خوش اومدی به دنیای کوچیک من....
                      نظر یادتون نره...ممنون




تاریخ : سه شنبه 24 اردیبهشت 1392 | 12:52 ب.ظ | نویسنده : باران | نظرات
 
دلت را از شیشه بساز
 ولی به سنگها بگو دلم از فولاد است




تاریخ : پنجشنبه 24 مرداد 1392 | 11:19 ق.ظ | نویسنده : باران | نظرات



همه چیز عادیست
عادی تر از آنچه فکرش را بکنی
دیگر نه ذوق ِ کودکانه ی هر روز دیدنت، هست
... 
نه سرخوشانه ی شنیدن ِ صدایت
و نه حیرانی ِتماشای ِ ناگهانی نگاهت...
هیچ چیز دلم را نمی لرزاند
نه خواندن شعر
نه ...
و نه حتی مرور ِخاطرا تِ تو؛
روزهایم به تماشا خلاصه می شوند
سکوت کرده ام
بی صدا
بی کلام
بی مرز
بی مدار حتی؛
انگار هزار سال ِ تمام است
که در گیر ِ اتفاق ِ سکوتم..






تاریخ : پنجشنبه 24 مرداد 1392 | 11:17 ق.ظ | نویسنده : باران | نظرات
روزی مردی به قصد ملاقات با دانای راز و پرسیدن راز سعادت جاودان رهسپار سفری طولانی شد. او شنیده بود که در محل زندگی دانای راز برای هر آدمی باغچه ای وجود دارد که اگر بتوانی آن باغچه را آبیاری کنی به سعادت جاودان دست یافته ای.او سفر خود را آغاز کرد و همین طور که در راه می رفت به گرگی رسید. ابتدا از آن گرگ ترسید و خواست پا به فرار بگذارد و ولی با ناله ی گرگ بازگشت و دریافت که گرگ بسیار نحیف و رنجور است که از درد به خود می پیچد. سبب را پرسید و گرگ گفت که مدتهاست نتوانسته ام غذای مناسبی بخورم زیرا دردی در دندانم دارم که امانم را بریده ولی نمی دانم علت آن چیست. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم پرسید. گرگ موافقت کرد و مرد به راه افتاد.و همینطور که می رفت در راه توان فرسای سفر به درختی رسید که می دید با آن که در باغ سر سبزی قرار دارد و همه ی اطرافش گل و چمن و طراوت است باز آن درخت خشکیده و بی ثمر است. کنجکاو شد و از او سبب را پرسید. درخت با ناراحتی گفت ای مرد من هم نمی دانم چرا این گونه است. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نیز از او خواهم پرسید. درخت موافقت کرد و مرد به راه افتاد.
در نهایت پس از پشت سر گذاشتن راهی طولانی و سخت مرد به محل زندگی دانای راز رسید و همانطور که گفته بودند باغچه های آدمیان را در آن پیدا کرد. سپس از دانای راز خواست تا به او اجازه دهد برای رسیدن به سعادت جاودان باغچه ی خودش را آبیاری کند. دانای راز باغچه ی مرد را به او نشان داد و مرد آن را آبیاری کرد و در هنگام بازگشت پاسخ مشکل درخت و گرگ را نیز از دانای راز پرسید.مرد آهنگ بازگشت کرد. در راه وقتی به درخت رسید درخت از او پرسید ای مرد آیا پاسخ مشکل مرا از دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت آری و بدان که صندوقی در زیر ریشه های تو وجود دارد که مانع از رسیدن آب به آنها می شود و تو نمی توانی از آب زلال چشمه استفاده کنی و سر سبز شوی.درخت گفت ای مرد آیا تو این نیکی را در حق من می کنی و آن صندوق را در می آوری؟ مرد قبول کرد و پس از بیرون آوردن آن صندوق از خاک مشاهده کرد که درون آن پر از سکه های طلا و زر است. درخت که جانی دوباره گرفته بود. به مرد گفت ای مرد اگر تو به اینجا نمی آمدی و پیغام مرا به دانای راز نمی رساندی و این صندوق را از زیر ریشه های من بیرون نمی آوردی من هرگز دوباره نمی توانستم سرسبز و شاداب شوم. پس به نشانه ی سپاسگزاری از تو می خواهم که این صندوق با همه ی آنچه درون آن هست را برداری و با آن زندگی سعادت مندی برای خودت بسازی.ولی مرد به یاد باغچه اش افتاد و گفت: نه! من باغچه ی خودم را آبیاری کرده ام و بی شک به سعادت جاودانی خواهم رسید و نیازی به طلاهای این صندوقچه ندارم.آن گاه مرد به راهش ادامه داد به گرگ رسید. گرگ پرسید ای مرد آیا پاسخ سوال مرا از دانای راز پرسیدی؟ مرد گفت بلی و بدان که تو روزی از رودخانه ماهی صید کرده ای که در شکم آن گوهری گرانبها بوده است و آن گوهر در بین دندانهای تو مانده و سبب رنجش تو را فراهم کرده است. گرگ گفت ای مرد حال که پاسخ مشکل مرا می دانی بیا و این گوهر را از بین دندانهای من بیرون بیاور تا من بتوانم از این پس به راحتی غذا بخورم. مرد قبول کرد و پس از بیرون آوردن گوهر مشاهده کرد که آن تکه جواهر به راستی گوهر گرانبهایی است و درخشش خیره کننده ای دارد. سپس گرگ به مرد گفت ای مرد اگر تو پاسخ مشکل مرا از دانای راز نمی پرسیدی و این گوهر را از دهان من بیرون نمی آوردی من نمی توانستم دوباره به راحتی غذا بخورم پس به نشانه سپاس این گوهر را به تو می دهم تا زندگی خود را با آن سعادت آمیز سازی.مرد باز به یاد باغچه ی خود و پاسخی که به درخت داده بود افتاد و گفت:نه! در راه من درختی بود که او نیز همین درخواست را از من داشت ولی من باغچه ی خودم را آبیاری کرده ام و بی شک به سعادت جاودانی خواهم رسید.در این هنگام ناگهان گرگ جستی ناگهانی زد و مرد را به نیش کشید و پس از مدتها شکمی از عزا درآورد!سپس خطاب به آن مرد گفت آدمی که نتواند از سعادتهایی که بر سر راهش قرار می گیرد بهره ببرد بی شک خود به سعادتی برای دیگران تبدیل خواهد شد.



تاریخ : پنجشنبه 24 مرداد 1392 | 11:08 ق.ظ | نویسنده : باران | نظرات
  ساده که میشوی...
 
همه چیز خوب میشود ..خودت ..غمت ..مشکلت .. غصه ات .. هوای شهرت آدمهای اطرافت حتی دشمنت یک آدم ساده که باشی برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست که قیمت تویوتا لندکروز چند است فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد مهم نیست نیاوران کجاست شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه کدام حوالی اند رستوران چینی ها گرانترین غذایش چیست ساده که باشی همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود همیشه لبخند بر لب داری بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی آدم برفی که درست میکنی شال گردنت را به او میبخشی ساده که باشی همین که بدانی بربری و لواش چند است کفایت میکند نیازی به غذای چینی نیست آبگوشت هم خوب است ساده که باشی...
 
آدمهای ساده را دوست داری بوی ناب آدم میدهند



تاریخ : پنجشنبه 24 مرداد 1392 | 10:57 ق.ظ | نویسنده : باران | نظرات

خدا تنها روزنه امیدیست که هیچگاه بسته نمی شود
تنها کسی ست که با دهان بسته هم می توان صدایش زد
با پای شکسته هم می توان به سراغش رفت
تنها خریداری ست که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد
تنها کسی ست که وقتی همه رفتند میماند.....
خدا را برایتان آرزو می کنم......




تاریخ : پنجشنبه 24 مرداد 1392 | 10:54 ق.ظ | نویسنده : باران | نظرات
مــی دانـــی

اگـــر هنوز هم تورا آرزو می کنم

برای ِ بـی آرزو بودن ِ من نیست !!

شــایـــــد....

آرزویــی زیبـــاتــر از تـــ ــــو ســراغ ندارم ..

ﻋــﺎﺩﺕ ﻣﯿــﮑﻨﻢ ﺑــﻪ ﺩﺍﺷــﺘﻦ ﭼﯿــﺰﯼ ﻭ ﺳــﭙﺲ ﻧﺪﺍﺷــﺘﻨﺶ ...

 ﺑــﻪ ﺑــﻮﺩﻥ ﮐﺴــﯽ ﻭ ﺳــﭙﺲ ﺑــﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧــﺶ ،

 ﺗﻨــﻬﺎ ﻋــﺎﺩﺕ ﻣﯿــﮑﻨﻢ ، ﺍﻣــﺎ ﻓــﺮﺍﻣــﻮﺵ ... ... ﻧــﻪ !

برای دلم دعا کنید ...

دلم خواب بی کابوس میخواهد ...

دلم کمی خدا می خواهد ...

کمی سکوت ...

کمی اشک ...

کمی بهت ...

کمی آغوش آسمانی ...





تاریخ : سه شنبه 22 مرداد 1392 | 08:55 ق.ظ | نویسنده : باران | نظرات
تو خودت را رنگ زدی..

تا شیبه خاطرات این آدما ها باشی؟

شاید فراموش کردی....

که این آدمها...

رنگین کمان را با دروغ های خود رنگ میکنند!

تو برای آنها...حتی معنی بی رنگی را هم نداری.!

کاش سیاه و سفید بودی!.

تا باورشان میشد...

تو شیبه دروغ های رنگیِ آنها نیستی!

شبیه حقیقتِ...خودت هستی!



تاریخ : سه شنبه 22 مرداد 1392 | 08:42 ق.ظ | نویسنده : باران | نظرات


گاهی شعر سراغم را میگیرد ؛

گاهـــــی ...

هوای تو !

فرقی نمیکند . . . .

هر دو

ختم میشوند به دلتنگی من !!
.
.
.
.
.

تمــــــــام روزهایی که ...

سرگرمیــــت بودم ؛

زندگی ام بـــــودی !!!!
.
.
.
.
.
از زندگـــــی کسی حذف شدم ؛

کــــه برای داشتنش

خیلی ها را

از زندگــــــی ام حذف کرده بودم . . .
.
.
.
.
.

مــی خـواهـم داستـانـی از علاقــه ام بـه تــو را بنـویسـم
یـکی بـــود ، یـکی …
بـی خیال.......!!
خــلاصـه اش میشود اینــکـه :
دوستـت دارم ، لعـنتـی . . .!
.
.
.
.
.
غــــــــــم که نوشتن ندارد

نفوذ می کند در استخوان هایت

جاسوس می شود در قلبت ...

آرام آرام از چشم هایت می ریزد بیرون ...
.
.
.
.
.
من

بی‌تو

در غریب‌ترین شهر عالمم

بی‌من

تو در کجای جهانی

که نیستی .
.
.
.
.
.

این روزها....

چقدر دلم هوای آن روزها را کرده....!!!
.
.
.
.
.

اتــفاق همیشگی

سیگاری روشن

شبی خاموش

نسیمی خُنك

و من

تنها

خاكسترت را

از یاد
 
می تكانم...






تاریخ : دوشنبه 21 مرداد 1392 | 05:44 ب.ظ | نویسنده : باران | نظرات

تو میدانی 
از مرگ نمی ترسم
فقط 
حیف است هزار سال بخوابم
و خواب تو را نبینم...

عباس معروفی


اومدی شبیه بارون دله من خسته خاكه
واسه اون نم نمه چشمات ، نمیدونی چه هلاكه
نمی دونی ، نمیدونی واسه من چقدر عزیزی
شایدم می دونی اما منو باز به هم میریزی
نمی دونم چی رازیه كه تو چشمات خونه كرده
هر چی هست اونقدر قشنگه كه منو دیوونه كرده


قطار می رود....تو می روی..... تمام ایستگاه می رود............
و من چقدر ساده ام كه سالهای سال ،در انتظار تو
كنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تكیه داده ام!!


مثل كشیدن كبریت در باد
دیدنت دشوار است
من كه به معجزه ی عشق ایمان دارم
می كشم
آخرین دانه ی كبریتم را در باد

هر چه بــــــادا بــــــــــاد!


خواستن ،همیشه توانستن نیست
گاهی فقط،
داغ بزرگی است
كه تا ابد بر دلت می ماند


یادته زیر گنبد كبود تو بودی و كلی آدمای حسود؟
تقصیر همون حسوداست كه حالا
هستی ما شده یكی بود یكی نبود...


كاش همیشه در كودكی می ماندیم
تا به جای دلهایمان
سر زانوهایمان زخمی میشد!...


چه تقدیر بدیست !
من اینجا بی تو می سازم
و تو، آنجا با او می سازی...!!!


مرا به ذهنت نه! به دلت بسپار
من ازگم شدن درجاهای شلوغ ...میترسم ...


برگـَـــرد..

یادت راجاگذاشتی ...
نمی خواهم عُــمری به این امید باشم
كه برای بُردنَش بر می گردی ..

 
انگـــار
آخرین سهم ما از هم
همین سکوتـــــــــ اجباریست ...
 

 
در بدرقــــــه چشمان تو نمیتوان غربت را فراموش كرد و كوچــــــه سرارسر میشود از وداعی عاشقانــــه...

 

گـل یا پــوچ؟
دستتــــــ را باز نکن، حســم را تباه مکــن
بگذار فقط تصــــــور کنم ..
که در دستانتــــ
برایـــم کمی عشق پنهـــان است ..




سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی


" تـــو "
دو حرفـــــــــ بیشتر نیســـت ،
کلمه ی کـــوتاهی که برای گفتنش ..
جانم به لبـ رسید و ناتمام ماند ...


حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!
حمـاقـت یـعنـﮯ مـن کـه
اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوﮮ!
خـبری از دل تنـگـﮯ ِ تـو نمـی شود!
برمیگردم چـون
دلـتنـگـت مــی شــوم!!!



فرقـے نمـے کند !!
بگویم و بدانـے ...!
یا ...
نگویم و بدانـے..!
فاصله دورت نمی کند ...!!!
در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ ...!
جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:
دلــــــــــــــم.....!!!



در جستجوی تو چشمانم از نفس افتاد ،
در کجای جغرافیای دلت ایستاده ام که خانه ام ابری است ،
همیشه دلتنگ توام ...




امشب بازهم پستچی پیر محله ی ما نیومد
یا باید خانه مان را عوض کنم
یا پستچی را تو که هر روز برایم نامه می نویسی .... مگه نه ؟!!



ای کاش 
یکی بیاید
که وقت رفتن
نرود ....

سید علی صالحی



تاریخ : دوشنبه 21 مرداد 1392 | 02:00 ب.ظ | نویسنده : باران | نظرات

1098471_.jpg

من اگه خدا بودم یه بار دیگه تموم بنده هام رو میشمردم


 ببینم که یه وقت یکیشون تنها نمونده باشه



و هوای دو نفره ها رو...


 اونقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم 








تاریخ : یکشنبه 20 مرداد 1392 | 12:45 ب.ظ | نویسنده : باران | نظرات

تعداد کل صفحات : 28 :: 1 2 3 4 5 6 7 ...

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات