میگویند......
مرغیست به نام « آمـیــن »
!
مرغی آسمانی ؛
در بلندترین نقطهٔ آسمان ،
آنجا که بخدا نزدیکتر است ،
پرواز میکند....
و سخن می گوید !
او شنوا ترین موجــــــود ِ
جهان ِ هستی است !
هر چیز را که میشنود ،
دوبـاره ،
بنام فرد ِ گوینده ،
آنرا تکرار می کند ،
و آمین می گوید ...
این است که همهٔ آیین ها
میگویند: مراقب کلامت باش
...
این است که میگویند ،
تنها صداست که می ماند
...
این است که میگویند ،
دیگران را دعا کنید
...
این است که اگر ،
دیگرانی را نفرین کنیم ،
روزی خود ِ ما ،
دچار آن خواهیم بود
...
مرغ آمین ؛
هر آنچه که بگوئـیـــم را ،
با اسم خود ِ ما ، جمع می کند ،
و به خداوند اعلام می کند
...
آنگاه در انتهای جمله ؛
آمـیــــــــن میگـــویـــد
!!!
پس همیشه برای همــــه
خیر و خوبی بخواهیم...
طبقه بندی: داستان زیبا،
او با صدایی پر از وحشت، داستان زنده ماندن این افراد را که جان سالم به در برده بودند برای بقیه نقل کرد و همه ی این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود.
مدیر شرکت، آن روز نتوانست به موقع سر کار خود حاضر شود چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و باید شخصا در مهدکودک حضور می یافت.
شخص دیگری به خاطر اینکه آن روز نوبتش بود که کیک سر کار بیاورد، به خاطر خریدن کیک دیرتر به سرکار خود رسید و زنده ماند.
یکی از خانم ها دیرش شده بود، چون ساعتش سروقت زنگ نزده بود.
یکی دیگر، نتوانست به موقع به اتوبوس برسد.
و دیگری، غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر عوض کردن لباسش تاخیر کرده بود.
اتومبیل یکی هم هر چقدر استارت زده بود، روشن نشده بود.
یکی دیگر درست موقع خروج از منزل، به خاطر جواب دادن به زنگ تلفن، مجبور شده بود برگردد.
یکی دیگر به خاطر تاخیر بچه اش در حاضر شدن، نتوانست سروقت در محل کار خود حاضر شود. یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
و اما یکی که مرا خیلی تحت تاثیر قرار داده بود، کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو که به تازگی خریده بود می پوشد. او مسافت زیادی را با وسایل مختلف طی می کند تا به موقع سرکار خود حاضر شود؛ اما قبل از اینکه به برج ها برسد، متوجه میشود که پاهایش به خاطر کفش های نواش تاول زده. او کنار یک داروخانه می ایستد تا یک چسب زخم بخرد و همین امر سبب زنده ماندنش می شود.
به همین خاطر هروقت در ترافیک گیر می افتم، آسانسوری را از دست می دهم، مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم و همه ی چیزهای کوچکی که آزارم می دهد، با خودم فکر میکنم که اینجا دقیقا همانجایی است که خدا می خواهد من در آن لحظه آنجا باشم.
دفعه ی بعد که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است، بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند، نمی توانید کلید ماشین تان را پیدا کنید، با چراغ قرمز روبرو می شودید، عصبانی یا افسرده نشوید، بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست....
طبقه بندی: دردناک وتلخ، داستان زیبا، تلنگر، قوی باش...، ادم ها، برای تو...،
وقتی پرچم حضرت عباس(ع) و همراه اسرا آوردن تو قصر یزید
،
یزید پرچمو از دور دید به احترام پرچم پاشد ، وزیر پرسید
یا امیر چرا تا پرچم علمدار حسین (ع) دیدید پا شدید ؟؟؟؟؟
پرسید علمدار حسین (ع) چه كسی بود? جواب دادن: عباس(ع) برادر
حسین(ع) ابن علی(ع)
یزیدگفت : این پرچم و نگاه کن ...
تمام چوبه پرچم تیر و ضربه شمشیر خورده...
وفقط جای قبضه ی دست علمدار سالم هست،
این علمدار تا لحظه ایی که جوون تو بدنش بوده تا رمقه
آخر وفادار بوده و پرچم را زمین ننداخته ...
به راستی كه تا دنیا دنیاست دیگر مادری همچین فرزندی را
بدنیا نمیاره كه اینگونه شجاع و وفادار باشه ...
قربون داداشی برم، که امان نامه رو ندید رد کرد، شب آخر
وقتی همه اومدن از بین دو انگشت امام حسین (ع) جایگاهشون و تو بهشت ببینن نگاه
نکرد و رفت ....
امام گفت عباسم تو جایگاهتو نمیبینی ؟؟؟؟
حضرت عباس(ع) گفت بهشت من شمایید...
"اَلسَّلٰامُ عَلَیْکََ یٰا اَبَاالْفَضْلِ
الْعَبٰاس
طبقه بندی: دردناک وتلخ، داستان زیبا،
که باید هر وقت که می توانیم و موجودی داریم در آن سپرده گذاری
کنیم.یعنی هر زمان که انرژی و روحیه مثبت داریم ،به افرادی که با آنها
در ارتباط هستیم، محبت کنیم و توجه نشان دهیم.این از اصول مهم
موفقیت در افرادی است که ارتباطات قوی دارند.همچنان که سپرده های
مادی در بحران به کارمان می آید، سپرده های عاطفی نیر نجات
بخشمان خواهند بود.
طبقه بندی: زندگی، زیبا، عشق، محبت، برای تو...، تلنگر، دل، داستان زیبا،
دخترﮎ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻤﻌﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﻌﺰﯾﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺩ
ﻣﯿﺸﻮﺩ،
ﺩﺭﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻭﻗﻤﻘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ;
ﺁﻧﻄﺮف تر ﺷﻤﺮ ﺑﺎ ﻫﯿﺒﺘﯽ ﺧﺸﻦ، ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﻣﺎﻡ
ﺣﺴﯿﻦ(ﻉ)
ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺪ ﻭﻧﻌﺮﻩ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻛﻪ ﻗﻄره ﺍﻱ ﺁﺏ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭ ﻳﺎﺭﺍﻧﺖ
ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺭﺳﻴﺪ ،
ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ..
ﺍﻭ ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻌﺰﯾﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ.
ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺷﻤﺮ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .
ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ(ﻉ) ﻣﯽ ﺍﻳﺴﺘﺪ
ﻗﻤﻘﻤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ: ﺑﻴﺎ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭ !!
ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ...
ﻭ ﺭﺟﺰ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﺸﻮﺩ.
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ
:
" ﺑﺨﻮﺭ،ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺁﻭﺭﺩﻡ " ﻭ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ .
ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﻤﺮ ،
( ﮐﻪ ﺣﺎﻻ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻩ)
ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﺪ
.
ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺍﺷﮏ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ.
در ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
" ﺑﺎﺑﺎ ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ "...
ﺻﺪﺍﯼ ﻫﻖ ﻫﻖ ﻣﺮﺩﻡ ﻓﻀﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ...
طبقه بندی: دل، تلنگر، عشق، داستان زیبا، دردناک وتلخ،
طبقه بندی: داستان زیبا،
وقتی دخترم بچه بود ، یک روز به دلیل شیطنتی که کرده بود ،
شروع کردم به نصیحت های مادرانه و بالاخره گفتم :
نمی دونم با تو چیکار کنم ؟!
و دخترم در پاسخ گفت :
می تونی منو ببوسی !
امروز یادم نیست موضوع چه بود،
اما آن بوسه هنوز یادم مانده است !!!!
هرگز فرصت گفتن دوستت دارم را از دست مده …:)
{ امی هریس }
:)
طبقه بندی: زندگی، داستان زیبا، دل، ادم ها، برای تو...،
ممکن هست خودرامعرفی کنید؟
دختر گفت بله چراممکن نیست من حواء هستم ازپهلوی تو آفریده شدم تا اذیّتم نکنی و فراموش نکنی قطعه ای ازوجودتم! من هدیه الهی هستم که به تو ارزانی شد تا بعد ازخروج از بهشت تنهاوافسرده نباشی. وقتی دنبال همدم بودی مونس تنهائی تو شدم، من مادر ، خواهر ، دختر ، همسر و دوشیزه شدم تا پاسدار کیان خانواده ات باشم! من سوره نساء ، مجادله ، نور ، طلاق ، مریم ، هستم! من همانم که وقتی مادر شدم بهشت در زیر پایم قرارمیگیرد من همانی هستم که نصف میراث ات را برایم تعیین کرده اند نه بابت کسرشأنم بلکه، برای اینکه مسؤلیت تمام هزینه و امورمالی ام را تو عهده دارهستی! من همانی هستم که پیامبر فرمود: شما راسفارش میکنم به زنان نیکی کنید؛
حال جناب محترم شما که هستید؟
جوان پاسخ داد من توبه کننده بسوی اللّه هستم آفرین به مادری که تو را تربیت نموده است.....
طبقه بندی: داستان زیبا،
طبقه بندی: داستان زیبا، زیبا، حقیقت، برای تو...،
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام…
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر كبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی
عشق
اسارت
قهر و آشتی
همه بی معنا بود…
طبقه بندی: عکس، عشق، محبت، زیبا، شعر، زندگی، خوشبختی...، داستان زیبا، دردناک وتلخ، تلنگر، ادم ها، دل،
به ما گفتند باید بازی کنید
گفتیم با کی ؟؟
گفتند با تیم دنیا
تا خواستیم بپرسیم بازی چی ؟
سوت آغاز بازی رو زدن . فقط فهمیدیم خدا تو تیم ماست
بازی شروع شد و دنیا پشت سر هم به ما گل میزد
ولی نمیدونم چرا هر وقت به نتیجه نگاه میکردم امتیاز ها برابر بود
تو همین فکر بودم که خدا زد پشتم و خندید و گفت :
نگران نباش تو وقت اضافه میبریم حالا بازی کن
گفتم آخه چطوری ؟؟؟
بازم خندید و گفت : خیلی ساده . فقط پاس بده به من
باقیش با من .....
طبقه بندی: خدا...، زندگی، زندگی کن...، حقیقت، داستان زیبا،
این مطلب تو اینستاگرام از خانمی که
از همسرش دلگیر بود کپی شده. ﭼﻘـــــــﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ...
ﻣﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ !ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺑﯿﻨﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﯿﻢ،ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺟﺪﺍﯾﯽ ...ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﯾﮏ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺍﺩﻡ ...ﯾﮏ ﭘﺎﺳﺦ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺩﺍﺩ ..ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ....... ﻭ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﺶﺭﺍ ﺩﺍﺩﻡ ......ﻭ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ....... ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ....... ﻭﺑﺎﺯ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ........ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﻣﯿﺰ ﺑﻠﺪ ﺍﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ ........ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺍﻧﺴﻮﯼ ﺧﻂ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺳﺖ ... ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ... ﺍﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻨﺎﺳﺪ ﺣﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺟﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ... ﻣﺎ ﺍﺩﻣﻬﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ... ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ ... ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻧﯿﻢ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ
طبقه بندی: داستان زیبا، دردناک وتلخ، تلنگر،
.: Weblog Themes By Pichak :.