بعدشم تازه اونم باید زیرچشمی نگام کنه و خجالتم بکشه حتی!بله!

نمیذارم زیاد ولخرجی کنه.اما به اندازه کافی بهش پول میدم!

من اگه مرد باشم دوست دارم خانمیم مهندس باشه!مهندس معماری یا عمران!یا برق مخابرات!!که همه چیزش حساب شده باشه!!نی نیمونو درست تربیت کنه و مثل خودمون زرنگ بشه بچم!!

+مهم اینه تو کنارمی،خیلی بی قرارمی..هر لحظه به یادمی این روزا!
مهم اینه تو شدی گلم..
+من اگه مرد میبودم،به زرث قاطع همه دخدرا میوفتادم دنبالم!
+خیلی دیگه هم بودا!خلاصش کردم!!شایدم بعدا بهش اضافه کردم!!
+بانوی متولد تیر بسیار خیال پردازه!بد نگاه نکنین دیگه خو!
+لفطا دخدرا عاشقم نشن!!

+رفتیم احمد آباد واسه خانم دایی کوچیکه گوشی خریدیم.نمکدونم طبق معمول دل همه رو برده بود.منو خانم دایی هم که اصلا مرکزو گذاشته بودیم رو سرمون!!
+دیشب تو فروشگاه بودیم که یه بنده خدایی رد شد گفت ماشالله!من منفجر شده بودم از خنده.خیلی جلوی خودمو گرفتم که از محل دور شه.به مامانم که گفتم گفت:
خیلی تغییر کردی عزیزم!اگه این حرفو قبلا یکی بهت میگفت شاید ناراحتم میشدی که چرا به تو توهین کرده؟اما الان داری میخندی!این خوشحالم میکنه دختر گلم!
خیلی به حرفای مامانم فکر کردم.راست میگفت!!


ادامه مطلب

[ جمعه 18 مرداد 1392 ] [ 10:08 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


یه روز با خدا
کنکور نوشت(16مرداد92):
اگه بگی اپسیلون اعصاب برام مونده دروغ گفتی!والله!
اخرین سالی که بچه ها کنکور دارن سال93هست!یعنی دقیقا سال ما!:|
همینجور دارم حرص میخورم._فرانک خیلی خوش شانسی!!:|_
فقط اگه امسال امتحانامون نهایی بشه!نه فقط اگه بشه!
تازه!اگه فردا عید فطر نباشه فردا باید برم مدرسه و امتحان بدم!اونم چی؟یه جورایی ریاضی2!:|


+وقتی امروز رفتم سر کلاس گفتن اپتیک1امتحانه!منم نه هیچی خونده بودم نه بلد بودم!هیچی دیگه!رفتیم سالن اجتماعات بعدشم یکی در میون نشستیم رفیق ما هم اهل حق الناس!گفتن زیر50درصد باید دوباره امتحان بدی!
از20تا،9تاشو جواب دادم!
یعنی حتی اگه همش درست باشه که نیست!بازم باید دوباره امتحان داد!
راستش به جوابای سپیده مشرف بودما!دیدم سوال یکش شبیه من نیست بیخیال شدم!

+خدا!تقلب نکردم دیگه!ببین چه دختر خوبی بودم!تروخدا فردا عید باشه!خوب؟!


=>امروز..کنار سپیده نشستم و دارم میحرفم!یکی از پشت سر میزنه به شونش و سلام و احوال پرسی..نگاهش میکنم.چشمای درشت و مژه های فر.سفید و کمی تپل.قد بلند.زیبا.سلام میکنه.جوابشو میدم.خیلی اشناس برام.حرف زدنش،حرکاتش!میگم چقدر اشنایی!اول و دوم دبستانم یکی تو کلاسمون بود کپی تو!
میگه کدوم دبستان بودی؟میگم..میخنده!میگه واقعا؟تعجب کردم.اخه ما از وقتی خونمونو عوض کردیم هیچکدومشونو ندیدم.فکر کن!بعد حداقل11سال..
گفتم خانم رضوی یادته؟خانم نصیری؟میخندیدیم و همش یاد خاطرات میکردیم..جانم!
این دختر خانومی که من میگم سومشو رفت یه مدرسه دیگه.الان هم محله ای هستیم!!
تو دبستان_همون اول و دوم_انقدر پیله میشد باهاش دوست شم!ولی من اصلا دوستش نداشتم!نمیدونم چرا دیگه.یادم نمیاد.فقط یادمه زنگ تفریح همش میامد میگفت تروخدا باهم دوست شیم؟منم همش میگفتم نه!
تو راه برگشت بازم حرف زدیم.تجربیه.میگفت شما100درصد قبولین.ما38درصد انسانی78درصد!!کلی افتخار کردم به خودم
میگفت 4صبح شروع میکنم به درس خوندن!و اینکه خیلی میخوابم!!!
دیگه من روم نشد ساعت خوابمو بگم!!
من:چقدر میخونی؟
سپیده:اصلا درس نمیخونم که!تازه الان60درصد کتاب ادبیات سومو خونم!
من:
(این درس نمیخونه اینه!من نمیدونم چیم دقیقا؟ملتفتم کنین!)

ادامه مطلب

[ یکشنبه 13 مرداد 1392 ] [ 11:29 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


.: تعداد کل صفحات 16 :. [ ... ] [ 9 ] [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ ... ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات