Banooyeshomali
درباره وبلاگ



مدیر وبلاگ : ماتیسا
نویسندگان
آمار وبلاگ
  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :

ژاپن موزیک
شنبه 13 آبان 1396 :: نویسنده : ماتیسا

 

زمین در انتظار تولد یک برگ.....

من در حال شمارش معکوس.....

صفر همیشه پایان نیست.......

گاه آغاز پرواز است.......





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

چهارشنبه 22 آذر 1396 :: نویسنده : ماتیسا
نوشته ای از اوریانا فالاچی در وصف چهل سالگی:

من از اینکه چهل ساله هستم حظ می کنم. چهل سال زندگیم را مثل مشروب خوشمزه می نوشم. چهل سالگی سن زیبایی است، چهل و یک سال و چهل و دو سال و چهل سه و چهار و پنج همه زیبا هستند. برای اینکه آدم احساس آزادی می کند. احساس می کند یاغی شده است، برای اینکه اضطراب انتظار تمام شده، غم سراشیبی هم هنوز شروع نشده. احساس روشنی می کنیم. عاقبت در چهل سالگی حس می کنیم که مغزمان کار می کند. اگر در آن سن، مذهبی هستیم، دیگر مذهبی هستیم. اگر به خدا اعتقاد نداریم، نداریم. اگر شک و تردید داریم بدون خجالت شک و تردید داریم.  از تمسخر جوانها واهمه نداریم چون ما هم جوان هستیم. از سرزنش بزرگها وحشت نداریم چون ماهم آدم بزرگ هستیم. از گناه نمی ترسیم چون درک کرده ایم که گناه فقط یک نقطه نظر است. از اطاعت نکردن وحشت نداریم برای اینکه فهمیده ایم اطاعت کردن کار احمقانه ای است. از تنبیه نمی ترسیم چون به این نتیجه رسیده ایم که دوست داشتن عیب نیست. وقتی قرار است عاشق شویم می شویم، وقتی از هم جدا می شویم، آنرا با منطق قبول می کنیم. دیگر نباید به معلم و مدرسه و کشیش حساب پس بدهیم و بس.





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :


جوانی کن حتی در پیری

از خوردن بستنی قیفی در خیابان خجالت نکش!

از اینکه بایستی و از سوژه ای که خوشت آمده عکس بگیری،

از اینکه بنشینی کنار کودکِ فال فروش و با او درد و دل کنی،

از اینکه وسط پیاده رو” البته اگر مامور نبود!” عشقت را در آغوش بگیری…

از اینکه وسط جمع قربان صدقه ی مادرت بروی،

از اینکه در کوچه با بچه ها دنبال بازی کنی،

از ابراز علاقه کردن به کسی که دوستش داری،

از عصبانی شدن

از بلند خندیدن

از گریه کردن های بی دلیل

از کنار گذاشتن آدم هایی که تو را نمی فهمند، خجالت نکش!

عمرِ هیچ کس قرار نیست جاودانه باشد

برای خودت زندگی کن!

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است.

اما وقتی به آن می رسد می بیند

که هنوز همان دخترک پانزده ساله است

که موهایش سفید شده،

دورِ چشمهایش چین افتاده،

پاهایش ضعف می رود،

و دیگر نمی‌تواند پله ها را سه تا یکی کند..

و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند.

نکات زیبا برای زندگی زیبا,جملات زندگی زیبا۲

گاهی وقتا فراموش کن کجایی،

به کجا رسیدی و به کجا نرسیدی، گاهی وقتا فقط زندگی کن…

یاد قولهایی که به خودت دادی نباش،

یه وقتایی شرمنده خودت نباش،

تقصیر تو نیست

تو تلاشتو کردی اما نشد…

یه وقتایی جواب خودتو نده

هر کى پرسید: چرا اینجای زندگی گیر کردی لبخند بزن و بگو کم نذاشتم اما… نشد

یه وقتایی فقط از زنده بودنت لذت ببر…

از بودن کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارن…

از طلوع خورشید از صدای آواز قمری ها…

از باد…باران از همه لذت ببر…





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

این مطلب رو از یکی از کانالهای تلگرام خوندم 
به نظرم جالب بود برا همین پست گذاشتمش اینجا
♧◇♡♤♧◇♡♤♧◇♡♤

همین الان...


من الان دلم كیك شكلاتى مى خواد.
همین الان. ندارم ولى!
باید تا فردا صبر كنم. معلوم هم نیست دیگه فردا دلم كیك شكلاتى بخواد من فقط مى دونم كه الان دلم كیك شكلاتى مى خواد و ندارم.
ندارم دیگه. ولى خب دلم مى خواد.! خب...!
یه روز مامانم اومد گفت زود باش.
پرسیدم چرا؟ گفت سورپرایزه!
و كلا دكور خونه رو تو ده دقیقه عوض كرد و زنگ در رو زدند. گفت چشماتو ببند.
دستمو گرفت برد دم در. گفت حالا چشماتو باز كن. باز كردم دیدم یه پیانو یاماها مشكى، همونى كه ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود.
همونى بود كه من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلى جا خوردم. گفت چى میگى؟
گفتم چى میگم؟ مى گم حالا؟ الان؟ واقعن حالا؟ پیانو رو آوردن گذاشتن اون جایی تو خونه كه مامان خالى كرده بود.
من هم رفتم تو اتاقم. نمى خواستم بزنم تو پرش. ولى از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من مى خوره! من كه خیلى سال از داشتنش دل كندم. ده سالى تو خونمون خاك خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش.

اولین عشق زندگیم رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوى كه چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج كرد.
منم كه نمى خواستم قبول كنم از دست دادمش شروع كردم داستان ساختن. ته داستانم هم اینطورى تموم مى شد كه یه روزى بر مى گرده ، وسط داستان هم اینجورى بود كه داره همه ى تلاشش رو مى كنه كه برگرده.
این وسطا هم گاهى به من از فرانسه زنگ مى زد و ابراز دلتنگى مى كرد. بعد از هفت سال دیدم چاره اى ندارم جز اینكه با واقعیت مواجه شم.
شروع كردم به دل كندن. من هى دل كندم و هى خوابش رو دیدم كه برگشته. تا اینکه بلاخره واقعا دل كندم!
چند سال بعدش تو فیس بوك اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعن الان؟من خیلى وقته كه دل كندم!
یه دوستى داشتم خیلی صبور بود.
عاشق یه پسرى شده بود كه فقط یك ماه باهاش دوست بود. اون یك ماه كه تموم شده بود، پژمان رفته بود پى زندگیش!
بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بكن. خودت مى دونى كه پژمان بر نمى گرده. گفت من صبر مى كنم. هر كارى هم لازم باشه مى كنم. یك سال بعد رفت پیش یك دعا نویس.
شش ماهه بعدش با پژمان ازدواج كرد. اون روزا دوست بیچاره ام خیلى خوشحال بود. به خودم گفتم، ﺣﺘﻤﺎ استثنا هم وجود داره!
دو سال بعد شنیدم  جدا شدن. دیدمش خیلى عصبانى بود. پرسیدم چرا. گفت پژمان اونى نبود كه من فكر مى كردم.

گفتم پژمان همونى بود كه تو فكر مى كردى، ولى اونى نبود كه الان مى خواستى. پژمان اونى بود كه تو اون روزا، همون چندسال قبل خواستى كه باشه، و وقتى نبود، باید دل مى كندى!
گاهی دلم یه گردش یک روزه میخواد ولی خانوادم میگن هفته اینده میریم ولی شاید هفته دیگه انقدر که الان اگه بری بهت خوش میگذره بهت خوش نمیگذره...
من الان نیاز به مسافرت دارم سال اینده شاید بهترین جایه دنیا هم برم دیگه بهم خوش نگذره....
من الان دلم كیك شكلاتى مى خواد...
الان مى خواد ولی...
من الان دلم...


هرگز "اکنون" را از دست ندهید




نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

چهارشنبه 8 آذر 1396 :: نویسنده : ماتیسا
امروز آبجی کاشانیم سورپرایزم کرده با گوشی مامان بهم زنگ میزنه و سلام و صبح بخیر میگه 
واااای اگه بدونی چقدر ذوق کردم 
دیوونه میگه دیشب ساعت ده رسیدیم گفتیم شاید شما خواب باشین بهتون خبر ندادم 
کلی دعواش کردم که چرا همون دیشب چیزی نگفته 
الان دارم میرم پیشش 
امروز خونه مامان با آبجیا و اهل و عیال داداش حسابی خوش میگذره 
احتمالا این یکی دو روزه رو نمیام نت 
میخوام دربست در اختیار آبجیا و خانواده باشم 
ایشالا جمع خانوادگی همه ی شما داداشا و آبجیای گلم جمع باشه 
دوستتوت دارم خیلی زیاد.




نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

شنبه 4 آذر 1396 :: نویسنده : ماتیسا
چند روز پیش خواهر شوهر گرامی خواهش کرد اگه ظرف یکبار مصرف تو خونه دارم براش ببرم
سفره ی نذری گذاشته بود تو خونه یه مقدار از آش نذریها رو میخواست بفرسته برا اونایی که به هر دلیل نتونسته بودن تو مجلس روضه ش شرکت کنن 
ظرف کم آورده بود
به نیت ظروف یکبار مصرف رفتم رو پشت بوم
سقف خونمون از اون مدل شیرونی قدیمی اصیل یه خونه ی قدیمی مازنیه با سقف چوبی و حلبی
جالبه چند سال پیش یه مهمون از مشهد اومده بود برامون 
دختر این مهمونمون به محض ورود با یه ذوق شیرینی برگشت به مامانش گفت :
وااااااااااااای مامان اینجا رو ببین 
《 خونه ی هایدی》
منظورش سقف خونمون بود که با نردبون از سر سکو میرفتیم اون بالا 
خیلی برام جالب بود .خودم تا بحال خونمون رو با خونه ی هایدی مقایسه نکرده بودم 
یادم اومد که تو اون فیلم تخت هایدی یه جایی زیر شیروونی کنار پنجره قرار داشت که اتفاقا اونم با نردبون میرفت  بالا
حالا خانم خانما گیر داده بود چرا بالا رو فرش نمیکنین و ازش به عنوان اتاق استفاده نمیکنین
خوشگل خانم مشهدی با دیدن خونه ی ساده و قدیمی ما رویاهای شیرینی تو ذهنش می پرورونده که برا ما خنده دار بوده.
خلاصه ......از اصل ماجرا دور نشیم
من به بهانه ی ظروف یکبار مصرف رفتم پشت بوم .تو اون شلوغی و آشفته بازار گم شده بودم
وااااای که اینجا مثل بازار شام بود
هر چی وسیله و خرت و پرت که فکر میکردم چیز خوبیه و یه روز شاید به کارم بیاد رو گذاشته بودمش اونجا.
جای سوزن انداختن نبود.
تا قبل از اون بر این عقیده بودم که 
هر چیز که خار آید         روزی به کار آید
برا همین هیچ چیز رو دور نمینداختم.اما همین طرز تفکرم باعث شد که دور و اطرافم پر بشه از کلی خرت و پرت و آت و آشغال که سالها بود برام کارایی نداشت‌
از همونجا دست بکار شدم .
چند تا گونی برداشتم چشمام رو بستم و هر چی ‌که دم دستم بود رو گذاشتم تو گونی
خیلی از وسایل رو دو دل بودم بین انداختنشون تو گونی و ننداختنشون
اما به خودم اعتنا نکردم و بی توجه به خواسته ی دلم انداختمشون تو گونی
همه رو از پشت بوم فرستادم پایین و شوهرجان هم با تعجب از دستم میگرفت.
چشاش گرد شده بود که من اینهمه وسیله ی دور ریختنی رو تا حالا کجا داشتم 
سه تا گونی خرت و پرت دو تا پنکه ی زمینی یه تلویزیون رنگی متعلق به دو سال پیش که لامپ تصویرش مشکل دار شده و بود گفته بودم شاید یه روزی بخوایم درستش کنیم و یه گاز تک شعله و ...‌‌.‌.
وای که چقدر خرت و پرت دور ریختنی داشتم تو خونه .الکی الکی دور و برم رو شلوغش کرده بودم .قرار شد همه شون رو بدم به این ماشینیهای کهنه خرین .
درسته که پولش خیلی ناچیزن  اما در عوض خونه حسابی جمع و جور شده.
تا حدی جو گیر شده بودم که عنقریب بود شوهرجان رو هم بذارمش تو گونی .
بعدا با خودم فکر کردم 
کاش با افکار و عقاید و احساساتمون هم هر چند وقت یکبار همین برخورد رو میکردیم 
چرا دل به یه سری افکار قدیمی و پوچ سپردیم و صرفا بخاطر اینکه یه روزی باهاشون زندگی کردیم خودمون رو مجبور میکنیم که تا آخر عمر اونا رو با خودمون یدک بکشیم  و دلمون نمیاد از خودمون جداشون کنیم.
افکار و احساساتی ضرری نداشته باشن فایده ای هم برامون ندارن اما فضای خالی فکر و اندیشه و قلب و احساسمون رو پر کردن  که سبب میشن برا یه فکر نو  جا نداشته باشیم 
تصمیم گرفتم بعد از این همیشه برای وسایل نو و جدید و افراد نو و جدید و افکار نو و جدید جا به اندازه ی کافی برا خودم تو زندگیم جا ساز داشته باشم 
نمیخوام خودم رو تو گذشته ی زندگیم حبس کنم.





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

دوشنبه 29 آبان 1396 :: نویسنده : ماتیسا

زمانی مصاحبه گری از دکتر علی شریعتی پرسید :
به نظر شما چه لباسی را به زن امروز بپوشانیم ؟
دکتر علی شریعتی در جواب گفتند : نمیخواهد لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید .

فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم میگیرد که چه لباسی برازنده اوست





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

سه شنبه 23 آبان 1396 :: نویسنده : ماتیسا

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودک گستاخ و بازیگوش

و او یک ریز و پی در پی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند سکوت مرگبارم را.

حادثه کشته شدن هموطنان در زلزله کرمانشاه را گرامی داشته و تسلیت عرض می کنیم

عکس پروفایل تسلیت زلزله کرمانشاه و دیگر استان ها


حافظا دیدی که کنعان دلم بی ماه شد

عاقبت با اشک غم کوه امیدم کاه شد

گفته بودی یوسف گمگشته باز آید ولی

یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد.





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

چهارشنبه 17 آبان 1396 :: نویسنده : ماتیسا
و این لحظه قشنگترین ساعت دنیاست ، و این ماه درخشانترین ماه دنیاست که تو را درون تصویر نورانی اش میبیند
آمدی به دنیا و دنیا مات و مبهوت به تو مینگرد ، همه جا را سکوت فرا گرفته تا خدا صدای تو را بشنود
صدای دلنشین تو در لحظه شکفتنت ، عطر حضورت فرا گرفته همه زمین را…
تو یک رویایی که حقیقت داشتنت معرکه است ، داشتن یکی مثل تو معجزه است ،امروز روز میلاد دوباره تو است و من خیلی خوشبختم از اینکه مال منی…
جز این احساسات چیزی در دلم نمانده ، این هدیه تا آخر عمرم در دلم مانده که دوستت دارم و قلبت این شعر عاشقانه را تا آخرش خوانده ….
شعری با عطر احساست ، به لطافت دستانت، به زیبایی چشمانت ، هدیه من به تو در روز میلادت
تویی قطره بارانم که گلستان کرده ای باغ وجودم را و امروز یک روز مقدس است که مدتها به انتظار آمدنش نشستم …
عشق من منتظرم بیایی تا عاشقانه تو را در آغوش بگیرم و بفشارم تو را ، تا بگویم خیلی دوستت دارم و بگیرم دستانت را ، تا بگویم تا ابد مال منی و ببوسم لبهایت را ، تا احساسم را به تو هدیه دهم و تبریک بگویم روز تولدت را…. تولدت مبارک دختر قشنگم
دخترم
دخترکم   گوهر نیک و تکم
من به تو مینازم     نغمه ها میسازم
نغمه ای شاد و بلند   وندر آن حال قشنگ
لحظه هات رنگارنگ
دور باشد زتو و دنیایت    حقه ها و نیرنگ
سفره ی زندگیت پرنعمت
کار و بار دل تو پر رونق
شاد باشی و لبت پر لبخند
آرزویم همه اینست برایت
که شوی از همه دنیا خرسند
که جهانت با تو باشد یکرنگ
روزهای خوشی و خوش آهنگ
بر سر راه دلت بر نیاید یک سنگ
یار گردد با تو، بنوازد از برایت دنیا
**بخت و اقبال بلند**




نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

دوشنبه 15 آبان 1396 :: نویسنده : ماتیسا
حالا که سنی از من گذشته به سمت میانسالی پا میذارم می فهمم که خیلی شبیه آقاجونم هستم.
به لحاظ رفتار و کردار و نوع علاقه مندیها
شاید هم بخاطر همینه که زمانی کسی به دلبستگیهای آقاجون گیر بده من کفرم بالا میاد که ای بابا شما چه گیری دادین که آقاجون چی میخواد و چی نمیخواد.
آقاجون هم مثل خودم انگاری با همه رودروایسی داره
گاهی حتی با خودش 
بخاطر همین برخورد بقیه که.... ای بابا از تو گذشته این کارا
و اینکه آقا این رفتارا در شان شما نیست 
ویا اینکه بجای این کارا ببین بچه هات چی کم دارن
وووووو..........
بیچاره آقاجون اکثرا قید خواسته هاش رو میزنه
و بیشتر رعایت اینکه # مردم چی میگن# رو میکنه
آقاجون مثل من عاشق تکنولوژیهای جدیده
مثل گوشی و کاربردهای اون
و یا ضبط و باند  و فلش و رم و موسیقی و آهنگ و ...........
خیلی مشتاقه از کار با گوشی و اینترنت و تلگرام و این چیزا سر در بیاره
که متاسفانه کسی این علاقه مندیهاش رو جدی نمیگیره
همش بهش میگن : 
حالا میخوای بدونی که چی؟؟؟
به کار شما نمیاد
یا که از شما دیگه گذشته این کارا
کلا ذوق آقاجون رو تو نطفه خفه ش میکنن
چند وقت پیش فلش آهنگای دوست داشتنی و مورد علاقه ش رو به امانت سپرد دست آقای دامادمون
اونم بعد از یه مدت آهنگاش رو به سلیقه ی خودش عوض کرد
وقتی فلش رو به آقاجون برگردوند دید که ای دل غافل هیچکدوم از آهنگاش تو فلش نیست اونم آهنگایی که مدتها از این ور و اون ور برا خودش جمع آوری کرده بود 
خیلی از دست دامادمون دلخور شد 
بد بختی هم اینجاست که هیچکس حق رو به آقاجون نداد 
همه نظرشون این بوده که خب حالا مگه چی شده؟؟؟
یه فلش آهنگ از بین رفته دیگه این که اینهمه دلخوری نداره خب
تو همین گیر و مگیر های گیر دادن به آقاجون من چشمم به هدفون صوتی دختر آبجیم که باباش تازه برا تولدش خریده بود افتاد
نه اینکه منم عاشق موسیقی ام خیلی از کادوش خوشم اومد
تو خونه معمولا برا اینکه صدای گوش کردن به موسیقی بقیه رو اذیت نکنه هندزفری میذارم تو گوشم و آهنگای گوشیم رو گوش میدم و به کارای خونه میرسم 
اگه یکی از این هد فونها میداشتم هم از گوشیم کمتر کار میکشیدم هم جمع و جورتره و هم موسیقیش ملایم تر به گوش میرسه و کمتر گوش رو اذیت میکنه
برگشتم به شوهرجان گفتم برا تولدم از این هدفونها برام بگیر
حالا نظرها ا  آقاجون به سمت من برگشت
که تو میخوای این چیکار؟؟؟
تازه مثل دخترای ۱۳ ساله شدی که از شوهرت همچین چیزی میخوای؟؟؟
حالا بنا رو گذاشتن به شوخی و متلک بنده که خواسته ی نامعقولی دارم
من که هم بخاطر آقاجون و هم بخاطر خودم که هر دو بخاطر دلبستگیهامون داریم توبیخ میشیم  عجیب کفرم بالا اومد
با دلخوری هر چه تمام تر گفتم 
دوست ندارم کسی علاقه مندیهام رو مسخره کنه
برام اصلا مهم نیست که کسی خوشش بیاد یا نه 
مهم اینه که من این هدفون رو میخوام
شوهرجان میتونه بگه من پول ندارم و برات نمیتونم بخرمش 
اما حق ندارین ازم بخواین که کلا خواسته م رو بیخیال بشم چون نامعقوله
آقاجون نگاه معنا داری بهم انداخت و خوشحال از اینکه حرف من حرف دل خودش هم بوده .
کاش ما یاد بگیریم بجای گرفتن عیب و ایراد از کارهای همدیگه کمی به دلخوشیها و دلبستگیها و علاقه مندیهای یکدیگر احترام بذاریم.




نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

چهارشنبه 10 آبان 1396 :: نویسنده : ماتیسا

۸ خرداد – صبحت بخیر و رنگی


ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــﺖ ﺩﺍﺭﻡ


ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ


ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳـــﺖﺩﺍﺭﻡ …


ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵ


ﻣﯿﺸﻮﻡ ...


ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ


ﺑﻠﻨﺪ …. ﮐﻭﺗــﺂﻩ ﮐـــﻮﺗــﺂﻩ ﮐﻨﻢ


ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ ….


همین که با یک موزیک شاد برقصم


با یک ترانه ملایم در اوج احساس روم


وهمنوایی کنم با دلنواز ترین سرود زندگی


ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﻭﺁﺑﯽ ﻭﺯﺭﺩ


ﻭﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭﻗﺮﻣﺰ ﺑﭙﻮﺷﻢ


ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ


ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ


ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻨﻢ


ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺷــﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ


 ﺁﺳﺎﻥ ﺑﺨﻨــــﺪﻡ


ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ


ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...


واگر تو هم مانند من یک زنی...


خودت را به صرف قهوه ای در یک خلوت دنج میهمان کن !


برای خودت گاهی هدیه ای بخر !


وقتی به خودت و روحت احترام می گذاری


احساس سربلندی می کند


آنوقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمی بری

و اگر قرار است انتخاب کنی کمتر به اشتباه اعتماد می کنی


یادت باشد ....


برای یک زن عزت نفس غوغا میکند!

ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳــــﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...


"تهمینه میلانی"





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

جمعه 25 فروردین 1396 :: نویسنده : ماتیسا
دیروز رفتیم پیک نیک ....یه پیک نیک ساده و بی آلایش
هوا دیروز بهاری بود اصلا بهار که میشه حال و هوای منم دگرگون میشه.
دلم تو خونه بند نمیشه ...هی میزنه به سرم که بزنم به دشت و باغ و صحرا و کنار رودخونه بشینم و گذر عمر رو تماشا کنم.
دیروز درست همین حال و هوا رو داشتم 
چند بار به شوهر گرامی عرض کردم که با هم بریم قدم بزنیم که دیدم هی وعده های الکی میده منم بعد از ناهار زنگ زدم به آبجی و زن داداش و بچه ها که بریم طرفای دشت و صحرا قدم بزنیم.
همه از خدا خواسته برنامه چیدیم یکساعت دیگه خونه آبجی جمع بشیم و از اونجا راه بیفتیم......زن داداش آبجی و مامانش رو هم با خودش آورده بود ....پرسیدم پس مامان ما کجاست چرا نیومد ؟؟؟
گفته مامان سر باغ رفته وجین کنه ما هم از مسیر باغ آقاجونشون میریم یه خورده پیشش میمونیم بعد از همون راه به سمت باغهایی که آخرش به آرامگاه باصفای محل ختم میشه حرکت میکنیم یه فاتحه ای هم میخونیم هم تفریح هم لذت در کنار هم بودن هم ورزش روحی و هم ثواب دیدار اموات و درگذشتگان.
تو باغ آقاجون مامان تنها در حال وجین کردن بود با دهن روزه .....ایشالا که خدا ازش قبول کنه مامان جزو اون دسته افرادیه که خیلی مقیده به انجام فرضیات دینیش 
و به جرات میتونم بگم تنها چیزی که از ته قلب خوشحالش میکنه اینه که بچه هاش هم رعایت کنن .اما متاسفانه بچه هاش کم طاقت تر از این حرفان و در حد واجبات فقط رعایت میکنن و دیگه فرعیات رو بیخیالن.
خلاصه اینکه تو باغ بساط کاهو سکنجبین پهن کردیم و زدیم تو رگ تخمه و آجیل و شکلات و شیرینی هم با خودمون داشتیم .
از باغ آقاجون تا آرامگاه محل یه نیم ساعتی با پای پیاده راه بود .خیلی وقت بود که این مسیر رو نیومده بودم از تابستون پارسال به بعد.
درختای مرکبات اکثر خشک شده بودن بخاط برف سنگین امسال اکثر باغدارا درختای قبلی رو قطع کرده و نهال جدید جایگزین کرده بودن 
برف پارسال خیلیا رو یه ۷ یا ۸ سالی عقب انداخت از زندگی اقتصادی.
دلم گرفت بابت این منظره های وحشتناک .
اما اجازه ندادم هیچ اتفاقی حال خوش لذت از طبیعت بهار زادگاهم و دشت و صحرایی که من توش بزرگ شدم و از گوشه گوشه ی اون خاطره دارم رو خراب کنه 
برا همین فکرمو منحرف کردم و دیگه به خسارت مردم فکر نکردم.
دیروز بدون هیچ هزینه ای یه پیک نیک قشنگ و شاد داشتیم....





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

سه شنبه 1 فروردین 1396 :: نویسنده : ماتیسا
سال نو شد و روز نو و طبیعت نو ....اما حال دل من هیچ تغییری نکرد.چرا این چند وقته هیچ شادی من از ته دل نیست  میخندم شادم حتی گاهی شیطنت دارم اما از ته دل شاد نیستم یه چیزی تو وجودم گم کردم که هی دارم دنبالش میگردم 
یه چیزی مثل شوق زندگی    و یا حس آزادی و رها بودن از هر چیزی که فکر و دنیای منو مشغول کرده.....اصلا چقدر خوب میشد یه وقتایی به هیچ کس و هیچ چیز فکر نکنم چه خوب چه بد
خسته شدم بسکه ذهنم درگیر تمام داشته ها و نداشته هامه.
دلم تنگ شده برا خوشحالیهای کودکانه م .....همونایی که با طلوع و غروب خورشید دگرگونم میکرد موج ساحل و یا زلالی آب رودخونه و یا تالاب اونقدر سر ذوقم میاورد که حد و حساب نداشت......روزهای بارونی نشستن زیر سایه ی خنک درخت تو روز تابستون تماشای شالیزار  شکوفه ی بهار نارنج و سبزه زار پای درخت و گل کنار رودخونه پونه های وحشی و نعنای وسط باغچه ها.
آخ که دلخوشیهای شیرین و قشنگی بود   خیلی دلم برا اون حس و حال روزهای دور تنگ شده ......گم شدم تو خودم تو حس و حال جدیدم تو گرفتاریها و مشکلاتی که با ندونم کاریها و بی توجهیها و بی تفاوتیها برا خودم بوجود آوردم 
کاش دوباره پیدا میشدم .....خود حقیقی خودم رو در خودم پیدا میکردم
تحت هیچ شرایطی هم از دستش نمیدادم.
اصلا کاش این بهار بهانه ای بود برا تغییر بزرگ من به سمت همه ی اون حس و حال خوب و قشنگ عهد و زمان قدیم.
تا شاید همه ی این دلتنگیهای بی سبب من بر طرف میشد.
خود واقعی من خیلی دلم برات تنگه .




نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

دوشنبه 21 تیر 1395 :: نویسنده : ماتیسا

حال عجیبی دارم امشب.....

ساعت 10/15دقیقه ی شبه و شوهر جان هنوز بر نگشته از سر کار.

دختره هم که تو اتاقش رو تخت دراز کشیده و این یعنی که نمیخواد کسی مزاحم تنهاییش بشه.

راستش خودمم هم نیاز شدیدی به تنهایی دارم.

درو پنجره ی اتاق بازه و لی حیف که آسمون ابریه وحتی یک ستاره هم پیدا نیست.

مثل آسمون امشب دلم.....

که ابریه و هیچ ستاره ای درون اون سوسو نمیزنه و هوای گریه داره.....

کاش امشبو تا خود صبح تنها بودم و تا هر زمان که خواستم میتونستم ببارم.

فکر کنم دلم به یک بارش بارن ساده قانع نباشه 

هوای دلم طوفان و تگرگ داره .

هوای دلم مثل هوای شمال شده امشب.

 یک بارش رگباری و طوفانی شدید ولی در عوض بعدش صاحب یه اسمان صاف و دیدنی میشه.

آرامش پس از طوفان زیباست.

گاهی فکر میکنم کاش هرگز بزرگ نشده بودم. تا برای رسیدن به هوای صاف و ارام دلم دنبال بهانه برای باریدن نبودم.

کاش میشد بی بهانه ببارم مثل زمان کودکیم.بی آنکه بخوام به کسی حساب پس بدم.

مسخره ست....گاهی که پیاز پوست میگیرم بخاطر مسائلی که ذهنم رو درگیر میکنه اشک میریزم و جالبه که همه فکر میکنن این پیازه که اشک منو درآورده.

کاش امشب هم پیاز پوست میگرفتم.تا وقتی که ناگهان دخترم با من روبرو میشد و یا شوهرجان میرسید خونه مجبور نباشم براشون توضیح بدم و دلیل اشکام رو بگم.

شاید صبح فردا بعد از رفتن شوهره با خیال راحت ببارم...

من به این اشکها نیاز دارم پس هر طور شده باید ببارم.

نیاز شدیدی به آرامش بعد از باران دلم دارم.

من به آسمان صاف و آرام دلم خیلی نیاز دارم.

این بغض نشسته در ته گلو که نه در عمق وجودم داره خفم میکنه.این بغض ها باید شکسته شه و حسابی بباره.

فقط خدا کنه صدای شکسته شدن بغضم اونقدری بلند نباشه که دخترم رو از خواب نازش بیدار کنه.

اونوقت نمیدونم جواب سوالش رو چی بدم اگه بپرسه

مامان.......چرا گریه میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

1395/04/19

"ماتیسا "





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :

شنبه 19 تیر 1395 :: نویسنده : ماتیسا

قبل از هر چیز باید بگم این پست رو روز 27 ماه رمضون نوشته بودم اما این نت شیطون آخر کار وقتی خواستم مطلبم رو ثبتش کنم بازی در آورد و قطع شد منم باهاش قهر کردم و چند روز نیومدم نت.........

و اما ماجرای پست جدید.......

دو روز پیش دم افطار شوهر جان با کلی خرید که بخاطر مهمونای گرامی کرده بود اومد خونه......

منم بیصبرانه منتظرش بودم تا با خریدهای شوهرجان برنامهی افطاری رو به بهترین نحو ممکن برگزار کنم....

شوهرجان بعد از تحویل دادن خریدها یه راست رفت سراغ سلطان عزیزش.....

یادتونه دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..

منظورم همون خروس عزیز دردونه شه که قبلا"در موردش پست گذاشته بودم....

آخه در کمال ناباوری هنوز هم زنده بود.

البته بیشترین دلیلش رسیدگیهای بیش از حد شوهرم وگاهی هم من بود....

چندین بار پیش دامپزشک های مختلف برد و نشونش داد و هر چند وقت یکبار داروی جدیدی میگرفت به امید اینکه این دارو دیگه اثر خواهد کرد....

هر کی  میدید میگفت باید حیوون زبون بسته رو بکشین تا اینهمه زجر نکشه.

اما شوهر جان همچنان امید به بهبودیش داشت.

گاهی فکر میکنم اگه سلطان میتونست حرف بزنه رضایت به اینکه سرش رو از تنش جدا کنیم تا دیگه عذاب نکشه میداد یا نه؟؟؟؟؟

یه جور اتانازی......

همون روشی که بین انسانها روج پیدا کرده....

یعنی کسی که بیمار شده و مطمئنه که از بیماریش جان سالم به در نمیبره برای اینکه روزهای سخت بیماری رو تجربه نکنه و زجر نکشه رضایت میده با شیوه های بدون درد پزشکی به زندگیش خاتمه بده و در اوج خوشی از این دنیا بره......

خب از اونجایی که سلطان نمیتونست چیزی بگه و شوهرم تصمیم گیرنده بود  اونم رضایت به این کار نمیداد....

خلااااااااااااااااااااصه........

سفره ی افطار گذاشته شد و مهمونای عزیز تشریف آوردن و مهمونی هم به بهترین نحو برگزار شد....

بعد از رفتن مهمونا شوهرم رو کرد به من و دخترش و گفت:

غروب دم افطار که رفتم سراغ سلطان دیدم داره بال بال میزنه......

گرفتمش بغلم .....

یه لحظه نگام کرد و بعد چشماشو برای همیشه بست و مرد......

همینجوری هم که داشت تعریف میکرد اشک از چشماش سرازیر بود....

نمیدونستم چی بگم.

فکرشو نمیکردم که دیگه اونقدر براش عزیزه که بخاطرش جلو من باز اشکالی نداشت اما جلو دخترش اشک بریزه.

دست خودش نبود نمیشد جلو جاری شدن اشکش رو بگیره.

واقعا" دوستش داشت.

ناگفته نماند سلطان هم به شوهرم خیلی وابسته بود.

یکبار دیگر تاریخ تکرار شد....

و باز هم من چراغ به دست زیر درخت نارنج حیاط ایستادمو شوهرم با بیل برای سلطان عزیزش کنار مرغ سفیدی که چند ماه پیش چالش کرده بود قبر کند و دفنش کرد....

لحظه ی اخر سه تا از پرهای دمش رو کند و به رسم یادبود زدش به دیوار اتاق تا همیشه یاد و خاطره ی سلطان براش زنده بمونه....


یادش بخیر......


"ماتیسا "





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :



( کل صفحات : 9 )    ...   5   6   7   8   9   
 
   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات