کاش بودی
تا از گنجه ی آبنوس منبت کاری شده
زیباترین پیراهنم را بیرون میکشیدم
و بوی نفتالین
تمام هشتی را برمیداشت
کاش بودی
من حیاط را آب و جارو میزدم
تو سیب یاقوت در حوض فیروزه میریختی
و تاب به شاخه ی گردوی جوان شده می بستی
تا آواز چکاوک ها بی تاب نماند
کاش بودی
تا وقتی فواره قلاب میگرفت
پیچکهای بازیگوش
که از دیوار همسایه بالا میرفتند را ببینی
و همراه با پروانه ها
به شیطنتشان بخندی
کاش بودی
تا کارت پستال گلهای شکفته
با دستخط باران که به دستت میرسید
نخستین تبریک عید
سهم اشتیاق تو باشد
کاش بودی
تا دختر بهار را که گلدان به گلدان
با بوته های بنفشه و شمعدانی
از پله ها بالا می آمد ببینی
بغلش کنی
ببویی اش
ببوسی اش
و خوشآمد بگویی
تا من حسودی ام شود
کاش بودی
تا روی ترمه های گلدوزی شده
تخم مرغ نقاشی کنی
و همراه با سبزه ها
عطر سمنو را دل سیری نفس بکشی
و کنار سفره ی هفت سین
با تیک تاک ساعت تحویل برقصی
تا من اسکناسی تا نخورده
از لای دیوان حافظ بردارم
و به تو عیدی بدهم
کاش بودی
تا مهربانی بود
شادی بود
عشق بود
تا من آخرین اسفندها را
دور سرت دود میکردم
و سال نو فقط سهم سالنامه ها نبود
تا فروردین از راه میرسید
و دست از زنگ درِ خانه مان برنمیداشت
تا تو چادر سپید گلدارت را به سر میکردی
و من از پنجدری بلند میگفتم
آمدم آمدم...