روز ها که می شود من هستم
و لبتابم و یک مودم ADSL دو
مگابیت و یک بالا خانه ای که در بست در
اختیار من است، شب ها هم من هستم و یک
گوشی هوشمند،گوشی هوشمند هست و یک واتس اپ،یک تلگرام،یک لاین، ،یک فیلتر شکن و یک
برنامه چت با غریبه ها، برنامه چت با غریبه ها از همه بیشتر سر گرمم می کند،چون
آنجا کسی دیگری را نمی شناسد،یا ملت کلا دروغ می گویند،و یا کلا بی پرده از همه
چیزشان سخن به میان می آورند،هر دو برایم جالب است،هم دروغ های مردمم که بدل به
آرزو های دست نیافتنیشان شده و عقده های
نداشته هایشان را در ظرف چت با غریبه تخلیه میکنند و هم بی پرده های هم وطنانم که برای آن ها هیچ
گوش شنوایی پیدا نکرده اند و پناهشان شده یک گوشی هوشمند و کیبرد مجازی اش،و یک اپ
چت با ناشناس،وقتی با آن ها شروع به صحبت می کنم گویا درد هایم التیام پیدا می
کند،درد هاشان را که میبینم محو دلداریشان می شوم،آن قدر محو می شوم و غرق در رول
یک بی درد که کلا فراموش می کنم من هم برای التیام از درد هایم به اینجا پناه
آورده ام،التیام از نداشته هایم، و پناه از نبودن هایم،خیره که می نگرم،اشک در چشم
هایم حلقه می زند،آیا این منم؟من سرشار از انرژی مثبت؟من سرشار از ایده و خلاقیت؟مرا چه شده؟لحظه های دانشگاه را که از
ذهن می گذرانم عصبی می شوم،و دیوانه وار می دوم وقتی به دبیرستان فکر می کنم،این
عزلت نشین بیچاره منی هستم که در دبیرستان
جزو سخت کوش ترین افراد بودم،شب ها و روز هایم یکی بود،بیداری در طلب دانش،شهره
بودم به سخت کوشی،اما الان چه؟ من هستم و یک بالش و تشک پنبه ای،لبتابم هست،و یک
گوشی هوشمند با اینترنت فیلتر شده ام،شب ها تا صبح بیدارم و صبح ها تا شب خسته از
خواب،این گونه گذران عمر می کنم و برای مرگم لحظه شماری. کی میشود آن موعود
پرودگارم،لحظه زیبای مرگم فرا برسد تا رها شوم از این همه یک نواختی،همه با گذران
زندگیشان خوب تر می شوند اما من،هر چه بیشتر بگذرانم بیشتر در لجن زندگی مادی فرو
می روم. دبیرستان که بودم صبح تا
شب درس می خواندم،موقع خواب که می شد وضویی می ساختم به نماز شب می ایستادم،قرآن
می خواندم و سپس می خوابیدم،اما الانم چه؟ شرم دارم از کردار شبانه ام و گذران
روزانه زندگی ام. بزرگ ترین ظلمی که خدا در
حق بشر بیچاره کرد این بود که خود کشی را حرام کردو فاعلش را به دوزخ افکند،حال آن
که من فهمیده ام اگر بیش از این عمر کنم بیشتر در اعماق دوزخ فرو میروم،و اگر خود
کشی کنم ،در قعر دوزخ جای داده خواهم شد،هر دو یکی است اما اولی زجر زنده
ماندن را هم با خود دارد،زجر بودن با کسانی که نمیفهمندت،و
وحشیانه غارت می کنند بشر تحت سلطه شان را ،من این همه ظلم را نمی توانم تحمل کنم
و لی چه کنم که خودم در حق خودم از همه ظالم ترم.می ترسم از خاتمه دادن به این
طومار کثیف ، هم از مرگ می ترسم و هم از خدا می ترسم و هم از دوزخش،این گونه شده
که من بدل شده ام به مشرکی تثلیثی ، سجده بر خدا می کنم ولی وجودم همه شرک
است،نفاق است و دو رویی ، خودم خجالت می کشم از آن چه که هستم، اذان که می گوید
چون مجرمان لجام گسیخته ای می شوم که افسار دریده اند ، هرچه خواستند کرده اند، و
اکنون دست بسته باید به پیش حاکم عادلی بروند تا برایشان حکم کند،حاکم اما مهربان
است و عادل ، می گوید رهایش کنید،شرم رهایی مجدد سخت ترین مجازاتی است که هر روز
می شوم توبه می کنم تا وجدان عذاب نکشد،اما نفس همان نفس است،سست عنصر و بی
لیاقت،لغزنده در برابر بدی ها و امتناع کننده از خوبی ها...
نامرد بی معرفتم خودتی
آخرین وضعیتم رو که خودت
تو دانشگاه میدیدی
ژولیده ی خسته ی له
هنوزم همونم و هیچ انرژی
ندارم
داغونم
پس نباید بیش از
این ازم انتظار داشته باشی
میدونم هم که نداری
ولی چیکار کنم خسته م
انرژی سابق رو ندارم
شاید پیر شدم
شاید روحم بزرگسال شده و
دیگه جوون نیست
گاهی وقتا ابر های آسمون
شماله جاده انزلی دلش بحال من میسوزه و سیر گریه میکنه
گاهی هم شاخه های خشکیده
ی کنار خیابون
خبر داری که
پاییز داره میاد
یه پیر مرده نارنجی پوش
با اون جاروی دسته بلندش
دوباره یاره هر روز کنار
خیابونیه منه
خش خش خش
خشش
خشش
خشش
تا جارو میکشه یه باد
داغ پاییزی میاد و دوباره برگای درخت ها رو میریزه،پیرمردم برمیگرده و دوباره جارو
میکشه،من که هیچ وقت ندیدم سر درخت داد بزنه یا یه مشت محکم بکوبه به ساقه ش
که آخه لعنتی همه برگ
هاتو با هم بریز چیه هی ذره ذره دونه دونه میریزی،اگه من جاش بودم که حتما میزدم ،البته با مشت که نه با پام بش لقد میزدم
آخه میدونی که،دستام جون
نداره،بزنم دست خودم چولاق میشه حتما باید با پا بزنم،
وقتی هم با پا بزنم،باید
کتونی هام پام باشه
اگه با کفش پلو خوریا
بزنم
کفشام پاره میشن و دیگه
نمیتونم پلو بخورم
اصن مگه کفش پلو میخوره
که اگه کفشام پاره شن نتونم پلو بخورم،
به کفش نیست که،گفت تن
آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
چمیدونم چرت و پرتای
ایکیو سان بود که مام یاد گرفتیم دیگه یه روز لباس کهنه پوشید بش پلو ندادن بخوره
بعد رفت لباسشو عوض کرد
بش پلو دادن، وقتی بش پلو دادن پلو هارو ریخت تو جیبش
عقل درست درمونی نداشت
فکر میکرد لباس پلو خوری ،
خودش پلو میخوره نمیدونست باید اون تنت باشه که بت پلو بدن بخوری
بچه که بودم مامانم
میگفت با کلاسا به پلو ی پخته میگن چلو
مثل چلو کباب چلو مرغ چلو خورشت
ولی با کلاسا هیچ وقت
نمیگفتن لباس چلو خوری
همیشه همون لباس پلو
خوری تنشون بوده
شاید نمیخواستن مثل
ایکیو سان به لباساشون چلو بدن،بخاطر همین لباس چلو خوری نداشتن و فقط لباس پلو
خوری میپوشیدن
نه اینکه گدا باشن ها،نه
،آخه اگه به لباس چلو بدی کثیف میشه،تازه،لابود چلو گرون تر از پلو بوده دیگه آخه برنجه
پخته با کلاس هاست،ما که فقط پلو خوردیم چلو نمیدانیم چیه؟
ایکیو سان هم که به
لباسای پلو خوریش چلو میداده عقل نداشته،بابام همیشه میگفت عقل بچه گرده،بعد با
دستش هم یه چیز گرد درست میکرد دورانی حول ساق دستش می چرخوند،منم که تو عالم بچگی
کارای بی عقلی می کردم،صدام میزد گرده،نه اینکه گرد و قلمبه باشم ها،نه،میگفت چون
عقلت گرده صدات میکنم گرده
ولی الان که بزرگتر
شدم،هر چی فکر میکنم نمی تونم بفهمم بابام هندسه عقل من رو از کجا میدیده
بگذریم
فعلا
آخرین پست هالحظات پر التهاب..........یکشنبه 29 دی 1398
به همسر عزیزم زهرا – 16/10/1398..........سه شنبه 17 دی 1398
عاشق که باشی.............دوشنبه 27 آبان 1398
درد دل..........دوشنبه 20 آبان 1398
برای کسی دست تکان ندهید..........پنجشنبه 18 مهر 1398
مرد بودن..........چهارشنبه 17 مهر 1398
روز های پر التهاب من..........شنبه 6 مهر 1398
طوفان بعد از آرامش..........شنبه 15 تیر 1398
انسانیت جوانی..........یکشنبه 9 تیر 1398
خوب بودن.............سه شنبه 21 اسفند 1397
دندان نیش پسرم/حاشیه های زندگی شیرین من..........شنبه 11 اسفند 1397
روز مهندس..........یکشنبه 5 اسفند 1397
دوست داشتن عجیب و غریب او.............چهارشنبه 24 بهمن 1397
در لحظه..........سه شنبه 23 بهمن 1397
شنبه های پر از دلهره..........شنبه 17 شهریور 1397
همه پستها