نویسنده :مهرداد اشک9
تاریخ:1395/04/29-22:00
وقتی دستِ اونکه دوستش داری....
من به جادو معتقدم!
البته با تعریف اصلی خودش و نه آن تعریفی که رواج دارد!
مثلا مادر ها جادوگر هستند! نمی دانم حداقل الان اسم بهتری برایش پیدا نمی کنم!
مادرم جادوگری می کرد، می کند و خواهد کرد!
مثلاً مولانا جادوگر است! شعرهایش عجیب است!
مثلاً علی کریمی جادوگر است! او وقتی دریبل می زد
توپ از سطحِ مستطیلِ سبز به طور کلی غیب می شد!
مثلاً، مثلاً مثلاً و ... .
بعضی ها جادویشان چشمانِ زیبایشان است!
بعضی ها بوی عرق تنشان هم آدم را جادو می کند!
بعضی ها فقط یک نفر را جادو می کنند!
- قبل از خواب وقتی چشمهایم را می بندم و
در یک حالت نیمه متمرکز و در یک حالت خواب و بیداری قرار می گیرم،
مابینِ تمامیِ اشخاص و اشیایی که از مقابلِ دیدگانم عبور می کنند،
یک جادوگر را می بینم که نزدیک به یک سال است مرا جادو کرده!
وقتی از حالت نیمه متمرکز به حالت خواب می روم، آنجا می بینمش!
یک روزی می خندد و ده روز قهر می کند! و ده روز مرا جادو می کند
تا التماسش کنم!
جادوگر برای او نام قشنگی نیست! اما یادتان نرود در ابتدای مطلب
این نام را به چه کسانی نسبت دادم!
و اما یک چیز را باید گفت:
این که او جادوگر است یا نه را واقعا نمی دانم اما اینکه من یک دیوانه
و یا "هم خانواده ی دیوانگی" هستم را انکار نمی کنم!
او گاهی هم مرا دوست داشت! این همان یک بر دَهِ همان خوابی است که در بالا گفتمش!
دستانش گرم بود و لطیف! بارها می گرفتمش ولی فقط یک بار عمیق این کار را کردم:
تصور کنید کاملا تصور کنید:
منو جادوگر در کنار هم و دستهایش در دستِ من
در حالی که بی تفاوت خوابید!
با تمام وجودم حس می کردم جادویش شده ام و حس می کردم رسیدنی در کار نیست!
- با خودم حرف می زدم و می پرسیدم از خودم:
مادرم اگر جادوگر بود مرا دوست داشت و جادویم می کرد!
مولانا اگر جادوگر بود شعر و انسان را دوست داشت و جادو می کرد!
علی کریمی اگر جادوگر بود توپ را دوست داشت و جادو می کرد!
جادوگرِ من چی؟
چرا من را جادو می کند؟ تردیدی ندارم که مرا نمی خواهد! پس چرا؟
چرا جادویم کرد و همچنین ترکم؟
مثالش این است که:
شاهی کشور گشایی می کند، طمع به کشورهای زیادی می کند،
اما تمام زمین را هم که بردارد،
فقط می تواند در هر لحظه فقط در چند سانتیمترِ آن چیزی که دارد بایستد!
پاسخی نیست!!!
دردآور است!
یک جایی، یک بی خرافات هم به دنبال شکستن طلسم می رود!
طلسمِ من چیست؟ آیا خودم را طلسم کرده ام؟!
نمی دانم! نمی دانم! (سر تکان می دهم)
می روم که بخوابم و خوب می دانم که امشب هم قبل از خواب
وقتی روی تخت دراز کشیده ام، تمام این افکار به توانِ صد می رسد
و به من حمله می کند و مرا یاد روزی می اندازد که دستت را گرفته بودم
در حالی که تو بی تفاوت به خواب رفته بودی و تمام این افکار، به من حمله می کردند!
جادوگرِ من، دستهایت را بی امان می بویم و می طلبم!
دستهایت را گرامی بدار!
نظرات( )