دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 22:52 | نوشته شده به دست
امید c60
| ( نظرات )
تولد منظومهای جدید
به قلم مسافر اشکان
ای ستارگان تولدتان مبارک٬ آسمانی
شدنتان گرامی و به جمع ستارگان منظومهٔ کنگرهٔ ۶۰ خوش آمدید٬ خوش بدرخشید که از
نورتان چه بسیار انسانهایی که بیدار شوند...
دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 17:52 | نوشته شده به دست
فاطمه c60
| ( نظرات )
از ناامیدی تا محبت
به قلم کمک راهنما؛ همسفر اکرم معینی
اگر خواستی بنویسی،
محکم بنویس و بدان در درون خودت هر قدر که باشد می توانی با سخاوت بیشتری بر قلم
فرمان برانی و چون قلمت از تو فرمان می گیرد، مانند شمشیری برنده بر قلب های تشنه
وارد می شود و جای دریدن، سیراب می کند و از سیراب شدن آنها، جهانی به گلستان
تبدیل می شود .
دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 00:04 | نوشته شده به دست
سالار C60
| ( نظرات )
شکرانه
به قلم مسافر محمدرضا رحمت الهی
هر
چه پایم را فراتر نهادم معجزه سپاسگزاریِ خدای منان در ابتدا و پس از آن آقای
مهندس دژاکام و تمام عزیزان به هر نحو، چه علمی، چه اخلاقی، چه رفتاری و حتی
احساسی و حمایتی در من بیشتر نقش گرفت.
شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 15:13 | نوشته شده به دست
سالار C60
| ( نظرات )
استخر، شنا و انرژی...
به قلم مسافر رضا
رشته ورزشی: شنا، شنا، شنا ...
ما در استخر شنا یک لژیون داریم به
استادی آقای منصوری ایجنت محترم شعبه که شادی و نشاط میدهد و من انرژی بسیاری
با خود به خانه میبرم و باعث آرامشم میشود.
چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 14:50 | نوشته شده به دست
سالار C60
| ( نظرات )
آن شب سخت...
به قلم مسافر؛ علیرضا مهتری
توضیح: به دلیل متن ساده و تأثیر گذار نویسنده، سعی شده است ویرایش و اصلاحی انجام نشود تا حس نویسنده منتقل شود و عدم رعایت اصول نگارش در متن عمدی است.
خیلی سعی کردم از آن مکان خارج
شوم ولی نمیشد. چارهای نداشتم جز اینکه وارد بازی شوم، از آشپزخانه آمدم بیرون،
توی سالن دیدم که صف بستند و به من گفتند جلوی صف بنشین، من هم نشستم.
سه شنبه 13 بهمن 1394 ساعت 13:09 | نوشته شده به دست
سعید محسن c60
| ( نظرات )
پدری
دل سوز
به
قلم مسافر رضا
برای اولین بار است که می نویسم، اما دستانی پر توان دارم؛
یاد گرفتم در صبر خود بیصبری نکنم و به دیگران
احترام بگذارم. من در زمان سوءمصرف خود نماز نمیخواندم و سپاس گذار خوبی
نبودم و در ادامه از خدای خود میخواهم که...
چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 23:23 | نوشته شده به دست
شهرزاد c60
| ( نظرات )
برگشتی
تلخ اما حیاتی...
به
قلم همسفر؛ خانم شهرزاد
در مهرماه سال 93 برای رهایی مسافرم به تهران رفتیم؛ سر از پا نمیشناختم،
بسیار خوشحال بودم... ولی الان که بیشتر در مورد این موضوع تفکر میکنم؛ میبینم
که ظاهراً درک درستی از رهایی نداشتم! اتفاقاً آن روز هم دستور جلسه وادی تفکر بود،
آنچنان سخنان جناب مهندس به دلم نشست که با حسرت تمام به مسافرم گفتم ای کاش هر
چهارشنبه میتوانستیم به شعبه آکادمی برویم... اما دریغ از اینکه رهایی گوهر بسیار
گرانبهایی است که مفت و مجانی به انسان نمیدهند!...
دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 12:10 | نوشته شده به دست
سالار C60
| ( نظرات )
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشودگاهی
نمیشود که نمیشود که نمیشود
گویی
با بلند شدنت، با تمام ناجورها اعلام جنگ کردهای؛ جنگی تمامعیار. تمام
نیروهای منفی دنیا، تلاششان زمین زدن دوبارهات است، اما این بار نه با اعتیاد بلکه با هزار ضد ارزش
دیگر.
جمعه 25 دی 1394 ساعت 16:36 | نوشته شده به دست
امید c60
| ( نظرات )
ارتباط با خداوند
به قلم مسافر مجید
با سلام و احترام
همیشه
از کودکی یک سری تفاوتهایی بین خودم با بقیه بچههای همسنوسال خودم میدیدم،
یعنی همیشه فکر می کردم ارتباط من با خدا یک ارتباط خاص و جدای ارتباط بقیه با خداست،
همیشه فکر می کردم خداوند
من را جور دیگری دوست دارد.
پنجشنبه 24 دی 1394 ساعت 11:43 | نوشته شده به دست
سعید محسن c60
| ( نظرات )
قمار عاشقانه
به قلم کمک راهنما؛ آقای منصور ولیخانی
استادان
مهندس وقتی با او روبرو شدند تشخیص دادند که با کوه آتشفشان روبرو شدهاند، که
دهانه آن بسته است. عقابی را دیدند که دست و پای آن بسته بود، عشق و محبت را به او
هدیه دادند، تا او را زنده کنند؛
مرده
بُدم زنده شدم،گریه بُدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت تابنده
شدم
پنجشنبه 17 دی 1394 ساعت 22:13 | نوشته شده به دست
علی c60
| ( نظرات )
آسمان
کویر ایران دوباره ستاره باران شد
به قلم مسافر اشکان
به مناسبت اهداء شال ایجنت و مرزبانی نمایندگی سلمان فارسی
10 دی ماه آخرین روز از سال 2015 و همزمان با جشن کریسمس و تولد حضرت مسیح و آتش بازیهای
این ایام، بار دیگر در سرزمین عشق" ایران " به دست بزرگ عاشق این دیار "
آقای مهندس دژاکام " آسمان کویر ایران ستاره باران شد.
چهارشنبه 16 دی 1394 ساعت 16:54 | نوشته شده به دست
المیرا c60
| ( نظرات )
رحمت الهی
به قلم : همسفر طیبه
بعد
از ازدواج و در دوران عقد خود را در دنیای دیگر حس میکردم افکارم در جهت بزرگ شدنم
تغییر کرده بود تا این که بعد از عروسی متوجه بیماری شوهرم تنها تکیه گاهم شدم بعد
از آن همه چیز جلوی چشمم تیره و تار شد ابرهای تیره زندگیم را دربرگرفته بود تا
حدی که هیچ چیز برایم شادابی و لذت نداشت یک جورهایی چشم دلم به روی تمام اتفاقات
اطرافم بسته شده بود و نسبت به همه چیز بی حس شده بودم هضم موضوع بیماری برایم
دشوار بود چون هیچ وقت خودم را دراین موقعیت تصور نکرده بودم ناراحتی و دلخوری های
خودم را پشت اشک های گرم و جاری پنهان کرده بودم یه جورهایی اشک هایم مونس تنهایی هایم
شده بود به هرشکلی و طریقی که بود زندگی گذشت.