نویسنده :مهرداد اشک9
تاریخ:1396/07/14-11:13
مورچه
صبح توو پارک قدم میزدم،
چشمم خورد به این صحنه!
مکث کردم اما رد شدم...
گفتم بذار برگردم عکس بگیرم، یاد حرف مهران مدیری افتادم که:
خدا لعنت کنه اون کسی رو که دوربین رو گذاشت رو موبایلا!!
یه کم فکر کردم... گفتم چرت میگه این صحنه عکس گرفتن داره.
برگشتم و نشستم و عکس گرفتم!
گفتم فکر کن: در اون فضای باز یه مورچۀ بسیار کوچک،
داره یه برگِ بزرگ تر از خودش رو حمل می کنه.
کجا می بره؟ چرا می بره؟ چه چیزی باعث شده که این کارو انجام بده؟
از بیرون و از دور و از بالا به نظر میاد کارش به ثمر نرسه!
آخه یه محوطه بزرگیه که معلوم نیست چند بار ممکنه این برگ از دست مورچه بره!
ممکنه چند تا آدم بیان و پا روی تمام هر آنچه که مورچه برایش تلاش کرده، بگذارند!
هاااا؟ نظر تو چیه؟
آره، این چیزایی که گفتم فقط اینطوری به "نظر" میرسه. بلکه مورچه دنیای دیگری دارد!
من به خیال خودم، از بالا زندگی او را دیدم و فهمیدم اما نه، نفهمیدم!
میدونی، راستش الان فکر می کنم مورچه، برگ را به مقصد رسانده است!
نظرات( )