پنج شنبه ای که گذشت،یکی از بهترین پنج شنبه های عمرم بود!
پر از حس خوب و انرژی مثبت بودم و رفتیم خونه خاله
دخی خاله جوجه ی 3ماهه ی من..
اخ خدا وقتی لباشو میبوسیدم ارامش به تک تک سلول های بدنم تزریق میشد.
وقتی میخندید دلم میخواست بچلونمش انقد عشق بود.
شاید بشه گفت یه معجزه این دو روز رخ داد.
که البته برای بقیه یک اتفاق کاملا معمولی و خنده داره:)
بگذریم.
امروزم خوب بودما.خووووب
اما همین یک ساعت پیش..
چقد خوب میشه یک پستی به افتخار خودم رمزی بنویسم و همچییی خودمو خالی کنماا راحت بشم
یکی با همه ی انرژی های مثبت بهار مبارزه کرد و متاسفانه موفق شد:(
چقد من از جوجه انرژی ذخیره کرده بودم واسه شروع ترم جدید..
کلی انرژی منفی به سمتم پرت شد و ..
من نتونستم مقاومت کنم..
+فرانک به ظرف غذام نگاه میکنه و میگه چقد کم غذا خوردی؟
من عین چی میخورم.
میخندم و میگم حق داری سال کنکور خاصیتش همینه من عین گاو میخوردم 7تا اضافه کردم:))
+فرانک جوجه رو میذاره رو پاهام و منم جوجه رو میخوابونم.
چقدر حس خوووب داشتا:)
+یهو بابای جوجه یه گهواره میخره و میاره،جوجه رو میذاریم روش و تکونش میدیم.
ذوق میکنه و میخنده و کلی صدای عجیب در میاره و اهنگ میخونه خخخ
+لباسای خوشگل جدید جوجه رو که قراره واسه عروسی بپوشه تنش میکنیم..
عشقم یه تیکه ماااه میشه عزییز دلم با اون موژه های بلند فرش
+خاله رو با دقت میبینم و میگم خااالههه جووون چقدر تپل شدی
فرانک از اونور میگه میبینی؟مامانم3برابر شده
میخندیم:)
+دلم واسه فرانک یه ذره شده!!
وقتی خواستیم بیام بغلش کردم و گفتم
عوضییی دلم برات تنگ میشه
و چقدر بده خونه ی خالت یه شهر دیگه باشه:(
+آخ خدا چقدر من خاطره خوب داشتم و دلم میخواست همشونو بنویسم تا برام بمونه
اما..
همش رفت و الان...
نههههه تو هنوز خوبی بهار تو خوووبی
:(
+امشب اشکام ریخت:)
هر کسی یه قدری تحمل داره دیه..:))
+خدایا،من منتظر روزهای خوش میمونم!
تو عادلی:))
من بتو و بزرگیت اعتقاد دارم.ایمان دارم "پایان شب سیه سپید است"
:))
روزهای خیلی معمولی^_^
+روزانه نوشت
----------------
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 8 بهمن 1393 ] [ 10:01 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
:-)
تو حرم ،تو فاصله ی چندمتری ضریح،تنها،کنج دیوار نشستن و زل زدن به مردمم صفایی داره:)
حرم رو مردم خاصش کردن.
مردمی که با دعا و اعتماد و امید میان ..
مردمی که فضا رو پر از انرژی مثبت میکنن
امروز،از ته دلم دعا کردم.برای همه..
هی یکی یکی اسم میبردم.حتی دوستای قدیمیم که مدت هاست خبری ازشون ندارم.
جایی که نشسته بودم فرش نبود.رو سنگا..خیلی کیف داد:))
بعد یکی دوساعتی که همینجور نشستم و تو ذهنم دعا کردم و حرفای دلم و نوشتم و ملت و نگاه کردم،راه افتادم
حدیثای مختلف در و دیوار حرم جذبم کرده بود.
یکیشون این بود
"هدیه،کینه هارا از بین میبرد"
انقدر به دلم نشست:)
از حرم که رفتم بیرون 4تا اشترودل خریدم خخخخ
شرایط هدیه بهتر نبود خووو
ناگفته نماند دوتاشو خودم خوردم
تو راه،تصمیم گرفتم همه چیزو تا جایی که میتونم فراموش کنم.برای ارامش خودم.
...
هنرنمایی من و باران مثلا!
انقد مسخره بازی درمیاریم:)
هدفمون گلای کاغذیه که شب عروسی باران بده به دخترا.
هی گلا کوتاه بلند میشن میگیم این کسی که بهش این گل برسه شوهرش کوتاه میشه..
یه گلی پاره بود میگم عههه این بنده خدا شوهرش پارس..منفجر میشیم..
قیچی برمیدارم و میگم شوهر کج بهتر از شوهر پارس
بعد کلی خنده و خنگول بازی خسته میشیم..
دوستم پیام میده بهار..بروو مصالح بردار ی کلاس مختلط ارایه دادن
اه این ازمایشگاهه..همه کلاساش جدا بودا حالا نگا شانس ما:(
+دوستم داداششو داماد کرد:)
چقد ناراحت بود و هی اس میداد بهار ناراحتم دختره چادری نیست دختره جلو داداشم لباس فلان پوشیده
انقد باهاش حرف زدم که خودشو اذیت نکنه و چه ربطی داره اصلا
مهم ادم بودنه:)
+چقد حرف زدم من!:))
+خدا شکرت.
[ سه شنبه 7 بهمن 1393 ] [ 10:50 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
تفاوت من چیه؟
اه لعنتی
حالم از هرچی رشته برق و مکانیک خرخونه بهم میخورهههه
حالم از همشون بهم میخورههههه
حال بد اونه که دفتر روزانه نوشتتو برداری
با خودکار، بزرگ بنویسی...
اه زبونم بند اومده
خدا از تو دلم گرفته از تو
خدا هی میخوام رو نداشته هام سرپوش بزارم و نبینمشون
داشته هامو چرا ازم میگیری
اونا رو که خودت داده بودی که
خدا فقط بگو فرق من چیه؟؟؟
بگو چیههههههههه
+اینا میشه ناشکری؟که بعد بهانه باشه واسه گرفتن دار و ندارم؟
بسه دیگه خدا
نمیخوام این دنیای تلخو
+بند اومد،گریمو میگم!!
خشک شدن،اشکامو میگم!!
درد گرفته..سرمو ...
[ دوشنبه 6 بهمن 1393 ] [ 01:22 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
روشنایی پنهان
ترس برم داشته..
خیلی زیادن خیلی
اه من همیشه از کلاغ میترسیدم..
هوای گرگ و میش عصر،قار قار کلاغ و آدمایی که بی تفاوت از کنار این صحنه ی نچندان زیبا رد میشن..
سردمه..سعی میکنم تند تر راه برم!
خودمو بغل میگیرم و نگاهمو به چکمه هام میدوزم!
راستی،چرا فقط من از این همه کلاغ رو سرو های بلند توی مسیر میترسم؟
فقط من تنها یعنی؟!
:/
+هنوز صدای کلاغا تو گوشمه
+"به صحرا شدم،عشق باریده بود و زمین تر شده،و چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود پای من به عشق فرو میشد"
اولین کتابی که میخوام بخونمش،گفتگوی تنهایی دکتر شریعتی،اصلا نمیدونم چیه!
امیدوارم بهم بچسبه!:)
اینم یه نقل قول تو همین کتابه بود
[ یکشنبه 5 بهمن 1393 ] [ 08:36 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
..
صدای اذان مغرب تو صحن پیچیده
سوز سردی میاد..خودمو مچاله میکنم..
سرمو تکیه میدم به صندلی کناری..تو فکر دختربچه ای که نشسته روش..
یک نفس عمیق میکشم.
یاد حرفی که به شیشه زدم،می ایستم..
میخونم این نمازو..به نیت دل همه..
تا اذان تموم شه..چندتا نماز میخونم..
به یاد بابابزرگام..عمه ام..به یاد شیشه و خرچنگ،به یاد یاس..
به یاد کنکوریا..شقایق،شازده
به یاد مهدیه،فائزه
به یاد همه ی ادمایی که اون لحظه دلشون میخواست حرم باشن و نبودن!
به یاد تمام از دنیا رفته هایی که منتظر یه خبر خوب از دنیا بودن..
خدا؟
من چقدر بد و تو چقدر خوب
این پایین خیلی کمن خوبایی که بدا رو هم دوست داشته باشن
اما تو..
خدا؟خیلی بی نهایتی.خیلی دوستت دارم.خیلی
نمیدونم چرا؟اصلا وقتی با هر گام به حرم نزدیک تر میشم بیشتر بغض میکنم.
و وقتی ضریحو ببینم..
خدا؟یعنی میشه منم یه روزی،با دل خوش،با آرزوهایی که به حقیقت پیوستن،با لبخند پت و پهن روی لبام،(ناگفته نماند،با نمره های خیلی خوب:دی)با ارامش ..تو صحن قدم بردارم و مثل همیشه تو ذهنم مرور کنم همه ی ارزومندهارو؟
لا حول و لا قوه الا باالله العلی العظیم..
++چقدر رو اعصاب ادم اسکی میره زیر نویس فیلم حداقل4-5ثانیه از خود فیلم عقب تر باشه!
[ شنبه 4 بهمن 1393 ] [ 06:53 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
صرفا شرح..
امروز یه سر رفتم یونی_به قول هما:دی_
اخییش17واحده گشتم:)
البته 4تاش عمومیه که تو حذف اضافه خداکنه درست بشه وگرنه تا اخر ترم سه شنبه هام میپره:(
درس اختصاصی عمرانم هیچی بم نرسید:(
این روزا که تعطیلی بین دو ترمه رو دارم ازش بهترین استفاده رو میبرم:)
اگه بشه میرم بیرون،اوقاتی که تو خونه هستم هم،یا کتاب میخونم یا فیلم میبینم
یه فیلم کره ای میبینم در پوزیشن لم دادن روی تخت و گذاشتن لپ تاپ روی میز و کلی اجیل و تخمه هم دورو برم.با ابمیوه پالپ دار:دی
رمان شب سراب،بعد کنکورم خیلی بهم چسبید:)
دیشب داشتم صفحاتش و بالا پایین میکردم اصن رفتم تو حال و هوای تابستون..
چقدر دلم سفر میخواد..
+این چند روزو اگه خدا بخواد میخوام فقط در ارامش تفریح کنم
خیلی خسته شده بودم.هم بابت درس هم...
+تو راه برگشت،از روی پل هوایی که جدیدا بخاطر ارتفاعش و طولانی بودنش و منظره ای که داره،عاشقش شدم،یه عکس باحال گرفتم:))
دونه های پفکی برف توش دیده میشن که چرخ و فلک رنگی پارک ملت و به زیبایی دیزاین کردن:دی
+خدا؟دوستت دارم.
شکر بابت همه چیز توی زندگیم
+صرفا شرح ماوقع:)
[ شنبه 4 بهمن 1393 ] [ 02:44 ب.ظ ] [ بهار ]
[ نظرات() ]
.: تعداد کل صفحات 16 :. [ ... ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ 8 ] [ 9 ] [ 10 ] [ ... ]