دست نوشته های بهارونه!

بهار خبیث
بهارنوشت(9مرداد92):
سرگیجه،تهوع،کمر درد شدید..راهی درمانگاه میشم.سرم و دوا درمون..
همش به سرمم نگاه میکنم.هنوز خیلی ازش مونده.یه بانوی باردار کنار من رو تخت بغلیه!اونور هم یه دختر هم سن و سال خودم.سفید زیبا.مثل برف..
خانم باردار هم تپلی و سفیده.25ساله.یه دختر4-5ساله هم داره.کی وقت کرده زندگی کنه؟
آقای پرستار سرممو در میاره.میگم..آی!..با خنده میگه..این چسبا موقعی که باید بچسبن نمیچسبن!اون موقع که باید کنده بشن قر و قمیش میان..:)
تو راه برگشت حالم بهتره..یاد حرف دکتر میفتم..فشارتم پایینه که!
مامانم میگه:فردا روزه میگیری دخترم؟
میگم:حتما!
اما از شما چه پنهون پشیمون شدم!والله!اون موقع سیر بودم یه چیزی گفتم!

دعا کنید.خواهشا!دوست دارم حالم بهتر شه!بتونم راحت راه برم و حرکت کنم!
+خدا!میدونم تا نعمتی رو ازمون نگیری نمیفهمیم چی بوده.چقدر مهم بوده و چقدر لطف داشتی بهمون!ما کاهلیم خدا!پررو و طلبکار!(خودمو میگم)
تو با عظمت خودت ببخش و نادیده بگیر.و سلامتیمونو،امنیتمونو..نعمت هاتو ازمون نگیر..آمین

++وقتی میفهمی چی میگم که نتونی جورابتو بپوشی!بله!اصلا هم خنده نداره گریه داره!
ادامه مطلب

[ شنبه 5 مرداد 1392 ] [ 11:19 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


تصمیم با توست..
دنبال بهانه میگشتم واسه اینکه حرف بزنم.هرچی دوروبرمو بر انداز کردم هیچی پیدا نکردم!

همچنان دنبال یه سرنخ میگشتم که برخوردم به این متن..!

""باد می وزد …

میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی

تصمیم با تو است . . .""


خیلی منو برد تو فکر!..


++5شنبه!افطاری خونه دایی بزرگه..فکر میکنم دیر راه افتادم و همش میگم چقدر زشت شد!الان برم همه اومدن!!ساعت7میرسم و با خودم میگم الان همه اومدن واسه کمک!!
درو باز میکنم..صدای همهمه میاد..میرم سمت اتاق!جز مامانی خودم و اهل خانه هیچکی نیست!بله دیگه کی حال داره بیاد کمک؟؟؟؟!!
خلاصه که با صدف سفره هارو پهن کردیم و همه چیزو مرتب چیدیم..هرکی میومد میگفت تروخدا ببخشید دیر اومدیم!

بعد افطار هم انقدر اب خورده بودم توانایی تکون خوردن نداشتم!!نمکدونم دستمو میکشید و میدوئید!!میگفت:بهار بریم قامم شیم!(قایم شیم)

منو برده بین دوتا مبل نشونده و خودش رفته پشت مبل!بعدشم نگران منو نگاه میکنه و میگه:گیر کردم!!
هیچی دیگه!نجاتش دادم!!


+++تو وب گردی ها به وبلاگی برخوردم بسی عجیب!دختر19ساله که تو اینترنت دنبال خواستگار میگشت!!ینی فکرشو نمیکردم یه نفر خودشو تا این حد کوچیک کنه!!

++++خواهری میگه:الان دلتو بده به درس نه به وبلاگت!
بعد سال دیگه دلتو بده به وبلاگت!!

زندگیه من دارم؟؟




بهار نوشت(31تیر92):
مامان:بهار افطاری چی میخوری دخترم؟
من:بذار فک کنم!کوبیده جوجه زرشک پلو با مرغ..فعلا همینا!!

این لبخنده پابرجا نبود البته!کارد بخوره تو شیکم من!
خیلی تو اون لحظه ها تو فکر خدا بودم.خیلی ازش خواستم.بازم میخوام..
خدا!هیچ خونه ای رو بی ارامش نذار!بی امنیت نکن!
خدای خوب من..میدونی چی ته دلمه..که از بیانش عاجزم..تو خدایی..تواناییشو داری..بخواه تا باشم.باتو و در کنار تو..

+همیشه همه چی شیرین نیست!میدونم!نیازی به گوشزد ندارم!!:|


[ شنبه 29 تیر 1392 ] [ 03:04 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


تولد
بهار عزیزم..تولدت مبارک


+برات آرزو میکنم بهترین باشی..همیشه..:))

++""دستهایم نمیرسد تا ستاره آرزوهای محال را برایت بچینم،آنچه از چیدن ستاره برای من مهمتر است رویای ناب آرامش توست..روزگارت پر آرامش و تولدت مبارک""
تا حالا ده بار خوندمش.هر دفعه هم فقط اشک تو چشمام جمع میشه..ممنون خاله عزیزم..
خدا میدونم هق هقمو میبینی..من تاخیرم میپذیرما..!

+++فرانک:چقدر چه غمگینانه باخت تیممون الان اشک تو چشام جمع شده!
از این بابتم خیلی ناراحتم.کلی استرس تحمل کردم اخرش اعصابم خرد شد زدم دودکش!:|

خط خطی بهار:گاهی وقتا پر میشم از گفتن..ولی هیچکسی رو پیدا نمیکنم که چیزی بهش بگم..خدا!تو از همه چیز آگاهی..تو ماه مهمونیت ازت میخوام،از عمق وجودم میخوام که منو به چیزی که تو دلمه در نهایت صلاحم برسونی..خدا..میدونم صدام بهت میرسه..تو همین نزدیکی هایی..حست میکنم:)
دوستت دارم خدا!زیاد!


رفیق قدیمی(27تیر92):امروز کلاس عربی تشکیل نشد و ساعت دهو نیم اومدم خونه.مامی اینام رفته بودن دنبال منیه بار،یه بار تو ماه رمضان اومدن دنبالم که خودم قبلش اومده بودم خونه!:|
خلاصه وضو گرفتم و واسه نماز رفتیم مسجد محله!داشتیم برمیگشتیم که یه خانوم خوشگل اومد گفت بهاااااااااااار سلام چطوری؟
الهی بمیرم من!سحر بود!عزیزم
گفت میشینی با هم حرف بزنیم؟گفتم اره!گفت پس برم همسر و خواهرمو راهی کنم!
بچم با شوهرش اومده بود!
نشستیم و یه ساعتی با هم حرف زدیم!دو روز پیش عربی خونده تست هم زده!
یه اقای پسر خاله بود؟که چند دقیقه از برادر دوقلوش بزرگتر بود و میخواست زن بگیره!!همون دقیقا!زن گرفته(اطلاعات بیشتر در پست 26آذر 91)
سحر میگه دختره رفته بوده تو اتاق لباسشو عوض کنه اون یکی قل تو اتاق دراز کشیده بوده !هیچی دیگه!پسره فهمیده اومده بیرون بدبخت!


نتیجه ی اخلاقی اینکه با دوقلو ازدواج نکن خواهر من!آزار داری دردسر میخری واسه خودت؟!

خدااااااااااااا!اون بچه هه داشت آب معدنی یخ میخورد!دلم میخواد!
ادامه مطلب

[ شنبه 22 تیر 1392 ] [ 07:53 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


روزها در گذرند..
30خرداد:
سحر:مدارک واسه ثبت نام چی میخواد؟
من:نمیدونم
.
.
5تیر:
سحر:مدارک واسه ثبت نام چی میخوان؟
من:نمیدونم
.
.
(داستان ادامه دارد..)

14تیر:
سحر:مدارک واسه ثبت نام چی میخوان؟
من:خوب زنگ بزن از مدرسه بپرس دیگه!

از اون روز کچلم کردهیه زنگ مگه چقدر وقت میگیره اخه؟؟!!

+دیشب،من و فرانک و..احمدآباد..خرید یه گوشی خوشگل واسه فرانک عزیزم.و تخفیف گرفتنای اینجانب!!

++عروس مادر نداشت..دلم براش میسوخت..گریم گرفت..سرمو اوردم بالا..تو تالار تقریبا همه به تنهایی عروس خیره شدن و اروم اشک میریزن..خدا!ازت میخوام خوشبخت بشه.به تمام معنا..سخته کسی رو نداشتن..:(

+++سپیده:فردا مسابقه فوتثاله میای؟
من:فوتثال چیه؟؟!
سپیده:نمیدونم خودمم!خالم میگه چیز خوبیه!
من:جایزه میدن؟؟
سپیده:وجه نقد!
من:نمیام!!

فک کن!یه تیم جمع شدن که اصلا نمیدونن فوتثال و قوانینش چین.فردا هم مسابقه دارن!!منم دعوت شدم البته!ولی تایمش زیاد بود نرفتم

++++شگفتا!چقدر زود میگذره لحظه ها!





بعدا نوشت(18تیر92):
خستم..از دنیا و کثیفی هاش..از آدماش..ما دنبال چی هستیم؟
خدا!من منتظر کادوی تولدم هستم..باید بهم کادو بدی خدا..4روز دیگه بهار به دنیا میاد..خدای خوبم..کادوی منو یادت نره ها..

راستی..دارم ژله آلبالو با آلبالوهای درسته توش نوش جان میکنم.خواستم بنویسم از فردا که ماه رمضان شروع میشه قشنگ دهنتون آب بیووفته!(چشمکی بود که هنگام خوردن آلبالوی ترش به ناچار زدم!!)


----------------------------------------------------------------------------------------------------
(20تیر92)

سریع اماده میشم.ساعت7صبح و من اصلا حوصله عربی و فیزیک و دیفرانسیل ندارم...بابا بیدار میشه..کجا میری دخترم؟..میرم مدرسه بابایی..:))
میرسونمت!......نه زحمت میشه بوخودا!!.......نه زحمت چیه این چه حرفیه؟میرم سوار ماشین میشم.شیشه رو میدم پایین...هوای صبح..حس وجود خدا..لمس خدا..خیلی زود میرسم..کلاس دیفرانسیل تشکیل نمیشه..با سپیده کلی میحرفیم...دبیر فیزیک_سبزی فروش_(قیافش شبیه سبزی فروشاست)میاد داخل کلاس.خوب درس میده.میپسندم...اول کلاس یه کوئیز میگیره......سوال4 من میرم پای تخته_اسممو صدا زد_گچ صورتی رو برمیدارم و مینویسم.تنها گچ موجوده..تموم که میشه نگاهم میکنه..بعدم به جوابم خیره میشه..اروم میگه احسنت..میخندم..سپیده چشمک میزنه..:))
زنگ عربی به اندازه یه سال طول میکشه.........تحمل این مرده سخته خداییش..همشم میگه خسته شدین؟
دم در مدرسه سپیده دستمو میکشه و میگه باید با ما بیای..سوار ماشین بابای سپیده،پنجره باز،سپیده که از تو اینه دیده میشه......

وقتی میرسم خونه دلم نماز جماعت میخواد...میرم مسجد نزدیک خونه.اولین باره که میرم اونجا..بعد چهار سال.........امام جماعتش میگه......نفستون کار خیره.....خوابتون عین ثوابه...دعاتون مستجابه..سرمو میذارم رو مهر.............خدا!هر کی هرچی دلش میخواد بهش بده.......همه رو خوشبخت کن.........خدا!منو نیگا!مدت هاست منتظرتم...
رسیدم خونه......تشنم شده..اما وجودم پر لبخنده.....پر حسه...
دیر اذان میشه...چشمامو میبندم......گوشامو میگیرم.........خدا!دلم برات یه ذره شده بود...دوستت دارم:)).......

بهنام سروصدا میکنه.......گیره مو شکسته.......دعواش کردم!!
پس فردا تولدمه خدای خوبم........منتظر کادوم میمونم.مطمئنم منو یادت نمیره.....

بازم لبخنده رو لبام...............خدا!صبح بهت نگفتم..............امروز یه روز خوبه!:))




[ یکشنبه 16 تیر 1392 ] [ 12:46 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


بارون تابستون
اندر باب امروزی ها(11تیر92):

5ساله:میدونی؟تصمیممو در مورد آیندم عوض کردم!میخوام با پیمان_سوم دبستان_ازدباج کنم!
فرانک:چرا باآروین_اول دبستان_ازدواج نمیکنی؟
5ساله:آخه شمیم_دوم دبستان_ میخواد باهاش ازدباج کنه!!
من:خواهر شمیم_دو سالو نیم_میخواد با کی ازدواج کنه؟
5ساله:اون فعلا قصد ازدباج نداره!!!
من:تو قصد ازدواج داری؟
5ساله:آره دیگه!!
من:
فرانک:
بهنام:
بقیه شنونده ها:
دوباره من:


ادامه مطلب

[ پنجشنبه 6 تیر 1392 ] [ 04:51 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


بچه های امروز!!
سلام.
چرا واقعا؟الان تو دل من دارن رخت میشورن!!دل شوره عجیبی دارم!

+فرانک میگه:بهار دلم تنگ میشه!جمع کن بیا خونه مادرجون!
بی هیچ تعارفی وسایلمو جمع میکنمو میرم پیشش!

داریم با هم حرف میزنیم که فرانک بی مقدمه میگه:بهار!نمیدونی چقدر دلم طالبی میخواد!!
2دقیقه بعد مادرجون عزیزم با دوتا لیوان آب طالبی پر تیکه های کوچیک یخ که زیر دندونت میشکنن،میاد داخل اتاق!!

موتور کولرشون خراب شده!دقیقا اونجا پختم!!
مادرجون میگه:یخه؟
میگم:آره خیلی!
مادرجونم _در حالی که میخنده_میگه:نوش جونتون!


++دختر دایی4ساله:بهای!!!تیوخدا مامان من شو!تیو خدا!
گوشه مانتومو گرفته و دنبالم راه میاد!هرچی میگم:عزیزم من حوصله بازی ندارم!
میگه:بهااااااااااای جوووووونم تیوخدا!بهای بیا بازی کن دیگه!
(هنوز موفق به تلفظ *ر*نشده!به داییم رفته!اونم هنوز نمیتونه *ر*رو درست تلفظ کنه!!!)

فرانک میگه گناه داره و خلاصه من میشم مامان4ساله!!
هنوز هیچی نگفتم میاد سمتم_در حالی که یه گوشی همراه دستشه_
میگه:مامان!بابا زنگ زده!!!!
من:چی؟

اینم بچه های امروز!ما4سالمون بود!اینام4سالشونه!

+++به محض اینکه وارد خونه میشم،بهنام یه لیوان آب طالبی یخ میاره و میذاره رو میز!!
حالا اینجا،من،کامپیوتر عزیز،یه لیوان خالی،یه دنیا دلشوره و البته هوس قره قروت وجود دارن!در ضمن همه اینها،از اون بستنی دایتی ها_از اون پیچ پیچیا!_هم مادرجون امروز بهمون داد!



++++من بابابزرگمو میخوام.خدا بیامرزتش.همچنین بابابزرگ مادریمو..

+++++واقعا شما بگین چیکار کنم؟تا همین دیروز اوضاع خوب بودا!
همین الان که از خدا خواستم گند زده شد به همه چی!
چرا دعای من انقدر سخیف شده؟؟!!!!


بعدا نوشت:به همین راحتییی....حال و هوای بهار،بهاری شده..
دارم منفجر میشم خدا!چرا من نمیمیرم!باور کن نمیتونم!اگه میتونستم مثل17سال گذشته تحمل میکردم..از یه دختر به سن من چه انتظاری داری؟خودتم که منو پرت کردی یه طرف..چقدر آخه اشک منو درمیاری؟خودت دلت نمیسوزه برام؟مگه من بنده تو نیستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
خدااااااااااااااااااااااااااا..............
دل نوشت:
بالاخره امام رضا منو طلبید!بالاخره اجازه داد برم پیشش!هنوز باورم نشده!البته بعد از ظهر قراره برم..ولی واقعا هنوزم منگم..
خوشحالم خدا..ممنونم ازت..

ادامه(4تیر92):رفتم..همه چیز عالی بود..فقط ترافیک اول راه اعصابمو به هم ریخت..دم در ورودی اولین خادم_آقای جوان_گفت خانوم موهاتونو بپوشونین!در گیر درست کردن شالم بودم و کمی جلوتر رفتم.خادم بعدی که منو دید گفت:خواهر موهاتونو بپوشونین!ایندفعه فهمیدم مشکل من نیس!مشکل از شاله که وقتی چادر سر میکنم میره عقب!اینم یه کشف بزرگ!!
راستی!به یاد همه بودم.یه نماز زیارت خوندم.برای تمام دوستان بلاگی و همچنین اونایی که آرزوی بودن تو حرمو داشتن




[ یکشنبه 2 تیر 1392 ] [ 03:25 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


..
نمیدونم از کجا سر و کلش پیدا شد؟ولی همش زیر گوشم میخوند امروز یه روز گنده!
اصلا فکرشو نمیکردم انقدر درست حدس بزنه!آخه اصلا اینطوری نبود!

بیخیالش شدم.رهاش کردم.صورتمو شستم.یه صبحانه ساده..همچنان ادامه میداد..امروز یه روز گنده!
باهاش عصبانی شدم..دعواش کردم..ادامه داد..امروز یه روز گنده..
بازم محلش ندادم.نمیدونستم همه چی جفت و جور میشه تا دوباره بشکنم..ولی شد!

اون فقط میگفت..امروز یه روز گنده..

حتی وقتی دستم رو صورتم بود..وقتی میلرزیدم..نه از سرما..نه از ترس..

رفتم رو پشت بوم!هوا عالی بود.برام یه لیوان چای آورد..گفت میخوری؟
گفتم نه!
گفت..نگفتم امروز یه روز گنده؟
گفتم ولم کن!چی میخوای ازم؟آره گنده!افتضاحه..تو فقط ولم کن..

طفلی دلم،دلشو شکوندم!
حالا،دل دل بنده شکسته...کار رفته توان2..


:|


بعدا نوشت:با وجود اینکه دیروز یه روز افتضا بود امروز بدک نبود.رفتیم بیرون!تازه اومدیم!هنوزم صداشون میاد.از شادی مردم خوشحالم..

از اینکه دستم درد گرفته،ناراضی نیستم.چون نمکدون عزیزم تا همین چند دقیقه پیش تو بغلم بود.دلم براش یه ذره شده بود.دوستش دارم.زیاد!

+نمیدونم چی سرجاش نیست؟هرچی هست اعصابمو داره به هم میریزه!باید زودتر تکلیف خودمو با زندگیم مشخص کنم!

++دست و جیغ و سوت و رقص..پرچم ایرانو پارک خورشید..میدون فیل!!و یه شب به یاد موندنی..

+++دقت کردین ادامه مطلبه هیچی توش نیست؟!نمیدونم چه جوری حذفش کنم!به این میگن درگیری محض!!:|

ادامه مطلب

[ دوشنبه 27 خرداد 1392 ] [ 10:42 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


بلکم خنک شیم

بعلت تبخیر بنده تا اطلاع ثانوی به همین صورت یخ میزنیم

+هوا گرمه

++یه روز تو زندگیم بودی...همینجا رو به روم بودی..اما آرزوم نبودی..فکر میکردم از آسمون..باید بیاد یه روزی اون...تا آرزوم بشه تموم...

شرمندتم..

شاکی از این بودم که من...

ستاره بود تو مشتمو...

احساستو میکشتم...


حمید عسکری.کما2
جدید نیست ولی من دوستش دارم.زیاد


+++یکم خنک بشم عوضش میکنم.از آبی خوشم نمیاد!

++++حرکت ساعت5.30.شیک و پیک!با خنده و شوخی البته!ولی راه افتادیم.عروسی از این خنک تر تو عمرم نرفته بودم!!تیکه عروس کشونش خیلی خنده دار بود.با فرانک چیپس میخوردیم!چیپس فلفلی!!

بعدا نوشت:
آخ آدم میسوزه!یه ساعت مینویسی میبینی فونت انگلیسی بوده!
عجب ملتی داریما!همیشه در صحنه!!!!

دلم تنگ شده.جدیدا چقدر زندگی بی حوصله شده!اصلا نمیگه بابا این بهاره خزون نیس که!




ادامه مطلب

[ جمعه 24 خرداد 1392 ] [ 11:44 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


مطلب رمز دار : به خانه بر می گردیم!
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ پنجشنبه 23 خرداد 1392 ] [ 11:05 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


اتمام!
آخ خدااا قربونت برم من!!!تموم شدن خلااااص شدم!دست بزنین!!!






+میگن 4شنبه کارنامه میدن!خدایا خودت با کرم خودت این یکیو هم به خیر بگذرون!خواهش میکنم!


++میدونم که من الان در شرایطی نیستم که شادی کنم چون کنکوری هستمولی خوب خنده بر هر درد بی درمان_از جمله کنکور_دواست!



دل نوشت امروز:گاهی اوقات مرگ چقدر دلپذیر میشه..دلپذیر و ملموس.میدونی چه وقتیه؟وقتی که هیچکی نیست!هیچکی نیست که حتی ذره ای..کاش میشد ادامه داد!کاش چیزی که ته دلم بودو میتونستم بنویسم.شاید یه کم،فقط فقط یه کوچولو،آرومتر میشدم..


+++ یه سفر 2روزه.امیدوارم با فرانک خوش بگذره!:))


[ شنبه 18 خرداد 1392 ] [ 09:15 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


اووه!دل شکسته!
اینم از من!
یه روز تعطیلم دردسر های خاص خودشو داره!مثلا اینکه از بیکاری به همه گیر میدی و با همه درگیری!واقعا مدرسه هم مزیتیه!
میخوام به زور فرانکو بکشونم مشهد پیش خودم!حداقل تا آخر خرداد سرم گرم باشه!!بعدشم هرچی شد شد دیگه!!
دلم خیلی خیلی خیلی زیاد گرفته.نمیدونم از زندگی چی میخوام.نمیدونم واسه چی درس میخونم؟واسه چی زندگی میکنم؟؟!!واسه چی زندم؟!:|

کاشکی زودتر شنبه 12ظهر بشه.خیلی ناراحتم نباشم.اینارو یه دل شکسته داره میگه.
+نه دعا میخوام نه خدا!نه حتی خودم!عجیبه نه؟!
++سپیده اس داده یه قورمه سبزی درس کردم بیاا و ببین!عروسش کنیم به نظرتون؟؟!!راستی!هرکی قرمه سبزی دوست داره انگشت مبارکو ببره بالا!!
من:
+++به یه بنده خدا_دختره!5دبستان_اس دادم چیکار میکنی خوبی؟جوابش:خوبم مرسی!شارژ ندارم دیگه اس نده.اس ششا!
من:اس ششا چیه دیگه؟
5دبستانی:ای بابا!به این سنت نمیدونی اس ینی اس ام اس؟؟!
اینم از نسل آینده!:|
بهار نوشت:هیچی ندارم بنویسم راستش!

انشالله انقدر خنده هاتون گنده باشه که تو صورتتون جا نشه!به عبارتی بزنه بیرون!





[ چهارشنبه 15 خرداد 1392 ] [ 07:36 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


10روز مونده
سلام.امتحان شیمی هم تموم شد!حالا فقط10روز دیگه مونده تا سومم تموم بشه.از این بابت خوشحالم و ناراحت!دوستیام
دیشب مامی پیراشکی درست کرده بود و به پیشنهاد خانم دایی بزرگه برای اولین بار خودش خمیرشو درست کرد.از نونوایی خریده بود.سایزا یکی نبود ولی همینش مزیت بود چون هر اندازه ای میخواستی میخوردی.خیلی خوشمزه شده بود و کلی خوردیم با خواهری و داماد و بهنام و مامان.بابا یکی بیشتر نخورد.متاسفانه دچار دیسک گردن شده و فعلا رژیم داره.دعا!
امروزم صبح دیرم شد و مامی یه دونه انداخت تو نایلون داد ببرم.با دوستم نصف کردم.آخه یادمه اول دبیرستان بود یه تیکه پیتزا بردم بخورم سحر گفت یه تیکه بهم میدی؟هوس کرده بودا!ولی اینجانب فرمودم نه!
دقیقا در همین حد خسیس بودم
کلا تو این دوسال بزرگ شدم.نینی بیش نبودم!
بابا واسه دیسک گردنش رفته متکا طبی خریده85هزار تومن.میگم مامان گرون تر نبود؟میگه اتفاقا بابا گفت گرون تر نداره؟
بابا میگه وقتی من نیستم از این متکا استفاده کنین!!میگم پدر بخشنده من!خوب واسه مام بخر


_سحر:بهار نی نی اول تو پسره!
من:بروبابا!
سحر:خواستگاری دختر من میای؟؟!!
من:خدای من!دیوانه!!
سحر:جدی میگم.تربیت تو رو قبول دارم!
من:عمرا!!نه به تو دختر میدم نه دختر میگیرم!!!
دخیخا جفتمون دیووونه شدیم!


بعدا نوشت(همون روز!!):
دارم تلوزیون تماشا میکنم.حسابی لم دادمو دارم استراحت میکنم..یه لرزش وحشتناک..سریع بلند میشم.خواهری از اتاقش اومده بیرون.گچ شدم.مامان رو صورتم آب میریزه.چیزی متوجه نمیشم..جز...لرزش شدید بدنم...مامان میگه بهار چی شده؟لبات گچ شده صورتت گچ شده..تعجب کردم..حالم بده.گریم میگیره..عجیبه..همه چی..


[ چهارشنبه 8 خرداد 1392 ] [ 09:26 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


بهار خسته
خسته شدم اساسی!همه امتحانامو_که مثلا نهایی هستن_گند زدم رفته.طلسم شدم انگار!
اصلا دلودماغ هیچی ندارم.به خصوص درس خوندن.
یعنی انتظار نداشتم از خودم در این حد امتحانای چرتو گند بزنم.نمیدونم چی شده.یه کارایی میکنم تاریخی.موندم با خودم و جواب دادنم!
زبان چیه آخه؟ها؟؟!!! اه

خداااااااااااااااااا خدااااااااااااااااااااااااا نجاتم بده!امروز دوتا خانوم دم در حیاطشون نشسته بودن به حرف زدنبعدش یکی از بچه هامون گفت میتونین آیندتونو ببینین!
واقعا اینطوری؟نه نهههههههههههههههههههههههههههههههههههههه!!!!!!!!!!!!!!!!من نمیخوام.آخه یه دختر مهندس؟زشت نیست بره بشینه دم در حیاط؟؟!!!دختره تجربی بی فرهنگ!لیاقتت همون تکنسین اتاق عمله!_توهین میکنه_


+یک فقره بهار خسته و خندان

[ دوشنبه 6 خرداد 1392 ] [ 09:17 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


یه روز خوب
بالاخره اون روز خوب سراغ منم اومد.دیروزو_فقط روزشو_خیلی زیاد دوست داشتم.با بعضی از افراد فامیل رفتیم ایرانیان و کلی بازی کردیم.هم سن من نبود.فقط مهلا بود که سوم راهنماییه ولی خیلی باحاله.خیلی هم مودب.خلاصه یه صحنه هم کلا بقیه رو ول کردیم رفتیم سراغ علایق خودمون.خیلی خوش گذشت.میان وعده ذرت مکزیکی و کیک و شیرکاکائو.نهارم چیز برگرو دوبل برگر و اینا.
با اینکه امروز نهایی جبر داشتم ولی رفتم و تا 4اونجا بودیم و 5رسیدیم خونه.خوابیدم و ساعت 7شروع کردم به خوندن.راستش اوشین رو هم نگاه کردم:))
بعدشم دویاره خوابیدم که مثلا5بیدار شم تنبلیم شد 6بیدار شدم.
اما امروز امتحان فوق سخت بود.ابتکاری بود و برای نسل ما فکر کنم هیچکی بیست نگیره.اینو مثلا:
x2+y2+1>xy+x+y
2ها توان هستن.بازگشتی ثابت بشه
خلاصه که چون واسه حسابان خیلی اذیت شدم اینو بیخیال شدم.
کلا درسو بیخیال!زندگی رو بچسب
_خوبم_
++عاشق این آهنگه بودم.تازه پیداش کردم.سفره ی بی ریا.شهرام شکوهی

[ چهارشنبه 1 خرداد 1392 ] [ 09:36 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


.
اونقدر حالم بده که نمیتونم راه برم.دیگه برام اشک نمونده.دعا نمیخوام.نمیخواااااااااااااااااااااام.
خدا عادله؟کوووووووووووووووو؟کوووووووووووووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بعدا نوشت:
خیلی چیزا نوشتمو پاک کردم.کلا اینکه:
من هنوز زنده ام


[ شنبه 28 اردیبهشت 1392 ] [ 09:43 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


.: تعداد کل صفحات 16 :. [ ... ] [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات