ثانیه های گذرا
سردمه..میرم جلوی بخاری،تا آخر میزنمش بالا..
جلوش وایمیسم و خودمو بغل میگیرم..
گرمای بخاری میزنه تو صورتم و روح سردمو گرم می کنه..یه آرامش عجیبی تو تک تک سلول های بدنم احساس میکنم..
چای داغ و خونه مادرجون و چادری که داره دوخته می شه..هی سرم میذارم و با دقت و قیچی بدست،عینکشو روی صورت گرد و مهربونش جا بجا می کنه و می گه هنوز بلنده!
نگاه کردن به چهرش منو یاد خیلی چیزا می ندازه..
میز کوچولوی دم در و ضبط قدیمی که داشت قرآن پخش می کرد..بهار سه سال و نیم نگران این بود که حالا که در بازه دزد نیاد؟
همه ناراحتن و گریه میکنن..بابابزرگ از پیشمون رفته..توی بهشت رضا به مادرجون میگم بابابزرگ این زیره؟
با گریه میگه اره مادر..
میگم خوب بیاین کمک کنیم سنگو برداریم..گناه داره اون زیر میترسه..
یاد زمانی میوفتم که از مکه اومده بود و همه خونه مادرجون جمع بودیم..ما بچه ها شب که میخواستیم بخوابیم میگفتیم وااای صبح که بشه مادرجون کنارمونه..با همون آدامسای توپی رنگی رنگی که همیشه بهمون می ده..
...
تو فکر شب قبل و افکار درهم برهم این روزا راه میرم..یکی بوق میزنه و سرمو میارم بالا..یه ماشین که از روبرو با سرعت میاد و هی میگه برو کنار!
ساده و بی تفاوت،راهمو کج میکنم و به تفکرات و زیر و رو کردن گذشته ادامه می دم..
من یه بهار18ساله هستم که خبر از لغو کلاس نداشتم و1.5ساعت راه رفت و برگشت از دانشگاه،به برنامه امروزم اضافه شده..اینو میزارم پای اینکه زیادی تنبل شدم و باید پیاده روی کنم تا چاق نشم و لباسی که خریدم تا چندماه دیگه اندازم بمونه!
دارم بازم فکر میکنم و فکر می کنم..
بیاد جمعه شب،بعد خونه مادرجون،بیاد روضه و عذاداری و محرم..بیاد اینکه من خوندن روان زیارت عاشورا رو 8سال پیش وقتی پنجم دبستان بودم یاد گرفتم!
ممنونم خانومی که ده روز محرم میومدی و تو نمازخونه مدرسه با اون صوت قشنگ زیارت عاشورا رو برامون میخوندی..
فکر می کنم.. به اینکه لحظه های سخت،ساعت ها و روزها و ماه ها و سال های سخت..به زودی رو به اتمامه!
و خدا قراره دری رو بروی تو باز کنه که از هر چیز و هرکسی تو دنیا،بی نیاز بشی
خوشبختیتو تبریک میگم رفیق:)
+خدایا،خودت ته دلمو میدونی..بیانشم کردم..منتظر رحمت و لطفت میمونم..
تز2
به آینده امیدوار باش،حتی اگه از گذشته خیلی خسته ای!:)
[ شنبه 10 آبان 1393 ] [ 09:45 ق.ظ ] [ بهار ]
شروعی دوباره-1
امروز جمعه هست و من خونم با کلی درس که باید خونده بشه:)
اگه منفی نگر باشی این ینی کلی ضدحال
اما اگه مثبت نگر باشی..یعنی بشین و یکم فیزیک بخون و لذت ببر..بعدش فارسی بخون و بنویس و اون صدای نخراشیده ی استاد ادبیاتتون که باید گوشش بدی رو با جون دل تحمل کن
به امتحانای میان ترم که چیزی نمونده بهش برسی و هیچیم نخوندی فکر نکن عزیزم:)
فقط یه برنامه ریزی درست میتونه راه چاره باشه
+من امروز رو با ایت الکرسی شروع کردم و خودمو سپردم بخدا...مطمینم خودش بهترین هارو میده به همه ادمایی که بهش معتقدن:)
+نمیخوام به افکار منفیم دامن بزنم و هی غصه بخورم که چرا الان فلان شرایطو ندارم.......من برای آینده ای تلاش خواهم کرد که با دستای خودم و کمک بالایی به بهترین نحو میسازمش
تز1
بخاطر همه چیز،خدارو شکر کن:)
خدایا شکر.واسه همه چیز ممنونتم
[ جمعه 9 آبان 1393 ] [ 11:52 ق.ظ ] [ بهار ]
تز مثبت نگری
تصمیم نداشتم بیام به دلایل شخصی اما خب گفتم که خودمو از حس های خوبم محروم نمیکنم،تصمیم گرفتم تو وب دیگه ای بنویسم.
اما برای تجمع خاطرات خوب و بد،همینجا مینویسم و قسمت نظرات رو هم میبندم تا خودم راحت تر باشم
دنبال یه قالب به شدت ساده و سفید هستم که بازم احساس راحتی بیشتر بکنم.
تا زمانی که اینجا مینویسم دوست دارم اون چیزی که دلم میخواد باشم و خاطراتی که دوست دارمو ثبت کنم و از اینجا بودنم لذت ببرم.
از نوشتم لذت ببرم
من از یه سال و خورده ای پیش بشدت تغییر کردم.یه دختر که همه چیزو با دید خوبی نگاه میکرد شد یه دختر منفی نگر و منفی باف.
و حالا وقتشه خودمو اصلاح کنم و برای این کار نیاز به ثبت دارم.
ثبت همه چیز
از این به بعد میخوام مثبت نگر باشم.
صبح ها با نفس عمیق و یه ایت الکرسی روزمو شروع کنم و خودمو بسپرم به خدا و تا اخر روز به هیچ چیز منفی فکر نکنم.
به رشتم فکر کنم و بهش علاقه مند باشم.
به خوشبختی های کوچیک فکر کنم و ریز بین باشم و بی ارزش ترین چیزهارو جزئی از خوشبختی بدونم.
حتی اتفاقات بد و منفی رو پلی برای رسیدن به اتفاقای خوب و آدمای خوب!
حالا بهار،میخواد همه چیزای منفی رو از ذهنش بریزه بیرون!
البته این نیاز به زمان داره
بنظرم بیان فکر های اشفته و بعد دور ریختن اونها راهکار خوبی باشه!
+مرتب کردن ارشیو و بستن نظرات همه پست ها وقت میبره.امیدوارم زودتر بتونم اینکارو بکنم.
+شکر خدا حال پدرم بهتره بابت دعاهاتون ممنونم
+محکم نفس بکش..چشماتو ببند و ارامش رو با عمق وجودت مهمون خونه ی ذهنت کن.تو خوشبختی!
خیلیم سخت نبودا
[ پنجشنبه 8 آبان 1393 ] [ 01:37 ب.ظ ] [ بهار ]
معرفت دوستانه!!!!!!!
[ پنجشنبه 1 آبان 1393 ] [ 04:42 ب.ظ ] [ بهار ]
:-)
[ یکشنبه 20 مهر 1393 ] [ 11:25 ق.ظ ] [ بهار ]
دیدار..!:-)
[ سه شنبه 8 مهر 1393 ] [ 05:44 ب.ظ ] [ بهار ]
حکایت این اوقات
[ یکشنبه 6 مهر 1393 ] [ 05:56 ب.ظ ] [ بهار ]
خیلی دورها..
[ جمعه 21 شهریور 1393 ] [ 10:44 ق.ظ ] [ بهار ]
ماه شب چهارده
[ سه شنبه 18 شهریور 1393 ] [ 09:25 ق.ظ ] [ بهار ]
میشه نگام کنی؟!
[ شنبه 8 شهریور 1393 ] [ 09:20 ق.ظ ] [ بهار ]