امروز اولین چست خودمونیم رو می خوام بزارم اونم به مناسبت تولدم که واقعا خیلی غریبانه داره می گذره
امروز نهم اردیبهشته و تولد منه واقعا هم خیلی ها بم تبریک گفتن
اولیش دیشب بود که شب تولدم بود و بانک ملت مثل همیشه پیشگامانه گفت تفلدت مبارک
صبح امروز هم همراه اول مثل همیشه تبریک گفت و هدیه اش رو داد بلافاصله چون دوتا سیم کارت داشتم یه تبریک دیگم بم گفت این شد سه تا تبریک
تو راه که داشتم می رفتم سر کار بانک تجارت غافل گیرم کرد کلی و گفت عزیزم تولدت مبارک و به خورده بعد شرکت سهامی آبادگران تبریک گفت و بلافاصله بعد از اون هم سایت مزایده ایسام.
خیلی خوشحالم که این دوستای گلم پیشم بودن و تولدم رو یادشون نرفته بود چون این چند روز انقدر غصه دار بودم که خودم هم تولدم رو فراموش کرده بودم
خیلی روز ها و هفته بدی رو پشت سر گذاشتم همیشه دعا می کردم و خدا خدا می کردم که این اتفاق نیفته ولی متأسفانه دقیقه هفت روز پیش افتاد و کمر همه مون شکست
داستان از اون جا شروع میشه که من یک پدر بزرگی داشتم که خیلی مهربون بود و آزارش اصلا به هیچ کس نمی رسید و کل فامیل که می شدن 33 تا نوه ،18 تا نتیجه و 8 بچه همه دوستش داشتن و عاشقش بود چون واقعا مثل یه فرشته مهربون بود انقدر مهربون که در وصف کی بورد من و این نیمچه وبلاگ نمیگنجه
یه مقداری مریض شده بود و راهی بیمارستانش کرده بودیم البته به اسرار خودش منم چون جمعه بود و شنبه یه مراسمی تو خونم داشتم با همسرم دو تایی افتاده بودیم به جون خونه و حسابی داشتیم تمیز کاری می کردیم چون عصر جمعه وقت ملاقات تو بیمارستان ولیعصر بود و ما دلمون داشت پر می کشید برای ملاقات آقا(ما به پدربزرگمون آقا می گفتیم)سر ظهر که شد ، تقریبا یه دو سه دقیقه به اذان ظهر که شده بود کار های مام تموم شده و رفتیم تو فکر یه نهار ظهر جمعه ای که نا گهان پدرم از پله های خونه اومد بالا و بلند بلند صدام می کرد، مصطفی ! مصطفی ! منم که اولش لباس مناسبی تنم نبود (یه شلوارک با یه رکابی سفید نو) لباسم رو عوض کردم و گفتم بله بابا و در واحد رو باز کردم یه نگاهی تو چشمام انداخت و گفت آقاجونت فوت کرد... من رو میگید بحتم زد نمیدونستم چیکار کنم بدون خدافظی در رو بستم و اومدم تو واحد خودمون،زهرا همسرم که دختر خاله ی من هم می شد،پشت در قایم شده بود و یواشکی حرف های ما رو میشنید در رو که بستم و اومدم داخل خونه با دهن باز مونده از تعجب و چشم های زهرا که داشت توی حدقه میلرزید و اشک ایجاد می کرد مواجه شدم. آخه پدربزرگ مشترکمون بود، دقیقا نمیدونستم چیکار کنم می رفتم واحد پایین و مادرم رو آروم می کردم؟-میشستم زمین و زار زار گریه میکردم- و یا همسرم رو آروم میکردم که بچه مون آسیب نبینه؟؟ واقعا مونده بودم چکار باید می کردم؟تنها جمله ای که برای آرامش همسرم به ذهنم رسید این بود-اناللله وانا الیه راجعون بعد شروع کردم سوره حمد رو خوندن و اونم همراهم شروع کرد.
بعد از اون بی مهابا در واحد رو باز کردم و پله ها رو چنتا یکی رد کردم و رفتم تو واحد مامان اینا یه سره رفتم تو اتاق مامان که دیدم نشسته یه گوشه و داره زار زار گریه می کنه نفهمیدم چرا ولی سریع برگشتم داخل راه رو بعد دوباره رفتم طرف اتاق دو باره برگشتم دقیقا مثل مرغ های سر کنده هنگ کرده بودم و نمیدانستم چه کاری باید انجام بدم که ناگهان با صدای پدرم به خودم آمدم،که گفت پس چته؟ مادرت رو بردار و برسون خونه آقا باید بشینن اونجا،اونا عزادارن-سراسیمه گفتم چشم داشتم از پله ها بالا می رفتم که مؤذن اذان گفت -الله اکبر و الله اکبر ، بابا به مامان گفت حالا برید اونجا دیگه نمیتونید نماز بخونید اول نماز رو بخونید بعد برید منم از خدا خواسته پریدم بالا و نماز رو اول وقت خوندم و برگشتم پایین دیدم مامان هنوز نشسته سر سجاده و داره گریه میکنه بلاخره نطقم باز شد و گفتم زنگ بزن تاکسی بیاد ؟ - هنوز یه نمازم مونده ،منم رفتم نشستم یه گوشه روی مبل تا نماز مامان تموم شه ، نماز که تموم شد زنگ زدم تاکسی و با یه تاکسی با هم رفتم خونه آقا پیش یومّا(به مادر بزرگم می گفتیم یما یا مامانجون)در خونه باز بود و دایی محمد وایسوده بود دم در یه سلام داغونی بش کردم و بی تسلیت سریع رفتم بالا دیدم حسن پسر خالم مستأسل داره هی میاد و هی میره مشخص بود اعصابش ریخته به هم ، منم زبونم بند اومده بود - سلام کرد ،جوابش رو دادم اومدم تو پذیرایی تخت آقا خالی آخر سالن بود ، تخت خالی بی آقاجون رو که دیدم انگار آتیشم زده بودن خشکم زد دم در و بی هیچ تسلیتی به کسی همونجا فرود اومدم پایین و اشکام سرازیز شد.
خاله م که حالا مادر زنم هم به حساب میومد نشسته بود پای تخت و محکم میزد رو تخت آقاجون و گریه میکرد انقدر گریه کرده بود که صداش گرفته بود خبر فوت آقا رو خودم بشون داده بودم ولی نمیدونم رو چه حساب زودتر از ما رسیده بودن طرف چپ خاله فاطمه که پای تخت بود خاله معصومه نشسته بود روی پله های لب آشپزخونه و داشت تو خودش گریه می کرد مثل خودم بود خاله نمیتونست ناراحتیش رو بروز بده و با صدای بلند گریه کنه ،خاله منصوره هم داخل آشپزخونه روی صندلی میز نهار خوری نشسته بود و گریه میکرد و مدام به خودش می زد چون تازه زا بود و مرتضی رو تازه به دنیا آورده بود نباید اینطور میکرد انقدر بی ملاحظه گری کرد تا بلاخره باد کرد و شب بردنش بیمارستان،خاله طیبه که از تهران میومد که نگذاشت کارش به شب هم برسه همون عصر راهی بیمارستان شد.نجمه زن حسن ، پسر خاله م و زندایی ملیحه همسر دایی محمد هم اون وسط ها بودن ،نقش نجه بیشتر پر رنگ بود میرفت با همه حرف میزد و نمیگذاشت خیلی گریه کنن.یوما روی تک صندلی آقا نشسته بود و روزه خانی میکرد ،گریه میکرد و خودش را میزد.میگفت دیدی چنان تاج سرمان رفت دیدی و خودش را می زد .خاله زهرا مادر زن علی برادرم هم کنار صندلی آقا که این بار یوما برای اولین بار روی آن نشسته بود چمباتمه زنان در خودش گریه میکرد،مادر من هم در بدو ورود با دیدن تخت خالی آقاجون که تا دیروز آقا روی آن خوابیده بود و با همه شوخی میکرد و خنده همه را در می آوردووسط اتاق پایش شل شد و روی زمین فرود آمد چادرش را بر سرش کشید و شروع به گریه کردن کرد،صدای زنگ خانه به گوش رسید سمیه سادات همسر دایی احمد بود که او نیز قبلا پدرش فوت شده بود و آقا را به مصابه پدرش می دانست گریه کنان پله ها رو بالا آمد و در پذیرایی را باز کرده نکره خودش را روی پای یوما انداخت و زار زار گریست میگفت یوما دیدی چگونه دوباره یتیم شدم؟؟؟ دیدی چگونه باز بی پدر شد،میگریست و روضه میخواند و گریه همه را در می آورد.
بلند شد و آن ور تر رفت روی کانافه نشست و چادرش را بر سر کشید و دوباره گریست و بلند بلند ناله سر داد.اندکی بعد زندایی مریم همسر دایی باقر آمد او نیز ناله کنان آمد و خودش را روی پا های یوما انداخت و شروع به گریه کردن کرد و روضه میخواد یوما دیگر دستان چه کسی را ببوسم؟آخر او نیز پدرش به رحمت خدا رفته بود روضه می خواند و گریه می کرد که ناگهان یوما خودش را گرفت و گفت حاج خانم شما نباید اینطور ناراحتی کنید برایتان خوب نیست حاجی هم راضی نیست و نبوده آخر زندایی مریم سرطان روده داشت و هنوز کامل کامل خوب نشده بود...ولی زندایی نمیتوانست جلوی گریه اش را بگیرد که مامانجون را دوباره به گریه انداخت آخر سر هم به دایی باقر اشاره کردیم که مراقب همسرت باش حالش خراب نشود ، نهایت دایی آمذ و زیر بغل زندایی را گرفت و برد روی مبل نشاند، همه آمدند از علی برادرم ، بتول ، آمنه خواهرم ، همه - و داستان مجدد تکرار میشد. ساعتی بعد به خانه برگشتم زهرا با بابا و دوقلو ها خواهر هایم نهار خورده بود و برگشته بود بالا اول که آمدم شاکی شدم چون سپرده بودم تنها نماند ، باردار است خطر دارد ولی ناراحتی ام را خوردم بلند شد و برایم نهار درست کرد بعد از نهار رفتم و خودم را انداختم روی خوشخواب آمد پیشم نشست میخواست با او صحبت کنم و کمی آرامش کنم من هم فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم ، نمی دانم چرا؟ خیلی خودم را نگه داشتم تا متوجه نشود ناراحتم ، آخه آمنه به من سپرده بود نروی داخل خانه گریه کنی ، زهرا حامله است و حالش بد می شود تا جایی که توانستم مقاومت کردم ولی آخرش نشد روی خوش خواب زدم زیر گریه و زهرا هم دنبال من آغاز گر شد . درست است مرد هستم و مرد گریه نمی کند ولی آخرش که چه مگر یک انسان چقدر ظرفیت دارد؟؟ ساعت حدود پنج دوباره بلند شدیم و لباس هایمان را پوشیدیم-زهرا که شکمش آمده بود جلو دیگر لباس هایش سایز نمی شد دنبال لباس سیاه میگشت برای نشان ناراحتی چیزی پیدا نمیکرد که آخرش من لباس مشکی ام را به او دادم آخر هر چقدر هم سایزش بالا می رفت به من نمی رسید - آمنه ، دوقلو ها و زهرا را سوار تاکسی تلفنی کردیم و فرستادیم و بابا می خواست با موتور من بیاید از در بیرون نرفته گیر داد که چرا راهنمایت افتاده و تا درست نکنی من نمیام از ما اصرار که این دفعه را بی خیال شو و از او انکار که نمی شود به هر زور و بندی بود راهنما را وصل کردم و نشست ترک موتور هفتاد من که آقا جون به من داده بود و تا خانه آقا رفتیم - دیگر مثل ظهر مختلط نبود و مرد ها را میفرستادن پایین و زن ها بالا می رفتن زیر دست و بال یوما را بگیرند.تا آخر شب ماندیم و دوستان نزدیک آقا آمدند و تسلیت گفتند و رفتند و قرآن خوانده شد.من و مجید پسر دایی باقر هم رفتیم وسایل حلوای فردا را برای زن ها گرفتیم تا حلوا را آماده کنند آخر شب هم شام نان با کباب خوردیم و به خانه بازگشتیم ...
آقا وصیت کرده بود جنازه اش را در نجف دفن کنیم بنابر این صبح زود همه بسیج شدیم که کار ها را هرچه سریع تر آماده کنیم تا جنازه هر چه زود تر منتقل شود.
حسن پسر حاج علی شاگرد آقاجون که تقریبا شریکش شده بود به کار های سفارت عراق وارد بود او مسئول هماهنگی کار های تهران و سفارت شد. از طرفی هم قرار شد آن ها که میخواهند به نجف بروند پاسپورت هایشان را به حسن بدهند تا او کار های ویزا را انجام دهد. ابتدا بنا شد دایی احمد - دایی باقر - علی ما برادرم - بابا - آقا حیدر همسر خاله معصومه - آقا محسن همسر خاله طیبه - حاج مهدی همسر خاله زهرا - حاج علی - حسن خاله زهرا و عباس آقا همسر خاله منصوره برن که این دو نفر آخر انصراف دادند.از اون طرف یوما-خاله زهرا و مادر من با حاج مهدی با هواپیما رفتن و بقیه با ونی که قرار بود آقا رو منتقل کنه به نجف. من و دایی باقر صبح اول وقت کار های غسل و کفن آقاجون رو تو بهشت معصومه قم انجام دادیم - دایی احمد هم مدارک رو رسوند به حسن تهران- دایی محمد هم کار های حقوقیش رو انجام داد آخه دکترای حقوق داره-بابا هم یه سر زد پلیس مهاجرت و لیست مدارک رو پرسید تا مشکلی پیش نیاد . تا پایان ساعت ادرای همه کار ها انجام شد. وعصر تشییع جنازه و رفت به حرم حضرت معصومه و شب هم به همت حاج علی مراسم ختم رو داخل مسجد امام رضا گذرخان برگزار کردیم و کریمی دوست دایی احمد هم پیگیر شام مراسم شد، میکس آماده کردیم . خیلی ها آقا جون رو می شناختن بخاطر همین هم ختم و هم تشییع خیلی شلوغ شد و همه ناراحت بودن.نماز آقاجون رو سید مهدی روحانی خوند ، به کسی نگفته بودیم بیاد خودش اومد و رفت جلو وایساد.نماز داخل مسجد امام رضا برگزار شد. بعد نماز جنازه رو بردیم حرم اونجا حاج علی زیارت حضرت معصومه رو خوند و علی خاله معصومه هم زیارت عاشورا رو خوند، با زیارت عاشورای علی خیلی گریه کردم ، باورم نمی شد که یه روزی بیاد و من بالای جنازه آقاجون تو حرم زیارت عاشورا بخونم و بیشتر این عذابم می داد که دیگه داخل ایران حتی قبری هم از آقا وجود نداره که بخوام بالا سرش گریه کنم.به هر حال شب زائر ها به همراه آقاجون اعزام شدن و فردا صبحش هم خانم ها با حاج مهدی هوایی رفتن.فردا شبش مراسم تدفین تو وادی السلام بگذار شد و بماند که چه اتفاق های جالبی در مسیر افتاده بود و چه راحت جنازه حمل شده بود در همین حد گفته باشم که ماشین حمل جنازه تا پای باب القبله در صحن حرم امام حسین رسیده بود.ما هم در قم به ثواب آقاجون یک گوسفند ذبح کردیم و میان فقرا تقسیم کردیم همه برای آقاجون نماز لیله الدفن خوندن تو مسجد هم اعلام کردیم که هم محرابی های آقا براش بخونن،من هم که بنا بود دیشب برای امام موسی کاظم روضه داشته باشم و به علت تقارن با ختم کنسل شده بود مجلسم شامش رو شام شهادت پختم و به ثواب آقاجون توضییع کردم. خیلی سخت بود روز های پر کار و البته پر از ناراحتی بود که همه شون گذشت ، آقا جون هم به رحمت خدا رفت و تنها چیزی که ازش بینمون مونده اخلاق خوب و خاطره های زیبایی هست که برامون به جا گذاشته ، روحش شاد و یادش گرامی.
آخرین پست هالحظات پر التهاب..........یکشنبه 29 دی 1398
به همسر عزیزم زهرا – 16/10/1398..........سه شنبه 17 دی 1398
عاشق که باشی.............دوشنبه 27 آبان 1398
درد دل..........دوشنبه 20 آبان 1398
برای کسی دست تکان ندهید..........پنجشنبه 18 مهر 1398
مرد بودن..........چهارشنبه 17 مهر 1398
روز های پر التهاب من..........شنبه 6 مهر 1398
طوفان بعد از آرامش..........شنبه 15 تیر 1398
انسانیت جوانی..........یکشنبه 9 تیر 1398
خوب بودن.............سه شنبه 21 اسفند 1397
دندان نیش پسرم/حاشیه های زندگی شیرین من..........شنبه 11 اسفند 1397
روز مهندس..........یکشنبه 5 اسفند 1397
دوست داشتن عجیب و غریب او.............چهارشنبه 24 بهمن 1397
در لحظه..........سه شنبه 23 بهمن 1397
شنبه های پر از دلهره..........شنبه 17 شهریور 1397
همه پستها