تاریخ : پنجشنبه 1 اسفند 1392 | 02:05 ب.ظ | نویسنده : آزاده سیروس

اسمیت، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او بسیار خسته بود و مجبور بود بیست دقیقه برای اتوبوس بعدی منتظر بماند. یک اتوبوس دو طبقه آمد. اسمیت وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: «آه، می­توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.» 

او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم می‌رفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: «بالا نرو، بسیار خطرناک است.»

اسمیت ایستاد. از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمی‌گوید. نیمه شب بود و حتماً پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. اسمیت قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم‌تر بود. او روز بعد هم دیر به خانه برمی‌گشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد. پیرمرد با دیدن او گفت: «پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است.»

اسمیت در پایین پله‌ها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر می‌رسید. دوباره در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد و نشست. شب‌های بعدی هم که اسمیت دیر به ایستگاه می‌رسید همین اتفاق تکرار می‌شد. 

یک شب پسری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم می‌رفت که پیرمرد به او گفت: «پسرم بالا نرو، خطرناک است.»

پسر پرسید: «چرا؟»

پیرمرد گفت: «مگر نمی‌بینی؟ طبقه دوم راننده ندارد!» 

پسر در حالی که بلند می‌خندید به طبقه بالا رفت.

نكته: هیچ وقت بدون دلیل و سؤال کردن، چیزی را قبول نکنید. چه بسیارند کارهایی که با دانستن علت آن، از انجام دادن یا ندادن آن­ها پشیمان می‌شوید.




  • آق قلا
  • اسپرت
  • تبادل اطلاعات
  • قالب میهن بلاگ