دست نوشته های بهارونه!

بهار!ترسو یا شجاع؟
امروز امتحان دینی داشتیم.خیلی آسون بود ولی من ماجرا داشتم و به کلی گند زدم واقعا!
راستش روزام به تنبلی گذشت و هیچی درس نخوندم تا دیروز که مثلا روز بعدش امتحان داشتیم.خلاصه صبح شروع کردمو ساعت دوازده شب بود که پنج تا درسم مونده بود وهیچ امیدی نداشتم.تازه دیروز دختردایی کوچولوم اومد و همش باهاش بازی میکردمو اینا.خلاصه گفتم صبح پاشم بخونم.
تو عمرم تا حالا خواب شبم کمتر از شش ساعت نشده.اما مجبور شدم چهار صبح بیدار شم.بماند که از استرس سه ساعتم نخوابیدم.

داشتم تو اتاق درسمو میخوندم که یه دفعه یه سوسگ بزرگ رو مشاهده نمودم که داره روی دراور و جعبه لوازم آرایش راه میره و شاخاشو که حسابی بلند بودن تکون میده.نتونستم تکون بخورم!بعد چند لحظه پاشدم مامانمو!!از خواب بیدار کردم که بیاد و بکشش که دیدیم نیست و رفته!گفتم مامان من میترسم دیگه پامو تو اون اتاق نمیذارم مامانم گفت برو تو یه اتاق دیگه بخون.رفتم تو اتاق دیگه و اونقدر وحشت زده بودم  که چشمم دنبال سوسگ بود.

جوینده یابنده است!این دفعه دم در رو فرش!!!سریع گفتم مااااااااااااااااااااامااااااااااااااااااااان!این یکی از صدای فریاد حقیر میخ کوب شد و بعد هم جنازه شد.
خلاصه خیلی خیلی حالم بد بود به زور امتحاتمو دادم اومدم.چند سوال بلد نبودم.نصفه شد.با کلی خط خوردگی!
الان داشتم درس میخوندم یه دفعه از رو دیوار یه چیز سیاه افتاد رو تختم.با دقت بیشتر سومین سوسگ هم دیده شد.منم سریع بهنامو صدا زدم و مامانو که اومدن کشتنش.

راهی برای دفع سوسگ ندارین/نمدونم چرا جلو راه من سبز میشن انقد؟جرئت ندارم دو دقیقه تنها باشم

[ چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 ] [ 04:00 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


پیشی
سلام!
=کم کم سومم هم تموم میشه.فقط نهایی مونده=
روزای خوبی هستن.به خصوص امروز خیلی خوبه.خونم و دارم استراحت میکنم.هوا عالیه.حال و هوا بهاریه.مامان جونم خونه ماست.قره قروت مورد علاقم کنارمه و میدونم امشب فشارم می افته.خواهری نیست.مامی لالا.بهنام هم درگیر دو قرصس
بابا هم نیست خونه راستی!
دیروز آخرین روزی بود که تا 2مدرسه بودم.سال بعد که کلاسا کچله.هفته ی بعدم تعطیل کردم یکم به کارام برسم.امروز برگه هامو مرتب کردم.حس خوبی  دارم:))
دیروز زنگ آخر دبیر مبانی کامپیوترمون نبود.رفتیم تو حیاطو دور هم بستنی خوردیم.با بچه ها کلی حال کردیم.
لامصب یه امتحان سختی هم گرفته بود.بردنمون سالن اجتماعات.خیلی تقلب کردیم.با این وجود خداکنه 17بشم حداقل!!!
تاریخم تموم شد.خدا هزاربار خیر دبیرمونو بده!!
دیروز با مامی رفتیم و با پس اندازم و کمک خودش یه پلاک ان یکاد خریدم.خیلی خیلی نازه.واقعا دوستش میدارم.


++دقت کردین دارم پیشی میشم؟
+++واسه امتحانای نهاییم دعا کنین:)
++++++مممممممممممممممممممماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ
بعدا نوشت:
واقعا حرصم میگیره!میدونین که طلافروشا پولدارن!حالا من اصلا منظورم همشون نیستا!ولی مثلا همینی که من ازش خرید کردم با اینکه مغازه قابل قبولی تو یه جای خوب شهر داره فامیل منو که خیلی واضحه اشتباه نوشته.مثلا و ان یکادو نوشته"ونیکات"!!!
واقعا بی سوادو پولدار!
چه فایده؟


[ پنجشنبه 19 اردیبهشت 1392 ] [ 03:12 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


بد یا خوب
سرم درد میکنه.خستم و ناراحت.
میدونم شاید اگه دو روز بعد اینارو بخونم خندم بگیره ولی الان و در این موقعیت،من ناراحتم!امروز دبیر هندسه از تنها نفری که پرسید من بودم و هیچکی نخونده بود و نفر بعدی با خودشیرینی رد کرد.برام صفر گذاشت!موقع تحویل برگه های امتحان 4شنبه هفته قبل بلند گفت بهار20..
همه گفتن اوووووووووو خوش به حالت و فلان و اینا!ولی من اپسیلون خوشحال نشدم.
انگار داشت با یه انش آموز تنبل درس نخون حرف میزد.خیلی خورد شدم.تا آخر کلاس نتونستم خودمو کنترل کنم و آروم گونه هام خیس میشدن . اومده با یه حالت طلبکارانه میگه:چرا درستو نخوندی؟
عرضه داری از یه نفر بپرس ببین بلده؟!؟!!!!!
دلم گرفت.تا حالا این دومین صفر عمرم بود.بار اول پارسال کلاس ادبیات پرسش شفاهی.هنوزم اون لحظه ای که اسممو صدا زد یادمه.سحر و سپیده طبق معمول خوش شانس بودن.داغ شدم.یه ساعت فک زد که چرا نخوندی؟چرا بی انضباطی میکنین؟
ولی من همیشه با وجود تنفر از ادبیات 20میگرفتم!!
حتی بهار هم باوجود بهار بودنش خسته میشه از اشک ریختن!
_کاش همه ی دغدغه های دنیا سر درس بود_

در عین حال امروز شیمی خیلی خوب بود.شیرینی خوردیم و بادکنک ترکوندیم.پانتومیم و ساندویچ سرد.و تدریس در هوای آزاد.
یه روز فراموش نشدنی گذشت.
با وجود خوبی ها و بدی هاش،من هنوز بهارم،همون بهار قبلی:))


[ سه شنبه 10 اردیبهشت 1392 ] [ 01:34 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


من آمده ام!

جیییییییییییییییییییییییغ سووووووووووووووووووت کف مرتبببببببببببببببب!بهار خانوم تشریف فرما شدن!!

سلام خوبم هستم زندم!

راستش وقت اینترنتمون تموم شده بود.میهن حالش خوبه؟!درشگفتم از بازدید کننده ها

آخ نمیدونین چقدر روزای سختی هستن:(همش درس درس درس!

این مدرسمونم که تو سایتش وضعیت تحصیلی اعلام میکنه دبیرا جوگیر رفتن نمره وارد کردن

+خدایا امتحانای نهایی من و دوستام و همه به خیر بگذره

+دیروز بعد از ظهر از3خوابیدم تا8شب!12 شبم خوابیدم 6بیدار شدم دوباره 4بعد از ظهر خوابیدم تا 7 الان خوابم میاد

+++آسمان میخواهی..بال هایت را بگشای...!

 



[ دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ] [ 09:33 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


بوووووووووووق
سر مبارک در حال ترکیدن است
نمیدونم چه حکمتیه؟هر وقت کتاب ادبیاتو باز میکنم یا تبخیر میشم یا میترکم.
راستش از این 5شنبم راضیم.حس خوبی دارم.
دیشب  نه شب قبلش رفتیم پارک ملت.با ساحل اینا.خوب بود کلی تخمه شکستیم خندیدیم.

+زیر خاکی
حسرت من روز و شب گفتن یک ترانست
یخ زده توی ذهنم حرفی که عاشقانست..

+هوا رو دوست دارم.تکرار کن!هوا رو دوست دارم!!

+وقتی میون دستات محبتی نمونده
معنی تلخ حرفات قلب منو شکونده..

دیشب هم نمکدون اینا اومدن خونمون.دوستش دارم


تمام.
بهار


[ پنجشنبه 22 فروردین 1392 ] [ 10:57 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


لحظه

سلام.

امروز بعد23روز دوباره رفتیم مدرسه

یعنی اینکه بعد 23روز آسایش مدرسه با فیزیک شروع شداز این مسئله ناراضی نیستم که مدرسه شروع شده.زود شروع شه زودم تموم شه.دلم واسه اونایی که حتی یه سال از من کوچیکترن میسوزه

سیزده بدر با دایی کوچیکه و یه دایی دیگه با مادرجونم بودیم.خوب بود.خوش گذشت.بعد این مدت از اینکه دوستامو دیدم کلی خوشحال شدم و انرژی گرفتم.دلم براشون تنگ شده بود.

وقتی احساس کردم از خدا دور شدم به فکر افتادم.خدارو هزرمرتبه شکر.حس مطلوب باهاش بودنو دوباره دارم میچشم.راستش اصلا تو فکرش نبودم.همین دو سه روز قبل تو خیابون یه نگاه خیلی بدی رو متوجه شدم.خیلی ناراحت شدم و این باعث شد که برگردم.البته خیلی دور نرفته بودم.

حرم هم رفتم.برای همه دعا کردم.حرمو خیلی دوست دارم.یه آرامش منحصربه فرد داره.امیدوارم همه بتونن بیان.

+خدایا!این لحظه های شیرینو حاضر نیستم تقسیم کنم!ولی دعا میکنم که به همه بدی از این همراهیا..

+به خیر بگذره این اردیبهشت لعنتی صلوات!

+قدر لحظه هاتو بدون!بره برنمیگرده..

+خدایا!نافرم عاشقتم!

 



[ شنبه 17 فروردین 1392 ] [ 02:19 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


بعدی
نمیدونم چند روز شد؟ولی دوباره رفتیم مسافرت.
اولش که خواهری حسابی اعصابمو به هم ریخت.دو روز اول دپرس بودم.بعدشم که نهار رفتیم خونه عمه یخام وا شد.یه نی نی نه ماهه دارن انقدر نازه.از وقتی به دنیا اومده منو یه بار دیده بود.بغلش کردم رفتم جلو آینه.با تعجب بهم نیگا میکنه.جان!
بعدشم من،دقیقا خودم،رفتم ظرفارو شستم.این عمل تاریخی که بدون منت کشی انجام شد به مامی فازی اساسی داد
برگشتنا خونه فرانک اینا رفتیم.خاله رفته بود سرکار.مامی میخواست قرمه سبزی درست کنه به فرانک گفت بیا لیمو امانیاتونو بده.اونم داد.بعد یه مدت مامی اومده پیش من نشسته و با حسرت میگه:
ببین فرانک میدونه لیمو امانیاشون کجاس!تو میدونی؟
منو میگی!
سر سفره هم خاله میگه:بهار بلدی غذا درست کنی؟تا حالا برنج درست کردی؟
سریع میگم:نه!
میگه:ببین فرانک بلده!برنج امروزو درست کرده!
هیچی دیگه.انتظار متنبه شدن داشتنولی خوب کور خوندن
چیزی که بیشتر از همه تو این سفر خوب بود تیکه های تنهایی منو هندزفری عزیز بود.یه آهنگی هم آخرین لحظه دخترخاله کوچیکه بهم داد(مثل همیشم از پیمان اهوازی!!!) اولش باهاش میخندیدم ولی بعدش جذاب شد.تو اون صحنه های راه جالب بود.اگه مشهد اومده باشین جاده های نزدیکش هیچی نداره.ینی کوهو زمین کشاورزی!ولی من عاشق همین صحنه هاشم

تو اون سفرم دوبار رفتیم سیزده بدر!!!یه جا رفتیم تو کوها که هوا اونقدر سرد بود که برگشتیم تو ماشین.با عمه کوچیکه بودیم.یه بار دیگه هم یکی دیگه از عمه ها با پسرعمه بودن.رفتیم بیرون.ای!بد نبود!!
+خیلی لحظه ها تکرارنشدنین!لحظه هایی رو گذروندم تکرار نشدنی و فراموش نشدنی.به خاطر یکی ازشون گذشتم.پشیمونم.راه برگشتی نیست.اما این حس حسرت داره مغزمو میخوره.بعضی وقتا وجود خدا نمیتونه راهو نشون بده.یعنی واسه من که اینطوره.خدا راهنماییم نکرد.ولم کرد.نمیدونم!
++این عید یکی از بدترین عیدهام بود.و سال نودویک یکی از بدترین سال هام.آرزوی محالم گذر سریع تمام این روزها هست تا بعد کنکورم.
+++تجربه ی حس تنفر و ناامید شدن از واژه ی امید دوتا از بارز ترین حالتام توی امسال بودن


[ جمعه 9 فروردین 1392 ] [ 10:21 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


مطلب رمز دار : یک سفر سه روزه
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ جمعه 2 فروردین 1392 ] [ 01:22 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


خونه تکونی
هم خوبم هم نه!دلم گرفته!
امروز رفتیم خونه مادرجون که تو خونه تکونی کمکش کنیم.من کتاب شیمی مو برداشتم که مثلا درس بخونمالبته خانم دایی فهمید و دایی منو به کار گرفت و در جوارش شروع به رنگ آمیزی پنجره خونه کردم!!یعنی مهارت در حد لالیگااا!!
نهار دلمه داشتیم و بعد از ظهر هم رفتیم بهشت رضا.دلم برای پدرجونم تنگ شده.خیلی زیاد!سه سالو نیم بودم که رفت.ترافیک بود.بعدشم دوباره خونه مادرجونو میوه و چای و اینا.بعدم اومدیم خونه.

دیروز لحظات سختی پشت سر گذاشتم..دوست داشتم لحظه ها زود بگذرن.تقویمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن.تموم که شد چشمم به شعر سهراب پایین صفحه افتاد..

زندگی یعنی:یک سار پرید
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست:مثلا این خورشید
کودک پس فردا
کفتر آن هفته...


+امیدوارم لذت بخش باشه عید برام!و برای همه!!
++دوست دارم بعد عید یه اتفاق خوب بیفته.
+++فال حافظ که چرتوپرته!مگه فال سهراب جواب بده!!!




[ جمعه 25 اسفند 1391 ] [ 08:49 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


روزهای نهایی
چیزی نمونده تا برگ امسال هم مثل تمام سال های گذشته ورق بخوره.برگ سفیدی باز بشه تا ما بازم سیاهش کنیم.یکی مثل من سیاه سیاه.و یکی هم پاک و سفید..و ادامه بدیم..و خدا داند دفتر زندگی ما چند برگ است؟20 برگ..40برگ..100برگ..شایدم یه نامردی برگای دفتر منو کنده باشه!و از دفترم جز17برگ باقی نمونده باشه..اینم خدا میدونه...

امسالو دوست نداشتم.خیلی دلیلا دارم.دوست دارم امسالمو مرور کنم...
عید امسال خیلی خوب بود.خیلی اتفاقای خوبی افتاد.و همراهی فرانک تو تک تک لحظه های شیرین عید برام فوق لذت بخش بود..
از فصل امتحانا چیزی یادم نیس!لابد سخت بوده دیگه!

اما تیر..قشنگ ترین ماه زندگی من..شیرین ترین و لذت بخش ترین خاطراتم تو تیر بودن..مهم تر از همه..تولدم!کادوی فرانکو خیلی دوست داشتم.مامانم و خواهرم هم بهم کادو دادن..شب تولدم یادمه..عروسی بودیم..فامیل بابا بود و تمام خانواده مادرم تو خونه مادرجون جمع بودن..یه دفعه کلی اس اومد به گوشیم.خیلی خوشحال شدم..همه از بزرگو کوچیک بهم تبریک گفتن.لذت بخش بود.
از مردادم چیزی یادم نیست.عموما تو این ماه اتفاق خاصی نمیفته!

و شهریور..امسال شهریور متفاوت بود.خواهری ازدواج کرد.شب حرم تو ذهنمه.گریم گرفته بود.نمیدونستم چی بگم!رفتم جلو و به جای تبریک به داماد گفتم خسته نباشین!!
بله برون خواهری هم خیلی خوب بود..خوش گذشت..
مهرو دوست دارم.درسا سبکن و ..!

محرم..یه حس جدید تو زندگیم ایجاد شد..حس بی پناهی!حس جز خدا کسی رو نداشتن..دلم یه چیز مهم خواست.چیزی که نه بد بود نه سخت.نه معجزه بود نه خارق العاده!تا همین دو روز پیش لحظه هام توام این حس قشنگ بود..حس انتظار.حس شیرین دعا.حس لمس خدا..
اونقدر ازش خواستم که خسته شدم..نا امید و بی بهره..دلم شکست..
الانم دلم شکستس!راستش تیر و مرداد و شهریور امسال خیلی سخت بود.اتفاقی افتاد ناگفتنی..بیخیال
قدیما بعد نمازم کلی دعا میکردم اما الان به یه "شکر"اکتفا میکنم.فقط امیدوارم خیلی از خدا دور نشم!!چون روحیه ی پذیرش شکستو ندارم!!

حالا که دقت میکنم میبینم چقدر سال خوبی بوده و من دوسش ندارم.ولی نظرم عوض نشده.حاضر نیستم حتی یه ثانیه به عقب برگردم..
امیدوارم سال جدید یه سال زیبا باشه.توام با نگاه زیبای خدا
برای همه بهترینا رو میخوام..
*****

گاهی خیال میکنی خدا نیست!اما فقط خیال میکینی!!



[ دوشنبه 21 اسفند 1391 ] [ 02:32 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


رنگ زندگی+روزانه

امروز روز نسبتا خوبی بود.یه صبح شیرین و هوای خوب.هدر رفتن نصف زنگ زبان.چرت و پرت گفتن از مسائل سیاسی روز توسط دبیر عربی.مغناطیس فیزیک.و امتحان تقریبا آسون شیمی.

بعدازظهرم با خواهری و دخترعمه رفتیم پرو*ما.پرفکت نبود چون خسته بودم.ولی بدکم نبود.یه تنوع..

الانم خستم ولی کلی هندسه ریخته رو سرم.سحر و سپیدم خوبن.سحر خیلی بیشتر تو درسش کاهلی میکنه اما برعکس سپیده خیلی مصمم تر شده و من موندم چیکار کنم.حس خرخونی هم ندارم

خیلی وقتم با درسام پر شدن و باعث شده کمتر به مسائل حاشیه زندگیم فکر کنم و به نظرم این خیلی خوبه.آروم ترم.

جمعه شبم رفتیم عروسی خوب بود اما داماد خیلی خوشتیپ بود ولی عروس اصلا.""فامیل داماد بودیم""نه ولی حقیقتو گفتم.

رنگ زندگیم سیاه و سفید شده.اگه پیشنهادی برای فیکسو تعمیرش دارین بگین.حاضرم تو سرشم بزنم بلکه به رنگ بیاد!

+زنده ایم.اما!شنبه با سوزش چشم و سردرد.یه شنبه رفتم دکتر.گفت التهاب خفیف چشم.نمیدونم از چی.شاید واسه آلودگی و یه جفت چشم حساس!

++خدایا تصمیم گرفتم تا آخرش برم.میخوام بدونم تهش چیه.نگام کن خدا.نذار از رحمت بی اندازه و بدون حسابت ناامید بشم.بزرگیتو بهم ثابت کن..

+++امام رضا!دلم برات خیلی تنگ شده.اگه منو لایق زیارتت میدونی،دعوتم کن.اجازه بده بیام پیشت..بهت نیازمندم...

++++برام دعا کنین.خیلی زیاد.

ببخشید خیلی سرد بود.



[ دوشنبه 14 اسفند 1391 ] [ 09:20 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


تجربه ی یک واهمه واقعی..

خاله:سلام بهارجان خوبی؟

من:سلام.مرسی خاله جون.خوب که چی بگم.ای!

خاله:شما جوونا که الان خیلی زندگی خوبی دارین عزیزم.با آسودگی خاطر و بی هیچ دغدغه..

من:گاهی دغدغه هم لازمه واسه یه زندگی.واسه امید به یه زندگی..

نمیگم بی دغدغم..اصلا نمیدونم چم شده.

آره!!!ناامیدی بزرگترین گناهه.ناامیدی از رحمت خدا.خدایی که تابه حال منو جز در امتحان خودش قرار نداده.میدونم ناشکریه.اما خوب.من بندم.خدا نیستم که مثل اون صبور باشم.فکر میکردم خیلی زودتر از اینا،خدا هم نیم نگاهی بهم میندازه و زندگیمو زیرورو میکنه.نشد.خدا نخواست.

میترسم.میترسم نتونم مثل قبل بازهم با خدا باشم.میترسم این ناکامی،دری باشه واسه ورود به دنیایی بی خدا.بی رنگ و بی ارزش..



[ شنبه 5 اسفند 1391 ] [ 02:36 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


چندساعت تاریکی

امروز بیستوهفتمه؟!نمیدونستم!

حال و حوصله درس حسابی ندارم.دلم تنگ شده مامانم هرجا پیشنهاد میده بریم میگم نه.

دیشب برادرشوهر خواهری رو عقد کردن مام دعوت بودیم اما بعلت بیماری چندروزه مادرم نتونستیم بریم.عوضش دیروز با فرانک و خاله و خانم دایی دومی رفتیم بازار.وکلی چیزمیز خریدیم.منو فرانک و خانم دایی مانتو.مامی یه پالتو و خاله هم کت دامن!!یه ساعت تو مغازه بودیم خاله هم سخت پسند!

منو فرانک از یه مغازه مانتو خریدیم!!اونم هم قد منه ولی مانتوش بلند بود.راستش هیچ مانتویی رو نمیپسندیدم و هرجا رفتیم گفتم نه.تو این مغازه مرده ژورنالشو آورد که مانتو قرمز مشکی  شیک و خوشگل دیدم و خیلی خوشم اومد.حیف قرمز خیلی جیغه.تو تنم خیلی خوب بود و همه خوششون اومد و سبزشو برداشتم.کلی خنده دار بودیم تو مغازه.دوتاییمون همزمان از پرو ومیومدیم بیرون و مامانا و البته خانم دایی نظر میدادن و دوباره میرفتیم و با یه رنگ دیگه میومدیم بیرون

دوستم هم عقد کرد.سه شنبه اومد مدرسه.با یه قیافه کاملا جدید.همه جریانو فهمیدن.همون روزم زنگ دوم سحر دیگه پیش ما نبود.یه چندروزی اخراج موقت تا تکلیفش روشن شه.

صبح وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم بغلش کردم و گفتم دلم براش خیلی خیلی تنگ شده.باهم کلی حرف زدیم.میگفت بهار اگه خواستگاری بود که به دلت بود به خاطر درس ردش نکن.اینو که گفت نذاشتم ادامه بده و گفتم ناراحت نشی عزیزم ولی یه خواهشی ازت دارم.لطفا چیزی نگو که ما هوایی بشیم و از فضای درس خارج شیم.گفت باشه و اصلا نگران نباش و خودم متوجهم و اینا.وقتی سپیده اومد کلی ذوق کرد و دوباره گریش گرفت.روز خوبی نبود.2زنگ شیمی و دوزنگ هندسه!

دیروز خیلی بارون بارید.تو خونه مادرجون کنار فرانک نشسته بودیم و با بقیه حرف میزدیم.دلمون تنگ شد و با چیپس فلفلی!!!رفتیم نشستیم تو ماشین شوهرخاله.هوا تاریک بود و بارون میزد به شیشه.فضای خیلی خیلی عالی بود.یه آهنگ ملایمو غمگین.سکوت.تاریکی.بارون.والبته چیپس فلفلی

یه ساعتی بود تو ماشین بودیم.فرانک دلش گرفته بود.از خیلی چیزا گفت.همراهیش میکردم...

+بلاگفا کلا برای من باز نمیشه.از سایت مدرسه رفتم مشکل نداشت.اعصابمو به هم ریخته.کمکککککککککککککککککک

++خواهشا دعا کنید.خواهشا..

+++ممنون که چشمای قشنگتون رو خسته ی خوندن نوشته های من میکنید.دوستتون دارم



[ جمعه 27 بهمن 1391 ] [ 01:14 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


شاید تاریخی..

بعدا نوشت(22بهمن1391):

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد..خواستگاری..بله گفتن..و عقد..

فکر نمیکردم تموم اون دیوونه بازیا و بچه بازیامون پایانش انقدر تلخ باشه.با ازدواج دوستم جو مدرسه کلا عوض شده.البته برای منوسپیده.مثلا قراره کسی متوجه نشه!!

فردا بعد3روز سحرو میبینم.قبل هرچیزی میخوام فقط نگاهش کنم.دلم براش تنگ شده.زیاد.

دیروز اصلا روز خوبی نبود.راستش جمعه شب سحر اس داد که چه میکنی و اینا!منم گفتم چی شد.که گفت فردا میریم آزمایش اگه شد عقد!

نتونستم جلوی خودمو بگیرم.خیلی گریه کردم.داماد هم بالا بود.خواهری و مامی که اومدن تو اتاق فقط تونستم بگم براش دعا کنید که خوشبخت بشه..

دیروزم سحر خبر نداشت.وقی اومد و قضیه رو گفتم حسی مشابه حس من براش بوجود اومد..هیچی نیس!فقط خیلی بده!

خیلی گریه کرد.بچه ها کلی تیکه انداختن.نبود سحر تو سرویس و اتمام اونهمه حرف زدن ها تا موقع ورود دبیر..نشستن رو نیکمت رو به دیوار حیاط مدرسه و گذاشتن پاهارو دیوار و همچنین سر روی صندلی..وزل زدن به آسمون آبی بالای حیاط مدرسه..هر زنگ هله هوله خوردن و بچه بازیای سحر..دلم واسه تک تک لحظاتی که خیلی زود گذشتن تنگ میشه.

+دلم گرفته.خیلی زیاد.


ادامه مطلب

[ پنجشنبه 19 بهمن 1391 ] [ 08:13 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


؟_؟

اینترنتمان به سلامتی پوکید

بدبخت مشکل دار شده اعصاب منو خودشو خرد کرده!یه زمانی سرعت در حد اسب!خوب خودش راحت تر بود!الان در حد قاطرم را نمیره!والله!

خبر تاپ:فردا کارنامه اینجانب با احترام فراوان تقدیم میگردد

یه هفته هس نمکدونو ندیدم.دلم براش یه ذره شده.از هندسه هم میگذرم میرم ببینمش.بله!

به زور بهنامو بلند کردم که مثلا10دقیقه بیام نت!دیدم چقدر 10دقیقه!

از دل جمعی برادران کوچتر خطاب به خواهران بزرگتر:

نامردا

تروخدا دعا کنین!گند زدم به امتحانام!نمره درخشان مبانی رو بگوووووووووووووو!اووووه

من+سحر+سپیده+دم در فروشگاه!:

من:بچه ها در حد بنز هله هوله میخریم یه امروزو بیخیال!

سحر:نه باشه!بهار راست میگه!!

سپیده اون جلوها!:ولــــــــــــــــــــــی من دلم میخواد!!!

سحر با سرعت فراوان به طرف سپیده:حالا به نظرت چی بخریم؟؟!ک*رانچی؟یا چی*پلت؟

رو به من:بهار دنگتو بده!

اینجانب:من تصمیم خودمو گرفتم.به هله هوله با جان و دل نووووچ میگویم!

این یکی از جدی ترین تصمیمات عمرمه!

+خدایا دوست دارم معدلمو19.5به بالا بشم.خوب؟؟!



[ سه شنبه 17 بهمن 1391 ] [ 08:00 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


.: تعداد کل صفحات 16 :. [ ... ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات