اصلا نمیدونم این روزا چمه
دوست ندارم به دوران بچگیم برگردم!دوست ندارم بزرگ بشم!
دوست دارم به دوران اول دبیرستانم برگردم..!
تنها سالی که مدرسه بهم خوش میگذشت.تنها سالی که کلی خاطره خوب و حس قشنگ ازش برام مونده.
تنها سالی که درس خوندن برام عذاب نبود.
دلم میخواد دوباره اول دبیرستانی بشم.تو اون مدرسه که هیچوقت دیگه تجربش نکرده بودم.
یک محیط خوب.پنجره کنار من رو به یه پارک بزرگ و سرسبز.دخترپسرای عاشق که باهم قدم میزدن.
سرکلاس درس هر وقت حوصلم سر میرفت نگاه میکردم پارکو..اگه سوژه ای بود دوستمو صدا میزدم که نگاه کنه..
اخخخ خدا!
همه تو زندگیشون دوره طلایی دارن و دوره طلایی زندگی من تا الان،اول دبیرستانم بوده!
به یاد همون طلیعه با پفکای بزرگی که میخرید..
به یاد کرانچی 450تومنی..
به یاد معلم زبان فارسی با همون دماغ بی نظیرش..
به یاد لحظه های خوشی که داشتم..
به یاد سارا..به یاد زهرا..به یاد دختری که کچل کرد..
به یاد زیست اول دبیرستان!!!
خدا یادآوری بعضی چیزا عذابم میده..
کمکم کردی که یکیشونو فراموش کنم.یکی از بد ترین خاطرات عمرم که فکر میکردم قشنگ ترینشونه!
کمک کن بازم.کمک کن تا بقیه چیزهای عذاب اور زندگیمو هم فراموش کنم..
+وقتی وارد صحن شدم چشام پر اشک شد.اومده بودم که آروم بشم.
نیومده بودم دعا کنم چون از اجابت ناامید بودم.از نگاه خدا و اینکه..فک کنم خدا با من قهر کرده..
اومدم جلوی ضریحت وایسادم و اروم اشک ریختم.
تنها
بدون خجالت از کسی
فقط گریه کردم تا آروم شم.
هیچ دعایی رو تو ذهنم مرور نکردم.
فقط اشک ریختم و اشک ریختم..
+خدا چی میشه عروسیشون زود سر بگیره.به کجای عرش تو بر میخوره
خسته شدن.خسته شدم.خسته شده
+پر از حرف هایی که جای گفتنش نیست
پر از بغض
تو جمعه ای که بوی تلخ تنهایی میده
دنیاتو نمیخوام
گاهی تو حسرت بدست اوردن بعضی چیزایی..که یه چیزای دیگه ای رو از دست میدی!
بعد علاوه بر این که اولیه رو بدست نیاوردی،دومیم از دست دادی..
گوله گوله اشک میریزم و ناراحتم..اصلا باورم نمیشه!
خدایا؟
نمیدونم..نمیدونم چی بگم..
خیلی نامردی!خیلی!
دیوار کوتاه تر از من نبود نه؟
[ چهارشنبه 12 آذر 1393 ] [ 08:56 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
..
بارون میزنه و من این حسو خیلی دوست دارم..
این که بعد امتحان درحالی که خسته ی خستم و از صبح تا شب یونی بودم..بارون بزنه تو صورتم..
یه مسیری پیاده راه برم تا بابا برسه و تو اون مسیر کلی از هوا لذت ببرم..
هوای سردی که منجمد میکنه همه افکار منفی رو...
+9 ماه و9 روز گذشت..به همی سادگی..
+برای روز های خوب تو دعا می کنم!روز های خوب تو ربط عجیبی به حال خوب من دارد..:)
[ یکشنبه 9 آذر 1393 ] [ 08:45 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
عصرپاییزی
چای داغه..بخارهاش تو هوا محو میشه و من با ذهن درگیر درسا و امتحانای پشت سرهم،شروع میکنم به خوردنش
تو یه عصر تاریک پاییزی،درحالی که لپ تاپ برام چاوشی میخونه و ..مامانم که امروز و فردا رو خونه نیست
بوی دارچین مستم میکنه..
+آخه چه جوری از
خیر تو بگذرم؟
این غیر ممکنه..
+مامانم و دست تو میسپارم خدا..
+خیلی زشته یه دخدر18ساله واسه دوری از مامانش واسه یه روز گریه کنه؟
بعد بزنگه به مامانش و هی بغض بگیرش و لب ورچینه؟
زشته؟
نه خدایی زشته؟
نیست دیگه!
:|
[ پنجشنبه 6 آذر 1393 ] [ 06:22 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
تهش چیه..
پیش دستی ماکارونی بهم چشمک میزنه..اشک تو چشام جمع شده و اولین قاشقو به سختی قورت می دم..
یاد لحظه ای که عمه داشت از خونمون میرفت افتادم..با تموم مهربونی خاصش گفت بهار؟مرسی که این چند روز تختتو بهم قرض دادی!
ببخشید اگه با بودنم به زحمت افتادین..
ئقتی اینارو میگفت دلم میخواست زمین باز بشه و من بیوفتم توش..برم مذاب بشم ماگما بشم!_تاثیر خوندن زمن شناسی.._
یاد لحظه ای که دخترش داشت پانسمانشو عوض میکرد و من چشمم خورد به بخیه ها و نزدیک بود از حال برم..بزور خودمو کشیدم تو هال و نشستم و به روی خودم نیاوردم..بغض لعنتی ولم نمیکنه..
یاد حرف خانم دایی افتادم که میگفت انشاالله دخترش یه شوهر خوب پیدا کنه!
همونجا تو دلم گفتم همون همسر خوب و خوش اخلاق و همه چی تمومشم مال ادمای خوش شانسو خوشبخته.نه عمه ی من که واسه هرچیزی به بدشانسی و بدبختی میخوره.
به ماکارونی خیره میشم و مامانم میگه بهار گوجه شور بردار ببین بی نمک نیست؟
میخواد بحثو عوض کنه..هی انرژی مثبت میده که عمه خوب میشه..
عمه دلم نمیخواد تو هم موهات و ابروهات بریزه
خدااااا چجوری التماس کنم سلامتی عممو بهش بدی؟
چیو گرو بزارم؟
خدااااا چرا صداشو نمیشنوی کجایی پس
ازت ناراحتم خدا ناراحتم.
این گوله گوله اشک ریختن من یه ذره دلتو به رحم نمیاره؟
اینا کفر نیست بخدا..
اخه یه نفر چقد درد بکشهههههههههه چقد خداااااااا
+تو این گیر و دار و ناراحتیا،دلم هوای دخترخاله 6روزمو کرده بدلیل خونریزی معده،معدشو شستشو دادن!بچه دوروزه رو!
+همه هی زنگ میزنن احوال عممو میپرسن..اخرش امروز بغض گرفتش گفت اون موقع ک نیاز دارم هیچکی نیست حالا زنگ زدن چه دردی از من و درمون میکنه؟
راست میگفت..
+اوضاع درسیمم خوب نیست.همه کارام پیچیده تو هم و هفته بعد سه تا امتحان سخت دارم ....
+دوستم اس داده فکر میکردم سختی فقط کنکوره و بعدش همه چی راحته!عجب غلطی کردیما!
+اون دوست دیگمم تو این حال و هوای من هی از خواستگاراش میگه!کفریم کرده دیگه!فقط زود عروس شه و خوشبخت شه و دست از سر من برداره...
+دیگه خدا واقعا دعا کردنم نمیاد..انگار اصلا من وجود ندارم تو دنیا..
+میشه مثبت نگر بود تو این اوضاع
من نمیتونم
[ دوشنبه 3 آذر 1393 ] [ 01:47 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
..
لطفا یه صلوات..برای سلامتی عمه ام...
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
+رنگ ریز جان مادرت لینک نزار بسه:|
+آفتاب که می تابد
پرنده که می خواند
و نسیم که میوزد
با خودم می گویم حتما حال دوستانم خوب است..
که جهان این همه زیباست..!
لحظات زندگیان...زیبا
[ پنجشنبه 29 آبان 1393 ] [ 03:33 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
خدا؟
گاهی وقتا آدم گم می شه تو مرور زندگی بقیه...
همون بقیه ای که انقد سنگ جلوی راهشونه..بقیه ای که...
خداا؟زبونم بند اومده!چی بگم آخه؟!
اشکام اجازه نمیده تا بی نهایت تو بیام و باز مثل همیشه بهم اطمینان بدی که هستی و میبینی و میشنوی و حس میکنی...
خدا به این اشکای لعنتی بگو نریزن حرف دارم باهات!
منتظر معجزه هستم..معجزه ای که کمی از دردهاشو التیام ببخشه..کمی از گردو غبار دل عمه ام برداره....حالشو یکم خوب کنه..خدا؟عمم هنوز جوونه!بچش5 سالشه..بخاطر بچش خدا..
نزار بره خدا..نمیخوام از شوهر بیکار و معتاد و خرج نده بگم که حتی واسه عمل یه امضا نمیزنه و براحتی حاضره نظاره گر مرگ مادر بچه5ساله اش بشه...
نمیخوام از پسرش بگم که...
نمیخوام هیچی بگم خدا!نمیخوام ناشکری کنم...
_نریزین لعنتیا..._
آهااای ابرایی که زندگی عمه منو تیره کردین!!یا برین کنار تا خورشید رنگشو بریزه رو دنیاش...یا ببارین و بشورین و پاک کنین همه این بدبختیارو..منتظر چی هستین اخه..
_نریزین لعنتیا..._
دست و پام بی حس میشه وقتی میگن تهش مرگه..خدا زوده
زوووده
نبرش پیش خودت باشه؟
هدی هنوز کوچولوئه..مامان می خواد به خدا...
+این روزا اشک تو چشمام خشک شده..
عمه ی عزیزم مبتلا به سرطان..
بخاطر هدی..که انگار یه تیکه ماهه که اومده رو زمین پیش ما..دعا کنید خواهش میکنم..
شاید خدا عممو ازمون نگیره..خواهشا دعا کنید..
+امروز سر امتحان فیزیک..واقعا سختم بود ذهنمو جمع کنم.امتحان سختی نبود اما گند زدم..همه خوب دادن..فدای سرم..
+دیروز تو اتاق پیش عمه بودم..بعد از اینکه براش پسته مغز کردم و ابمیوه بهش دادم گفت خدا شکرت..
گفت خدا بنده هاشو امتحان میکنه که ببینه چقدر تحمل دارن
گفت همه چی که این دنیا نیست...
اشک تو چشمام حلقه زد....
یه آدم میتونه چقدر بزرگ باشه......
+خدایا..خواهش میکنم..سلامتی کامل عممو بهش بده...تازه بیماری و عمل قبلش تموم شده بود..یه متر از روده شو برداشتن..خدا این دیگه چه مریضی وجود عممو مچاله کرده..
الهی قربون چشمای بی حالت برم من...
[ پنجشنبه 29 آبان 1393 ] [ 03:10 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
اکشال نداره!
بزور چشمامو باز میکنم و با نگرانی به ساعت خیره میشم..
ساعت نه صبحه..
زود آماده میشم و میدوئم سمت در حیاط و نصفه راه یادم میاد من کارتم شارژ نداره!برمیگردمو کارت دیگه برمیدارمو و د بدوو!:)
تو ایستگاه اتوبوس به کوچولو روی صندلی وایساده!بهم نگاه میکنه!میخندم و دلم میخواد یه عالمه قربون صدقش برم!اونم بهم میخنده و با خجالت سرشو برمیگردونه سمت مامانش:)
دیر میرسم سر کلاس فیزیک و ..
بعد کلاس میریم نماز و نهار..نهار رزرو نکردم و مجبورم ساندویچ بخورم.با دوست متاهل و کلی میخندیم.
تو تریا یکی میاد جلو میگه شما بهاری؟همونی که تو گروه عمران دانشگاه عضوه؟
میگم اره عزیزم:)
میگه خیلی بچه باحالی هستی اصلا به قیافت نمیاد!
به قیافه خودم فکر میکنم و میبینم راست میگه!من خیلی جدی ام اولش!کاملا جدی و سنگین!چیه خووو
بعد کلی خنده و اینا میگه رتبت چند شده؟میگم من رتبمو به کسی نمیگم.میگه سه رقمی؟میگم نه عشقم
میگه پ چند؟حتما زیر دو هزاره!
سهمیه داری؟گفتم نه
سهمیه هم ندارم خخ
خلاصه بعدش با دوست متاهل خدافظی میکنم و پیش بسوی حلت ریاضی!
دیر شده و دنبال شماره کلاسم!بشدت نگرانم اخه بعد خودش راه نمیده دختره
میرم کلاسی که جلسه قبل بودیم...یه پسره ای داره درس میده..تو راهروی اصلی تو فکر اینم که پس کلاس چند اخه..
که چند تا از دخترا از روبه روم میان و میگن بهار کنسله
یه پسری هم از اونور سالن خودشو میرسونه میگه خانوم کنسله
خو دخترا گفتن دیگه برادر من:|
...تازه یاد این میوفتم از ساعت یازده و نیم تا دو و نیم و الکی تو دانشگا علاف شدم
تو راه برگشت سعی میکنم لبخند زورکی از رو لبام محو نشه...
به خیلی چیزا فکر میکنم!به اون خانومی که تو اتوبوس گفت دخترم اینم رشتس انتخاب کردی؟الان پیرزنام مهندس عمرانن!
به دخترای کلاس که سر کلاس با پسرا اجیل و پفک میخورن..و من بچه مثبت تشریف دارم
اینجور مثبت بودن و ترجیح میدم خدا!لفطا همینجوری بمونم
+جز تو کی میتونست از من..همه دنیا رو بگیره؟
+دو ساعت علاف شدی؟اکشال نداره دخمرم
[ یکشنبه 25 آبان 1393 ] [ 04:38 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
معجزه
در حیاط و باز می کنم و بیتوجه تر از همیشه،با یه سری افکار درهم و برهم میرم داخل..
چشمم به زمینه که یه دفعه از حال خودم بیرون میام و کلی برگ زرد و روی زمین میبینم..
سرمو میارم بالا..وااای درختمون همه برگاش زرد شده!
..
و من باز مسحور معجزه ی تغییر فصل ها شدم..
+بچه های نامرد کلاس دوتا امتحان منو گذاشتن توی یه روز.خیلی نامردن.نمیبخشمشون
[ شنبه 24 آبان 1393 ] [ 12:44 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
...
نگران منی به تو قرصه دلم..
تو کنار منی نمیترسه دلم...
+فک نمیکردم به این زودیا وقت رفتنت باشه..
روحت شاد آقا مرتضی
+یه فاتحه..واسه آرامش روحش لطفا..
[ جمعه 23 آبان 1393 ] [ 01:52 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
اولین امتحان..!
پر از حرفم برای گفتن!
کلیی حرف و سرنخ واسه نوشتن اما این چند روزو واقعا نتونستم بنویسم وگرنه دلم خیلی یه نوشتن اساسی میخواااست
امروز تازه بعد چند روز لپ تاپو روشن کردم
..
احساس گرسنگی و ضعف شدیدی دارم!کیک و ابمیوه هیچوقت نتونسته واسه من نقش صبحانه رو ایفا کنه!
بی میل به کیک نگاه میکنم و باقیش و میزارم تو پاکتش..ابمیوه رو هم میزارم کنار و به اولین میان ترم ریاضی فکر میکنم.....که تا بیست دقیقه دیگه شروع میشه
بچه ها خیلی درس خوندن و بعضیام واقعا زرنگن و ذهن خوبی دارن.
شب قبل تو گروه بحث تقلب شد اما امروز هیچ تقلبی هم نیست..
دیشب تو گروه سوالامو گذاشتم و بچه ها حل کردن!بقیه هم سوال میدادن و هرکی میتونست حل میکرد و عکسشو میفرستاد!ایده جالبی بود
یه اقایی که به مهندس معروفه سوالا رو حل میکرد و ظاهرا بسیار تیزهوش بود
من،بهار،که قراره یه خانوم مهندس بشه!،با یه برگه که چهارتا سوال داره و دوساعت وقت داره و خیلی سخته..
سعی میکنم خودمو کنترل کنم و شروع میکنم سوالا رو حل کردن..سوالا هر کدوم ده نمره یا هشت نمره یا چهار نمره دارن!
سختن.بعضیاشو بیخیال میشم و به این فکر میکنم اگه منم خرخون بودم یا ذهن خیلی بیستی داشتم الان خیلی راحت سوالارو حل میکردم.
من حتی یه دونه سوالم خودم مداد دستم نگرفتم و فقط اونایی ک حل داشتن و روخوانی کردم...
از خدا میخوام ارامشمو بهم برگردونه..
دختر پشت سرم میگه سوال یک؟میگم ج ندادم میگه4؟میگم ج ندادم!
با بی حوصلگی میگه ای بابا!
بعد امتحان،فکر کردن به میان ترم فیزیک دیوونم میکنه!
بعدشم زمین و زبان و فارسی!خدااا
همیشه فک میکردم اگه بری دانشگاه ینی یا درس میخونی یا نه و بزور پاس میکنی و غصه نداره و....
دیدم نع درسا خیلی سخت تره تازه ترم اوله.کتاب600صفحه ای که سیصدتاشو باید بخونی و اون استاده فقط یه نقطشو گفته
+یه دختر خیلی خیلی خیلی خوشگل و چادری و محجب تو کلاسمون بود.امروز دیدم ازدواج کرده:)امیدوارم خوشبخت باشه:)
+حتی وقت نمیکنم لاکامو پاک کنم دیگه رنگش دلمو زده
+دلم یه تفریح حسابی میخواد:))
+خدا جونم؟مچکرم
+نه اون اس ام اسه دستم رسید و نه خدا حاجت دلمو داد
اما خداجون بابت همه چیز شکر
حتما به صلاحم نبوده:)
[ پنجشنبه 22 آبان 1393 ] [ 12:12 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
..
چند روزه خیلی تنبل شدم
نه درس نه مرتب کردن اتاقم حتی
دیروز عزممو جزم کردمو و اتاق و مرتب کردم و لباسامو اتو کردم.کتابامو مرتب گذاشتم سرجاش و به درس خوندنم فکر کردم
امروزم قراره بریم بیرون و من دارم به این فکر میکنم که چجوری واسه امتحانام بخونم،دلمم نمیاد نرم
+همچنان منتظر اون اس ام اسم..هنوزم نیومده:(
خدایا؟خواهشا!:(
+راه رفتن کنار پارک ملت،تنها،در حالی که چشمات بارونی شدن...
فقط نوشتم که یادم بمونه چه پنج شنبه ای داشتم!
بسم الله رحمن رحیم
ما ودعک ربک..(ضحی3)
خدایت تورا رها نکرده و تنها نگذاشته..
<چه رشک انگیز است حرفهای خدا با تو!>
[ جمعه 16 آبان 1393 ] [ 02:37 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
اولین برف 93
داره برف می باره
عاشقتم خدا
+منتظر یه اس ام اسم.خداااا برسه دستم
+خدا جونم دعای امسالمو می دونی خودت اجابتم کن
+خدا منو ببخش امروز دختر خوبی نبودم
[ چهارشنبه 14 آبان 1393 ] [ 06:51 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
شام غریبان..
شب شام غریبان خیلی خاصه..خیلی براش احترام قائلم
شب تلخ و سردیه..اونجوری که تلخی و سردیشو حس می کنم
شب شام غریبان یه حال خاصی می شم..
دلم میگیره و یه بغض عجیبی دارم
هعی..چه اتفاقا افتاد و تاریخ چه لحظه هایی رو به خودش دید و ثبت کرد..
خدا؟تو اونا رو خیلی دوست داشتی اما سختی کشیدن..خیلی داغ دیدن..پش هر سختی معنیش این نیست دوستمون نداری..معنیش اینه اونقد بهمون علاقه داری که میخوای همیشه بیادت باشیم..
خدایا بنظر من شب شام غریبان شب گریس..شبی که هرکسی از هر جنسی اشک تو چشماش جمع می شه..شبی که همه و همه جو سنگینشو حس می کنن!
امشب با همه شبا فرق داره.این غروب باهمه غروب ها فرق داره..امشب خیلی یلدا تر از یلداست!
سخته همه پناهتو از دست بدی..فقط حرارت دستای گرم خدا رو رو شونه هات حس کنی و دلگرم خدایی باشی که گرفت بهترین هاتو تا برای همیشه به یادگار بمونن..
هر ادم کافری حتی،اگه آدم باشه،امشب و بغض میکنه..امشب شب تنهاییه امشب شب بی کسیه امشب شب تاریکیه..
امشب حتی ماه هم با آسمون قهر کرده..
امشب همه جا تاریکه خیلی خیلی تاریک..فقط اون باریکه نوری که تو قلبت حس می کنی و مدیون زینبی..
تز4
خدا رو تصور نکن!فقط به بزرگی و لطفش ایمان داشته باش!اینه که تورو خوشبخت می کنه..
ادامه مطلب
[ سه شنبه 13 آبان 1393 ] [ 04:03 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
صبح بارانی
هوا ابریه و بارون باریده..دیر از خواب بیدار می شی و تند تند حاضر می شی تا برسی به دانشگاه و کلاس فیزیک..
راه رفتن روی خیابونی که خیس و سبزه های وسط بلوار که با قطره های بارون تزیین شدن،خاک هایی که نه گل شدن و نه مثل قبل خاکیت میکنن!
هوایی که نه سرده نه گرم و تازگی ازش می باره..
با یه نفس عمیق ..شروع می کنی ایت الکرسی رو خوندن و بعدش خداروشکر می کنی و میگی که به آینده امیدواری!خیلی خیلی بیشتر از قبل!
تو راه دوست سال پیش دانشگاهیتو می بینی و یه گپ دوستانه..
بعد فیزیک کلاس ادبیاته و حضور غیاب..دکمه خانم استادیار بازه و بین پسرا همهمه شده!
می خنده و می گه آخه چرا صحبت می کنین بحثی از حضور و غیاب جذاب تر هست؟
همه میگن آره و پسرا کلی می خندن.
خودش متوجه می شه و دکمشو میبنده و مقنعشو می کشه پایین تر و به درس دادنش ادامه می ده:)
تو راه برگشت بازم بارون می باره.خیلی کم در حد خالخالی کردن زمین..
تز3
سعی کن با کوچکترین اتفاقا خوشحال بشی و اون خوشحالیو ابراز کن و ازش لذت ببر:)
[ یکشنبه 11 آبان 1393 ] [ 03:02 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
.: تعداد کل صفحات 16 :. [ ... ] [ 7 ] [ 8 ] [ 9 ] [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ ... ]