پنجشنبه 18 مهر 1398  09:38 ق.ظ

علاوه بر اینکه توصیه می کنم برای کسی دست تکان ندهید پیشنهاد هم می دهم اگر کسی برایتان دست تکان داد واکنشی نشان ندهید و درست مثل یک قطعه قالب یخ زده انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده به افق دید سابقتان خیره بمانید.
داستان بر میگردد به حدود 14 تا 15 سال پیش زمانی که من به دبیرستان می رفتم هنگام بازگشت از مدرسه معمولا از اتوبوس های شرکت واحد استفاده می کردم و همیشه تا مقداری از مسیر با یکی از دوستانم هم سفر بودم ، رفیق شفیقی بود تا ایستگاه دم حرم با اتوبوس می آمد و از آنجا پیاده میشد و به ایستگاه دیگری که اتوبوس هایش به مقصد منزلشان می رفتند جا به جا میشد،از دبیرستان تا حرم مسافتی نبود و من همیشه به او می گفتم که چرا بابت این مسیر کم که پیاده هم می شود رفت هزینه می کنی و او همیشه با لبخند به من می گفت می خواهم اندکی بیشتر با تو صحبت کنم و این مهربانی حتی تا بعد از پیاده شدن وی از اتوبوس تا پشت پنجره ی صندلی که من نشسته بودم ادامه پیدا می کرد. می آمد پشت پنجره لبخند میزد و دست تکان می داد من هم لبخند زنان برایش به عنوان پاسخ دست تکان می دادم. این قضیه تا چند ماهی ادامه داشت تا یک روز که می خواستم از اتوبوس پیاده شوم هنگام ارائه بلیط که آن وقت ها نشانه شخصیت بود دیدم راننده با غضب خاصی به من نگاه می کند این غضب با فریادش همراه شد که "پسر تو نمی خوای بقیه بلیط هات رو بدی؟" گفتم بقیه ؟ کدوم بقیه؟ گفت بلیط های دوستت؟ پرسیدم جریان چیه گفت اون رفیقت که دم حرم پیاده میشه.گفتم خوب اون پیاده میشه من باید بلیطش رو بدم؟گفت هر روز موقع پیاده شدن میگه اون دوستم که نشسته روی صندلی عقب حساب میکنه-منم ازش می پرسم از کجا معلوم-کودوم صندلی؟میگه الان نشونت میدم بعد از خیابون میاد کنار صندلی تو ،تو را به من نشان میدهد و تو هم از آن عقب با لبخند و دست تکان دادن برای من حرف او را تایید می کنی-و الان 50 بلیط بدهکاری-خلاصه لبخند زدن و دست تکان دادن آن روز ذخیره دو ماه بلیط من را به باد داد-این هست که می گویم برای کسی دست تکان ندهید.همین که این چند خط را می نوشتم یاد داستان خیر و شر که همان روز ها در کتب ادبیاتمان که خدایش بیامرزد افتادم که روزی خیر با اسبش از بیابانی می گذشت که شر را آشفته در بیابان دید شر از خیرخواست که مرکبش را در اختیارش قرار دهد و با هم طی مسیر کنند خیر قبول می کند و همینکه از مرکب به زیر می آید شر سوار شده و بر اسب می تازد و خیر وسط بیابان بی مرکب می ماند. خیر دوان به سمت شر می شود و می گوید اسب را نمیخواهم اما عاجزانه درخواستی دارم لطفا این داستان را که چگونه اسب مرا دزدیدی هیچ جا نقل نکن می ترسم  دیگر کسی در بیابان به دیگری رحمی نکند-من هم می ترسم با نقل  داستان اتوبوس دیگر هیچ کس به لبخند هم نوعش پاسخ ندهد اگر چه لبخند بی تمنا باشد.ولی حالا که فکر میکنم می بینم که هر چقدر هم هزینه بپردازی لبخند ارزشش را دارد که از کسی دریغ نشود.درست است من هزینه اتوبوس دو ماهه دوستم را که به خیالش زرنگی کرده بود پرداخت کردم اما در عوض دوماه حس شیرین اینکه کسی میخواهد با من همسفر شود و حاضر است برایش هزینه کند و در آخر برایم دست هم تکان دهد و لبخند خداحافظی برا لبانش به خاطر من نقاشی کند با من بود و به نظرم می ارزید.پس هم بخندید هم اگر کسی برایتان دست تکان داد برایش دست تکان دهید اگر چه شیاد باشد و سلامش بی طمع نباشد آخر الامر زیان کار نخواهید شد.


نظرات()   
   
چهارشنبه 17 مهر 1398  03:11 ب.ظ

بدیه مرد بودن به این هست که کسی نیست که بتونی با خیال راحت باش درد و دل کنی و یا مثلا یکی باشه که بتونی سرت رو بذاری رو دوشش و یه دل سیر گریه کنی همه میگن عه زشته مرد که گریه نمی کنه ؟ کی گفته مرد نباید گریه کنه ؟ پس آماج غم و غصه هاش رو ببره روی شونه کی خالی کنه؟ باید ب ایستی و تکیه گاهی باشی برای همه وقتی که هیچ کس نیست که بتونی بی منت بش تکیه کنی خیلی سخت و البته سناریوی پر غصه ایست...
اگه پیش پدر و مادرت از آماج غصه ها گلگی کنی ، پیرمرد و پیرزن می شینن برات غصه می خورن کاری هم از دستشون بر نمیاد
اگه پیش همسرت بشینی صحبت از مشکل ها بکنی توی دلش خالی میشه و دیگه از اون آرامشی که باید تو محیط خونه تزریق کنه خبری نیست از طرفی اخلاقا هم درست نیست دل یک زن رو خالی کنی وقتی همه ی همه ی  مسئولیتش با تو هست
اگه پیش رفیق دوست و آشنا هم بشینی درد دل کنی اگر ملامتت نکنن از تو یک بی عرضه در ذهن خودشون می سازن .
و این میشود که یک مرد همیشه باید لبخند بزند از آن لبخند ها که خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است..کارم از گریه گذشته ست بدان می خندم/ چونان که کسی نداند و هیچ وقت نفهمد کذب لبخند مرد ایستارا


نظرات()   
   
شنبه 15 تیر 1398  02:59 ب.ظ

یک سیکل یک دوره و یا یک پریود آزادید هرچه خواستید اسمش را بگذارید در یک زندگی متأهلی هر ماه تکرار می شود من اسمش را گذاشته ام آرامش بعد از طوفان دقیقا وقتی که احساس می کنی همه چیز رو به راه است و روال خودش را دارد بد ترین اتفاق ممکن رخ می دهد  یک دعوای عظیم به خاطر یک موضوع پیش پا افتاده یا بهتر بگویم بخاطر هیچ چیز. قشنگ دو روز که دعوا شروع شد ناگهان تمام می شود و یک هفته یا شاید دو سه روز بیشتر مثل دو مرد زندگی ادامه پیدا می کند و ناگهان دوباره زن و شوهر می شوی تا طوفان بعد از آرامش بعدی دوباره فرا برسد.بگذریم عاقلان دانند.
خیلی شکاک است خیلی با او صحبت کرده ام که شک ، بیشتر به جای اینکه وصل کند می گسلد ، گوشش بدهکار نیست که نیست .  بار ها به او گفته ام لاجرم جوینده یابنده است.بجای اینکه عیب و بدی را بجویی ، جویای عشق و محبت باش اما آدم بدبین ، بدبین است ،  ربطی به دین ،مذهب و مرام هم ندارد.بهترین جمله را هم که به او بگویی بهترین کار را هم که برایش انجام دهی حتما یک ،این را گفتی چون و یا اینطور کردی که ، ای برایت دارد تا تو را از گفتار و کردار نیکت پشیمان کند ،پندار نیک هم باشد طلب زرتشت. اوج این شکاکی ها مربوط می شود به همان طوفان بعد از آرامشی که در بالا گفتم هر دفعه تحملش می کردم و مثل متهمی که ناگهان در خیابان میگیرنش و برایش حکم ابد می برند ،  از خودم دفاع می کردم اینبار اما کاسه صبرم لبریز شد و قید همه چیز را زدم و بی فکر از این که این عادت ماهانه اوست تکلیفش را یک سره کردم به او گفتم زندگی به این سبک عذاب آور است اگر واقعا به من شک داری برو با کسی باش که به او ایمان داری و بیش از این به خودت رنج نده .دقیقا همین را به او گفتم یا در جمله ای دیگر وقتی بیشتر عصبی شده بودم به او گفتم گشتن و جستجو مربوط به چیز های پنهان است مگر دنبال ردپای خیانت در زندگی من نیستی من خود به خیانت ناکرده ام اعتراف می کنم من خائنم آخرش که چه؟الان از این به بعد تصمیمت برای زندگی با من خائن چیست-برداشتش از این جمله پیشنهاد طلاق بود.از من پرسید الان به من داری پیشنهاد طلاق می دهی؟یعنی میگویی برم خانه مادرم؟ دستپاچه شده بودم نکند قضیه اوج بگیرد و دیگر فرود نکند حواسم نبود آخر روز دوم است و باید بحران را مدیریت میکردم نه اینکه دامن میزدم مانده بودم بر زمین به سان کشتی شکسته ای مانده بر تخته ای در بی کران اقیانوس ها.آشفته و بریده از همه چیز و همه جا به اقبال بد خود اندیشه می کردم.در اوج این دعوا ها و بگو مگو ها همکارم چونان مگسی مرتب تمرکز من را بر هم میریخت و نمیگذاشت سنجیده جواب دهم ، آخر کل دعوا در بستر چت واتس اپ بود.و من سر کار در مواجه با انبوهی از پرونده که باید رسیدگی می کردم بودم اما  گذاشته بودمشان کنار و دعوا می کردم.گفتم نه ، میخواهم تکلیف خودت را مشخص کنی . میخواهم زحمتت را کم کنم و دیگر مرتب همه پیام ها و تماس های من را چک نکنی می خواهم از توهمات مرتبت که در آن من نقش یک خائن را دارم کم کنم.الان من خود میگویم خائنم(میخواستم توپ را در زمین خودش بیندازم می خواستم حس عذاب وجدان را به او منتقل کنم) دنبال چیزی نگرد از الان تصمیمت برای ادامه زندگی با یک خائن چیست؟چیزی نگفت اما بعدا با رفتارش غیر مستقیم معذرت خواهی کرد و روز دوم این ماه به خیر و خوشی تمام شد . الان چند روز است که مردانه زندگی می کنیم.

1




نظرات()   
   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات