زمین مقدس


به چه می نگری؟! 
من نفرین شده ی قرنم
از نگاه های دوخته شده به حرکات دگرگونم متنفرم
از من بگریزید
من دیگر طاقت زندگی در زمینِ مقدس شما را ندارم
ذهنم کشش این تصورات خاکستری را ندارد
نیازی به همدردیِ دردی ناشناخته نیست
باید برای بیان افکارم دلایلی به روشنی آنچه شما میبینید داشته باشم؟!



+ نوشته شده در 1392/09/14 ساعت 23:46 توسط مآریا |  نظرات()



قاتل رویاها

خواسته هایتــ را خود بر دار کن
اینجا کسی استــ که
قاتـــــــل رویــــــآهاستــ
نقاشی با رنگــ بی رنگی
تمامــ ِ صفحه سفید و بی روح
دستی لرزان بر روی کاغذ زندگی 
خود می کشمــ
و خاکــ می کنمــ صفحاتــ تاریکــِ
زندگی را
آرامــ بنوازید
آهنگــ رهایی را 
بیهوده نیاندیش بر آزادی فکر
دستــ بر قلمها نبرید
از بهر کنید این ترانه ها را
اینجا کسی استــ که
قاتـــــــل رویــــــآهاستــ ...


+ نوشته شده در 1392/09/14 ساعت 11:50 توسط مآریا |  قلمی بچکان بر تاریکی()



she is dead


شمعی برایم روشن کن رفیق اگر بود برای خاطراتمان عودی بسوزان بگذار بویش در سرسرای وجوده مرده ام بپیچد شاید بعد غیر مادی این بی جان شاد گردد.به یادم لبحندی بزن به یاد لبخندهایمان.برایم شعری بخوان آوازی سر ده.به روی صورتم دستی بکش مرا لمس کن ای دوست عزیزم تو برایم مانده ای حتی در لحظات عدم من.

:(


+ نوشته شده در 1392/09/1 ساعت 22:54 توسط مآریا |  برایم آزادانه بنویس()



شنهای نقره ای


شنهای نقره ای 
آدمیان کناره آن 
سایه هایی میترسند 
و می افتند لرزان در آب 
قد می کشد 
موج های دهشتناک تا به سقف آسمان 
فرو میبرد ز خود 
نور 
باد 
مرا 
خانه ی من در زیره آب 
رویاهایم معلق در روی آب 
میگردم و چشم میبندم از همه چیز 
ساعت به وقت اینجا ساکن در لایه های زمان 




+ نوشته شده در 1392/08/23 ساعت 22:26 توسط مآریا |  نظرات()



مریمـ

خطه خونیست بر همه اشعار من 
قطره خونی می چکد از الفاظ من 
ردپایی بر همه افکاره من 
میرود آهسته آهسته بر تمامه حسه من 
یک نفر می کشد من را بر تمامه نقش ها 
ذره ذره می خورد ابعاده من
یک نفر از جنسِ شبهای سرد من 
میکشد من را به سوی قبر من 
این جدایی های بدن از روح من 
این همان است همان شیطان من 
این وجود را میفشارد تنگ می اید نفس 
من رهایم در زمین و در هوا 
این چه حالیست که نمی ازارد مرا 
قتل یک من به دست من خویش 
یک نفر پیروز است در این وارسته گاه

+نمیدونم چی گفتم فقط میدونم خودمو خالی کردم تو یه تیکه شعر همین!!!



+ نوشته شده در 1392/08/10 ساعت 21:31 توسط مآریا |  نظرات()



زمینِ مقدس (عنوان قدیمی)



دنیا 
           تَشَکُلِ انسان نمایان 
          و زمانی که در اوهام بودم

         
          با اطمینان می گفتم
          ما انسان ها 


اما حال زمانیست 


         که می پندارم و یقیین دارم 

به 

         وجود قطعی انسان نمایان 





+من مریمـ در تاریخ 21/8/2013 این نظریه را ثابت کردم و بعد از آنالیزهای مکرر اطرافیان (مجموعه ی نامتناهی) به نتیجه قطعی رسیدم!!!
+و باز من به یاد زمین مقدسم این عنوان را دوباره گذاشتم.:)


+ نوشته شده در 1392/08/5 ساعت 22:35 توسط مآریا |  نظرات()



:)

همیشه نفرات آخر عزیزترند
اینو جدی میگم 
یه بار خوب دقت کن دقیق شو و ریز شو توی این موضوع
مطمئن باش اون وقتِ که دلت میخواد نفرآخر باشی 


+یه آدمایی رنگ و بویِ دروغ میدن دورو برت پرسه میزنن که خودی نشون بدن بعد وقتی میفهمی چقدر پستن میفهمی چقدر داره با زبونه بی زبونی و فریب مردم رو به طرف خودش می کشونه اون موقس که می خوای بت من شی بری به مردم کمک کنی اما مردم چشماشونو بستن و موقعی که به مرحله ی اشتباه میرسن تازه ازت کمک می خوان و اون زمانه که تو میگی متاسفم قبلا بهتون گفته بودم و تو نفر آخر و تنها نقطه ی امیدشون میشی به خاطره همینه که میگم نفرات آخر عزیزترند همیشه برای من این موضوع رخ داده ...
+البته اینو بگم که من همیشه تو فیلم بت من طرفداره ژوکر بودم...:)


+ نوشته شده در 1392/07/29 ساعت 21:36 توسط مآریا |  نظرات()



بی قراری


انسان بی قرار است 
رانده شده با فشار به سوی روشنایی 
از میان زخم مادر زاده میشود 
و همه ی عمر 
فشار خون او را بر می انگیزد 
که شتاب کند , عقب نیفتد, و هر چه زودتر 
به مرز نهایی برسد 
و او نفس زنان , فرسوده 
با واپسین بی قراری , 
بدل شده به زخمی دیگر 
از میان خود عبور می کند 
به سوی ظلمات فراسو .
از چیست بی قراری انسان؟
و کیست آن بی قرارتر که او را فرا می خواند؟


( بلاگا دیمیتروا )

+دلم براتون تنگ شده بود !!!خُ من همچین ادمیم دیه :)
+پیشنهاد می کنم شعرای بلاگا دیمیتروا رو حتما بخونید... واقعا محشره!
+میبینم دانشگاها باز شده من الان دو هفتس دارم میرم از روزه اول تحقیق دادن بهمون و هر جلسه کنفرانس
+بشینن این استادا ما درس بدیم چطوره ؟؟؟هوم؟؟؟ :دـی





+ نوشته شده در 1392/06/31 ساعت 18:45 توسط مآریا |  نظرات()



This Will Make You Love Again


سلام دوستان
امروز خواستم یه آهنگ جذاب و زیبا بهتون معرفی کنم.لینک دانلودش هم براتون گذاشتم.حتما گوش کنید...
لذت ببرید  :)






تاریک نوشت: متنه این آهنگ


+ نوشته شده در 1392/05/29 ساعت 15:08 توسط مآریا |  دوستان()



joker


we stopped cheking for monsters
under our bed
when we realized
they were inside us

joker +


+ نوشته شده در 1392/05/17 ساعت 18:01 توسط مآریا |  ()



می خواهمـ بنویسمـ

می خواهم بنویسم.

از این که موسیقی شاد و پر از ضرب و طرب، دیوارها را می لرزاند. و تک و توک نورهای این جشن شلوغ یا شاید خلوت، توی نگاه من کش می آیند. از تو که بر می خیزی و می ایستی، سایه ی بلند قامتی می شوی که شعاع زرد و بی رمق چراغی که پیدا نیست حریفش نمی شود، برای لحظه ای –فقط لحظه ای- گوش می دهی به ریتم این هیاهوی سبکسر و شاد، سرت را تا آن جا که می شود بالا می گیری، نمی بینم اما می دانم که چشم ها را می بندی، و حرکت ریز شانه های معصومت رقصی می شود، نرم و راحت و جاری.

می خواهم بنویسم… آن لحظه ای را که – نمی بینم اما- می دانم چهره ات از تخیلی که پشت چشم های بسته ات برایش می رقصی باز می شود، همان طور که می خوانی و می رقصی لبخند می زنی. می خواهم از آن لحظه ای بنویسم که آدم با نگاه کردن به تو، چه جنگی با خودش دارد، برای تجسم آن چه تو با چشمان بسته می بینی، و به این زیبایی برایش می خندی.

می خواهم بنویسم که این روزها، هر نوایی که می شنوم چشمانم را پر می کند از آن نورهای بی رمقی که بر سر نوازش سایه ی بلند بالا و رقصانت از هم پیشی می گرفتند. نورهای بی رمقی که تا راهشان را پیدا کنند و به نگاه من برسند، هزار هزار تصویر ماندنی از پایکوبی تو ساخته بودند.

می خواهم بنویسم که در ساعت های شلوغ و گذرا و یخ زده ی این روزمرگی، دوای من شکل گرفتن گاه گاه نقش شاد بودن توست.

می خواهم چیزی بنویسم که گویای ترانه ای که یک باره تنم را پر می کند باشد.

می خواهم بنویسم اما… هر چه تلاش می کنم، نمی توانم.

+از ترانه علیدوستی  


+ نوشته شده در 1392/05/17 ساعت 16:15 توسط مآریا |  قلمی بچکان بر تاریکی()



سیگار



ســـ ــیگار بهـانهـ استــ ...
برای بـ ه آتـــ ــش کشیدن ذره ذره ی التـــ ــهاب فروخفته ی درونمــ ...
لـَعنـت بـ ه این تاریــ ــکی ...
درد های آتـــ ــش گرفتهـ ی مرا فـــ ــاش میکند...!!!
همـ ه این جا خـــ ــواب اند
حتی خیـالتـــ ...
و من . . . باز عمیـــ ــق تــــر پُـــــک میزنمـــ ...
تا خــ ــآکستر کنمـ رویآهای بر بـــــآد رفــتـ ه ام را ...



 تاریک نوشت :
+کمـ پیدا کمـ رنگ و کمـ کمـ محو میشومـ از اذهانِ عمومی
+تنفر تنها واژه ای است کـ ه بـ ه فکرمـ راه دادمـ و دیگر واژه ها مرده اند در نظرمـ "لطفا چند دقیقه ای سکوت برایِ آرمششان"
+آزارِ یک موجود کـه از "من" بهتر است اشتباه است ..."روح"...
+نقاش گویا  با رنگِ بی رنگی می کشد بر دنیایمـ ... 
+متن از دوستانِ قدیمی ...
+هعـــــــــ ـی ... !!!







+ نوشته شده در 1392/05/14 ساعت 16:18 توسط مآریا |  قلمی بچکان بر تاریکی()



تو را می خوانمـ


از لحظات هاشور خورده ای در عدمـِ ساعاتِ یک شبِ تابستانی می نگرمت
این اقتضایِ وجودمـ است بگذار ببینمت 
با نگاهمـ لمست کنم بند بند وجودت را 
می خوانمت امشب 
این همان نُت هایِ با فراز بی فرود است
معلق در فضایِ نفس هایت مانده امـ 
فرو نبند نگاه هایِ لرزانت را 
بگذار تا آخرین جرعه ی افکارت را بنوشمـ 
ادراک کنمـ فلسفه ی آفرینشِ تو را برایِ من 
در آخرین دقایق 




+ نوشته شده در 1392/05/13 ساعت 23:06 توسط مآریا |  قلمی بچکان بر تاریکی()



کادر بندی زندگی


در گوشه ی کادر زندگی 
هنوز خاک می خورمـ
نمی توانمـ برخیزمـ 
و اوج بگیرمـ 
نفس نفس زنان 
زنده امـ 
میترسمـ که در بیرون 
کادر ,
پرتگاهایی وجود داشته باشد
دنیای چشمانمـ را 
با دسته ی سیاه رنگ موهایمـ می پوشانمـ 
حسِ خشک شدن بدنمـ 
و صدایِ شکستنِ استخوان هایمـ 
تنها حس در زندگی من است
گاهی به نشانه ی زنده بودن 
نفسِ عمیقی از درد و رنج می کشمـ 
و خود را خالی می کنمـ 
از غبارهایِ تنهایی 
همچنان ضرباتِ قلبمـ مرا از یاد نبرده اند 
پس هستمـ با تمامـ بودن هایِ مهیب






+ نوشته شده در 1392/05/9 ساعت 18:09 توسط مآریا |  قلمی بچکان بر تاریکی()



OMG


من زندانی شده یِ افکاری 
متجاوز در درونمـ
خیالات و اوهامـ 
تنها همراهانمـ 
قتلِ نفسِ شَر ,
راهی برایِ آزادی
قربانیِ خاطرات خواهمـ شد 
هوایِ یکی بودن 
خفه می کند مرا 
رشته ای از گناهان دور تا دورِ من
خدایا محتاجمـ به تو 
دریاب مرا ...



+تاریک نوشت : توجه کردید موقعه درس خوندن شعر و هر چی واژه هست به مغزتون هجومـ میاره این دقیقا از همون نوع شعراس ... :دی


+ نوشته شده در 1392/04/27 ساعت 14:20 توسط مآریا |  قلمی بچکان بر تاریکی ()



.: تعداد کل صفحات 3 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ]