قــصـه هـای ( طــنـزِ ) شــیـر و عـسـل درباره وبلاگ مطالب اخیر
آرشیو وبلاگ نویسندگان آمار وبلاگ
جمعه 27 مهر 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
346 - کلاه
ملا نصر الدین عمامه ملا کثیف بود. پیش روی در خانه سر برهنه ایستاده فکر میکرد که اگر خدا عمامه تمیزی برای او برساند بسیار مناسب خواهد بود. اتفاقا کناسی کلاه کهنه ای از نجاسات بیرون آورده بود در نزدیکی ملا به هوا انداخته و روی سر او پائین آمد. ملا کلاه را برداشته رو به جانب آسمان کرده گفت: خدایا این کلاهی را که برای من فرستادی خوب بود سر جبرئیلت میگذاشتی نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 27 مهر 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
345 - ملا نصر الدین و بزاز قیامت واعظی بالای منبر میگفت: کسی که در دنیا برهنه باشد، در قیامت دارای لباس گرانبها خواهد بود. ملا رو به همسایهً فقیرش که غالبا برهنه راه میرفت نموده گفت: غصه نخور اگر در دنیا چیزی نصیبت نشده در قیامت بزازی باز میکنی. به شرط اینکه ملاحظهً همسایگی را بنمائی نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 20 مهر 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
344 - ملا نصر الدین و شُکر بیجای فقیر ملا از بازار میگذشت. شخصی از باقلی فروش قدری باقلی خریده مغز آنرا خورده و پوستش را ریخته و بدون شکرانه راه افتاد. فقیری در پی او رسیده پوست باقلی را جمع کرده و خورد و پیاپی شکر میکرد. ملا جلو رفته مشتی بر فرق او کوفته گفت: از بس شکر کردی خدا بد عادت شده ترا به پوست باقلی محتاج کرد. از داراها یاد بگیر و بدون اعتناً از لذایذ دنیا بهره ببر نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 20 مهر 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
343 - مرض ملا نصر الدین
ملا بیمار بود. شخص پر حرفی به عیادتش آمد. ملا هرچه در وسط حرف آورد تاثیر نکرد. پس شروع کرد به ناله کردن. آن شخص پرسید: چرا به ناله افتادید؟ ملا گفت: از نشستن زیاد و پرگوئی جنابعالی نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 13 مهر 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
342 - ملا نصر الدین و
عروسی پسر زن
ملا شبی میگفت: پسر ما بزرگ شده و آرزوی عروسی او را دارم. ملا گفت: این روز ها
پولی در بساط نیست. زن گفت: خر را بفروش خرچ عروسی کن. بعد گفتگو های دیگری پیش
آمد و عروسی فراموش شد. پسر ملا که تصور میکردند در خواب است، سر را از زیر لحاف نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 13 مهر 1397 :: نویسنده : صــادق امــیـن
341 - ملا نصر الدین و باد سخت ملا روزی به بوستانی رفته هر قدر که توانست خربزه و هندوانه چیده در جوال گذاشت. ناگاه صاحب بوستان سر رسید و آن حال را دید با چوب دستی به ملا حمله ور شده گفت: اینجا چه می کنی؟ ملا جواب داد: از کنار بوستان عبور می کردم باد سختی وزید و مرا به اینجا افکند. آن شخص گفت: پس این میوه ها را چه کسی چیده است؟ ملا جواب داد: در اینجا هم باد اذیت کرد و مرا به هر طرف می کشانید. من هم از ترس جان به بوته خربزه متوسل شدم که کنده شد. صاحب بوستان گفت: بر فرض که هر چه گفتی راست باشد ولی میوه ها را چه کسی در جوال کرده؟ ملا گفت: عجب... من هم یک ساعت است این فکر را می کنم ولی تا به حال نتوانسته ام بفهمم این کار را چه کسی کرده است. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : |
||