دست نوشته های بهارونه!

عشق دوران بچگی

[ پنجشنبه 7 اسفند 1393 ] [ 05:06 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


:(
دست خودم نیست امشب

هی یاد گذشته و حال و اینده ای که تو ذهنم واسه خودم ساختم میوفتم.اشکام میریزه.

دلم گرفته امشب.
اصلا نمیخوام شکایت کنم.
تو ماشین،یه لحظه برگشتم و چشمم خورد به اعلامیه توی بلوار
نوشته بود برای ایتام معلول ذهنی نیازمند کمک خیرین هستیم.

دلم بیشتر گرفت.


توی اشفتگی های امروزم،به این فکر میکردم که یه مرد مهم ترین خصلتش چیه از نظر من
به این فکر میکردم که اگه روزی تصمیمم عوض شد و دلم اومد کسیو دوست داشته باشم حتما اون فرد با غیرت باشه.
غیرت از نظر من.
بعد اشکام ریخت و احساس کمردرد شدیدم امونمو برید..

من هیچوقت نتونستم وسیله یکم سنگین بردارم.همیشه وضعم همین بوده،همیشه کارم به درمانگاه و سرم و امپول و هزار جور بدبختی کشیده شده.

از شدت درد،جزوه هامو جمع میکنم و سرمو میزارم رو متکا..

میرم تو فکر عروسی هفته بعد.
از تصور قیافه خودم اون شب خندم میگیره.

آه خدا
چقد من حالم بده.
چقد سخت میگذره برام این روزا.
برای من
برای مامان
برای باران
چقد این روزا حسای متناقض دارم.
باران داره میشه خانوم خونه.
دیگه دختر بابا نیست!
کاش این اتفاقای بد که حال روزامونو،،خودمونو،بد کردن،نبودن
کاش خوش بودیم از عروسی

خدا؟من تحمل سختیو ندارم دیگه.
خودت میدونی چیشد..هیچکی باورش نمیشه من18سالمه.همه خندشون میگیره
خدا..شکر.ناشکری نمیکنم.
اما تو خدای منی.وقتی دلم میگیره جز تو باکی حرف بزنم اخه
دوستت دارم.واقعا دوستت دارم.بزرگیت قابل درک نیست برام.

یه خواهش ازت دارم.اگه دوسم داری روش فکر کن خدا

اگه قراره زندگی سختی داشته باشم...نذار روزای سختی داشته باشم..نذار.نخواه.
خواهش میکنم..
من دلمو واسه روزای خوب صابون زدم!

+نه اینکه فکر کنی تو فکر مرگم..
توان زندگی کردن ندارم..


+روز مهندسم مبارکه مهندسا باشه..


[ سه شنبه 5 اسفند 1393 ] [ 07:44 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


و بالاخره..
بخار چای که اصلا مزه چای نمیده،توی لیوان کاغذی،توی هوای سرد و کنار پنجره بزرگ تریا که دونه های بارون به شدت بهش میخورن..

..

بعد تموم شده کلاس،با تمام خستگی هام از صبح،وسایلمو جمع میکنم و میرم بیرون. تو راهرو،سرمو میارم بالا..
راهروی شیشه ای..
من..
و دونه های سفید برف..

لبخند عجیبی میشینه رو لب هام.

روی پل هوایی_عشق من_راه میرم.باد محکم بهم سیلی میزنه و  دونه های برف و پرت میکنه تو صورتم..

چشمامو میبندم..


و بالاخره..زمستون از راه رسید!
بهار؟یکم دیر تر بیا..بزار سیر بشیم از برف..از سرما..از یخ زدن و تند راه رفتن..
بزار از زمستون سیر بشیم..


[ دوشنبه 4 اسفند 1393 ] [ 02:11 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


گیج بازی های دانشجویی^______^

[ شنبه 2 اسفند 1393 ] [ 08:14 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


فعلا
چقدر حرف داشتم واسه گفتن
اما اصلا حسشو ندارم بنویسم.

مهم ترینش این بود که مربی مهدکودکمو دیدم.
دقیقا همون شکلی بود.
اول منو نشناخت و بعدش که اسممو گفتم بغلم کرد و گفت چقدر بزرگ شدی بهار..
کلاس داشتم زیاد پیشش نموندم.

چقدر دلم گرفته خدا..

چقدر دوستت دارم خدا..
طبق معمول،من و تو تنها شدیم..

دوستت دارم خدا..دلم گرفته خدا............................................................


دوست دارم عید بشه خدا!
نمیدونم چرا!شاید چون14اسفند گذشته..
شاید،شاید اون موقع دلم گرفته نباشه..
اه چرا سرم درد میکنه..لعنتی

هعی
.
.
.
.


+فقط چند لحظه کنارم بشین
یه رویای کوتاه،تنها همین
"چه رویای شیرینیست.."


+یه مدت نیستم،
برام دعا کنین..

همه چیز خیلی سنگین تر از منه!خیلی سنگین تر از یه بهار لوس18ساله...

اینم واسه اون 20نفری که امار وبلاگم نوشته بود گفتم:)
نمیدونم کین،شایدم اتفاقین

شاید خیلی طولانی بشه،بهر صورت
فعلا خدانگهدار


[ یکشنبه 19 بهمن 1393 ] [ 07:01 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


از دست رفته...
رو در دانشکده گنده نوشتن"بعلت برگزاری ازمون کارشناسی ارشد فردا کلاس ها دایر نمیباشد"

نمیدونم چرا انقد سخته برام از پله های پل هوایی بالا رفتن؟
اه بهار..نه صبحانه خوردی نه نهار!:دی

...
گوشیمو در میارم و مشغول3تا بازی که مریم بهم داده میشم..
بعد یهو نمیدونم چی میشه که فکرم میره به اشتباهات پارسال،به ادمایی که گم شدن!!ادمایی که الان باید میبودن و من نخواستم باشن و بمونن!!

نمکدون با توپ هندوانه ایش!میاد جلو و میگه بهار؟میشه باهام بازی کنی؟
میبوسمش..داغه..تب داره..

و بازم فراموش میشن ادمایی که خیلی ساده،از دستشون دادم و شاید اگه الان اینجا باشن،خیلی حرف ها برای گفتن داشته باشم!

بیخیال...
شروع میکنم با گاز زدن شکلات تلخ!

+خدا؟
این روزا نا آرومم،دلم تو رو میخواد،
فقط خود تو..
حالمو خوب کن

+فردا یه کلاسی داشتم که خیلی بد بود و اصلا نمیخواستم برم تا قبل تغییر کد،وقتی فهمیدم ازمون ارشده..
کلی خوشحال شدم.
کلا دعا واسه همشون و شازده بطور مخصوص:دی
دل مارو شاد کردن،ایشالا خدا دلشونو شاد کنه:دی

+بهت پیله کردم 
نمیمونی پیشم
نه میمیرم اینجا..
نه پروانه میشم!
وسط بهشت باشی اقا مرتضی:)


[ سه شنبه 14 بهمن 1393 ] [ 07:36 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


اولین کلاس رسم
لبخند رو لبامه

امروز خیلی خوب بود:)
از صبح دانشگاه بودم با بچه ها.یه اکیپ5نفری..
اولین جلسه کلاس نقشه کشی مهندسی بود

شروع کرد توضیحای اولیه و از خط کشا و اینا گفتن،انقد خط کشاش و شابلوناش خوشل بود با خودم گفتم کاش میرفت معماری
باحال بود ولی در طی کلاس بخصوص اخراش گفتم خوووب شد نرفتم معماریا
اصلا تجسمم در حد زیر صفر بود
استادشم طنز بود 

هی شکلای تو در تو و حجمای خفن میداد میگفتABSشو رسم کنین

انقد خنگول بازی دراوردیم استادو کچل کردیم
میگفت خوب کاغذ پوستی ایرانی200تومنه المانی2000تومن.من میگم ایرانی بخرین اما
نقشه رو ایرانی پخش میشه مدادو میخوره باید اتدو فشار بدی نقشت پاره میشه بعد باید یه نقشه که دو ساعت کشیدیو دوباره بکشی،اما شما ایرانی بخرین
میگفت حتما مید این وطن باشه ها..:|

+یکی از دخدرا تازه ساعت دوازده اومد و نشست کنار من.
صندلیش خعلی بلند بود گفتم بشین جکشو بدی پایین ،درست میشه.اینم واستاد گفت نه تو جکشو بده بالا من فشار میدم.
منم خندم گرفته بود خو
این هی زور میزد صندلی پایین نمیومد.منم غش کرده بودم از خنده
اصلا مدلمه در شرایطی که باید جدی باشم،خندم میگیره
یه پسره از پشت سرم گفت خانوم بشینین رو صندلی بعد جکشو جابجا کنین.
حالا این صندلیه انقد بلند شده بود بزور دختره رو نشوندیم
بعدش درست شد و من همچنان میخندیدم.
چیکا کنم خووو

خیلی زشت بود خندیدم؟دختره ضایع نشده باشه بنده خدا؟من از شرایط خندم گرفته بود خو
مامان میگه ادم بعضی وقتا نمیتونه جلو خندشو بگیره.راست میگه دیه

++تازه دارم میفهمم دانشگاه چیه:))
چقد ترم پیش خنگول بودما:))))

+لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
(این جمله بهم خیلی ارامش میده:) )


[ یکشنبه 12 بهمن 1393 ] [ 04:00 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


عصر بارانی
باد شدید قطره های بارونو پرت میکنه تو صورتم
...

ادامه مطلب

[ شنبه 11 بهمن 1393 ] [ 07:21 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


ضدحال
پنج شنبه ای که گذشت،یکی از بهترین پنج شنبه های عمرم بود!
پر از حس خوب و انرژی مثبت بودم و رفتیم خونه خاله
دخی خاله جوجه ی 3ماهه ی من..
اخ خدا وقتی لباشو میبوسیدم ارامش به تک تک سلول های بدنم تزریق میشد.
وقتی میخندید دلم میخواست بچلونمش انقد عشق بود.

شاید بشه گفت یه معجزه این دو روز رخ داد.
که البته برای بقیه یک اتفاق کاملا معمولی و خنده داره:)

بگذریم.

امروزم خوب بودما.خووووب
اما همین یک ساعت پیش..

چقد خوب میشه یک پستی به افتخار خودم رمزی بنویسم و همچییی خودمو خالی کنماا راحت بشم 

یکی با همه ی انرژی های مثبت بهار مبارزه کرد و متاسفانه موفق شد:(
چقد من از جوجه انرژی ذخیره کرده بودم واسه شروع ترم جدید..
کلی انرژی منفی به سمتم پرت شد و ..
من نتونستم مقاومت کنم..

+فرانک به ظرف غذام نگاه میکنه و میگه چقد کم غذا خوردی؟
من عین چی میخورم.
میخندم و میگم حق داری سال کنکور خاصیتش همینه من عین گاو میخوردم 7تا اضافه کردم:))

+فرانک جوجه رو میذاره رو پاهام و منم جوجه رو میخوابونم.
چقدر حس خوووب داشتا:)

+یهو بابای جوجه یه گهواره میخره و میاره،جوجه رو میذاریم روش و تکونش میدیم.
ذوق میکنه و میخنده و کلی صدای عجیب در میاره و اهنگ میخونه خخخ

+لباسای خوشگل جدید جوجه رو که قراره واسه عروسی بپوشه تنش میکنیم..
عشقم یه تیکه ماااه میشه عزییز دلم با اون موژه های بلند فرش


+خاله رو با دقت میبینم و میگم خااالههه جووون چقدر تپل شدی
فرانک از اونور میگه میبینی؟مامانم3برابر شده
میخندیم:)

+دلم واسه فرانک یه ذره شده!!
وقتی خواستیم بیام بغلش کردم و گفتم 
عوضییی دلم برات تنگ میشه

و چقدر بده خونه ی خالت یه شهر دیگه باشه:(


+آخ خدا چقدر من خاطره خوب داشتم و دلم میخواست همشونو بنویسم تا برام بمونه
اما..
همش رفت و الان...

نههههه تو هنوز خوبی بهار تو خوووبی


:(

+امشب اشکام ریخت:)
هر کسی یه قدری تحمل داره دیه..:))


+خدایا،من منتظر روزهای خوش میمونم!
تو عادلی:))
من بتو و بزرگیت اعتقاد دارم.ایمان دارم "پایان شب سیه سپید است"
:))




[ جمعه 10 بهمن 1393 ] [ 08:30 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


روزهای خیلی معمولی^_^
+روزانه نوشت


----------------

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 8 بهمن 1393 ] [ 10:01 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


:-)
تو حرم ،تو فاصله ی چندمتری ضریح،تنها،کنج دیوار نشستن و زل زدن به مردمم صفایی داره:)

حرم رو مردم خاصش کردن.
مردمی که با دعا و اعتماد و امید میان ..
مردمی که فضا رو پر از انرژی مثبت میکنن

امروز،از ته دلم دعا کردم.برای همه..
هی یکی یکی اسم میبردم.حتی دوستای قدیمیم که مدت هاست خبری ازشون ندارم.
جایی که نشسته بودم فرش نبود.رو سنگا..خیلی کیف داد:))

بعد یکی دوساعتی که همینجور نشستم و تو ذهنم دعا کردم و حرفای دلم و نوشتم و ملت و نگاه کردم،راه افتادم
حدیثای مختلف در و دیوار حرم جذبم کرده بود.
یکیشون این بود
"هدیه،کینه هارا از بین میبرد"
انقدر به دلم نشست:)
از حرم که رفتم بیرون 4تا اشترودل خریدم خخخخشرایط هدیه بهتر نبود خووو

ناگفته نماند دوتاشو خودم خوردم
تو راه،تصمیم گرفتم همه چیزو تا جایی که میتونم فراموش کنم.برای ارامش خودم.

...

هنرنمایی من و باران مثلا!
انقد مسخره بازی درمیاریم:)
هدفمون گلای کاغذیه که شب عروسی باران بده به دخترا.
هی گلا کوتاه بلند میشن میگیم این کسی که بهش این گل برسه شوهرش کوتاه میشه..
یه گلی پاره بود میگم عههه این بنده خدا شوهرش پارس..منفجر میشیم..
قیچی برمیدارم و میگم شوهر کج بهتر از شوهر پارس

بعد کلی خنده و خنگول بازی خسته میشیم..
دوستم پیام میده بهار..بروو مصالح بردار ی کلاس مختلط ارایه دادن
اه این ازمایشگاهه..همه کلاساش جدا بودا حالا نگا شانس ما:(


+دوستم داداششو داماد کرد:)
چقد ناراحت بود و هی اس میداد بهار ناراحتم دختره چادری نیست دختره جلو داداشم لباس فلان پوشیده
انقد باهاش حرف زدم که خودشو اذیت نکنه و چه ربطی داره اصلا
مهم ادم بودنه:)

+چقد حرف زدم من!:))

+خدا شکرت.


[ سه شنبه 7 بهمن 1393 ] [ 10:50 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


تفاوت من چیه؟
اه لعنتی

حالم از هرچی رشته برق و مکانیک خرخونه بهم میخورهههه
حالم از همشون بهم میخورههههه


حال بد اونه که دفتر روزانه نوشتتو برداری
با خودکار، بزرگ بنویسی...

اه زبونم بند اومده

خدا از تو دلم گرفته از تو


خدا هی میخوام رو نداشته هام سرپوش بزارم و نبینمشون
داشته هامو چرا ازم میگیری
اونا رو که خودت داده بودی که


خدا فقط بگو فرق من چیه؟؟؟
بگو چیههههههههه


+اینا میشه ناشکری؟که بعد بهانه باشه واسه گرفتن دار و ندارم؟

بسه دیگه خدا
نمیخوام این دنیای تلخو

+بند اومد،گریمو میگم!!
خشک شدن،اشکامو میگم!!

درد گرفته..سرمو ...


[ دوشنبه 6 بهمن 1393 ] [ 01:22 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


روشنایی پنهان
ترس برم داشته..

خیلی زیادن خیلی

اه من همیشه از کلاغ میترسیدم..

هوای گرگ و میش عصر،قار قار کلاغ و آدمایی که بی تفاوت از کنار این صحنه ی نچندان زیبا رد میشن..

سردمه..سعی میکنم تند تر راه برم!
خودمو بغل میگیرم و نگاهمو به چکمه هام میدوزم!


راستی،چرا فقط من از این همه کلاغ رو سرو های بلند توی مسیر میترسم؟
فقط من تنها یعنی؟!

:/

+هنوز صدای کلاغا تو گوشمه


+"به صحرا شدم،عشق باریده بود و زمین تر شده،و چنانکه پای مرد به گلزار فرو شود پای من به عشق فرو میشد"

اولین کتابی که میخوام بخونمش،گفتگوی تنهایی دکتر شریعتی،اصلا نمیدونم چیه!
امیدوارم بهم بچسبه!:)
اینم یه نقل قول تو همین کتابه بود


[ یکشنبه 5 بهمن 1393 ] [ 08:36 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


..
صدای اذان مغرب تو صحن پیچیده
سوز سردی میاد..خودمو مچاله میکنم..

سرمو تکیه میدم به صندلی کناری..تو فکر دختربچه ای که نشسته روش..

یک نفس عمیق میکشم.
یاد حرفی که به شیشه زدم،می ایستم..

میخونم این نمازو..به نیت دل همه..

تا اذان تموم شه..چندتا نماز میخونم..
به یاد بابابزرگام..عمه ام..به یاد شیشه و خرچنگ،به یاد یاس..
به یاد کنکوریا..شقایق،شازده

به یاد مهدیه،فائزه

به یاد همه ی ادمایی که اون لحظه دلشون میخواست حرم باشن و نبودن!
به یاد تمام از دنیا رفته هایی که منتظر یه خبر خوب از دنیا بودن..


خدا؟
من چقدر بد و تو چقدر خوب
این پایین خیلی کمن خوبایی که بدا رو هم دوست داشته باشن
اما تو..
خدا؟خیلی بی نهایتی.خیلی دوستت دارم.خیلی

نمیدونم چرا؟اصلا وقتی با هر گام به حرم نزدیک تر میشم بیشتر بغض میکنم.
و وقتی ضریحو ببینم..

خدا؟یعنی میشه منم یه روزی،با دل خوش،با آرزوهایی که به حقیقت پیوستن،با لبخند پت و پهن روی لبام،(ناگفته نماند،با نمره های خیلی خوب:دی)با ارامش ..تو صحن قدم بردارم و مثل همیشه تو ذهنم مرور کنم همه ی ارزومندهارو؟

لا حول و لا قوه الا باالله العلی العظیم..



++چقدر رو اعصاب ادم اسکی میره زیر نویس فیلم حداقل4-5ثانیه از خود فیلم عقب تر باشه!




[ شنبه 4 بهمن 1393 ] [ 06:53 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


صرفا شرح..
امروز یه سر رفتم یونی_به قول هما:دی_

اخییش17واحده گشتم:)
البته 4تاش عمومیه که تو حذف اضافه خداکنه درست بشه وگرنه تا اخر ترم سه شنبه هام میپره:(
درس اختصاصی عمرانم هیچی بم نرسید:(

این روزا که تعطیلی بین دو ترمه رو دارم ازش بهترین استفاده رو میبرم:)
اگه بشه میرم بیرون،اوقاتی که تو خونه هستم هم،یا کتاب میخونم یا فیلم میبینم

یه فیلم کره ای میبینم در پوزیشن لم دادن روی تخت و گذاشتن لپ تاپ روی میز و کلی اجیل و تخمه هم دورو برم.با ابمیوه پالپ دار:دی

رمان شب سراب،بعد کنکورم خیلی بهم چسبید:)
دیشب داشتم صفحاتش و بالا پایین میکردم اصن رفتم تو حال و هوای تابستون..
چقدر دلم سفر میخواد..

+این چند روزو اگه خدا بخواد میخوام فقط در ارامش تفریح کنم
خیلی خسته شده بودم.هم بابت درس هم...

+تو  راه برگشت،از روی پل هوایی که جدیدا بخاطر ارتفاعش و طولانی بودنش و منظره ای که داره،عاشقش شدم،یه عکس باحال گرفتم:))
دونه های پفکی برف توش دیده میشن که چرخ و فلک رنگی پارک ملت و به زیبایی دیزاین کردن:دی

+خدا؟دوستت دارم.
شکر بابت همه چیز توی زندگیم

+صرفا شرح ماوقع:)


[ شنبه 4 بهمن 1393 ] [ 02:44 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]


.: تعداد کل صفحات 16 :. [ ... ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ 8 ] [ 9 ] [ 10 ] [ ... ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات