روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …: |
طبقه بندی: داستان،
کوتاهترین داستان ترسناک جهان : فقط ۱۲کلمه
.
.
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند….
.
.
http://smsjok.com
طبقه بندی: جذاب، داستان،
داستان خواندنی “میوه شب یلدا”
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !
پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق دعای خیر …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر
بله دوستان ، شب یلدا همه دور هم در طولانی ترین شب سال سرگرم خوردن آجیل
و میوه و گرم گفتگوی های خودمون هستیم ، و دوست داریم که این شب تموم نشه !
آیا تا به حال فکر کردید کسانی هستن که توی این سرما بدون خونه و سرپناه با شکم گرسنه
از خدا میخواد این شب سرد هرچه زودتر تموم بشه . . . ؟
طبقه بندی: داستان،
برچسب ها: یلدا،
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او
انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه
از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن
نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار
به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد
کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو
را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز
خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود
ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می
شد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم . . .
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید
بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی
است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این
رمز موفقیت است…. لبخند بزنید!
طبقه بندی: داستان،
My mom only had one eye. I hated her… she was such an
embarrassment.
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم …
اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for
students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش
خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
There was this one
day during elementary school where my mom came to say hello to
me.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود
به خونه ببره
I was so embarrassed.
How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست
این کار رو بامن بکنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه
نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at
school one of my classmates said, “EEEE, your mom only has one
eye!”
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
I wanted to bury
myself. I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یک
جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم
و گور میشد…
So I confronted her
that day and said, ” If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t
you just die?!!!”
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای
منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
My mom did not respond…
اون هیچ جوابی نداد....
I didn’t even stop to
think for a second about what I had said, because I was full of
anger.
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی
عصبانی بودم .
I was oblivious to
her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that
house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه
برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
So I studied real
hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای
ادامه تحصیل به سنگاپور برم
Then, I got married.
I bought a house of my own. I had kids of my own.
ادامه مطلب
طبقه بندی: داستان،
.: Weblog Themes By Pichak :.