بهارانه3
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم
صفحه نخست       پست الکترونیک          تماس با ما              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند

گفته بودم مردم اینجا بدند

دیدی ای دل ساقی جانت شکست

آن عزیزت عهد و پیمانت شکست

دیدی ای دل حرف من بیجا نبود

از برای عشق اینجا جا نبود

نو بهار عمر را دیدی چه شد

زندگی را هیچ فهمیدی چه شد

این هم از یک سال مستی کردنم

سال ها شبنم پرستی کردنم

من که گفتم این بهار افسردنیست

من که گفتم این پرستو رفتنیست

ای دل اینجا باید از خود گم شوی

عاقبت هم رنگ این مردم شوی

آه عجب کاری به دستم داد دل

هم شکست و هم شکستم داد دل






نوع مطلب :
برچسب ها : عاشقانه،
لینک های مرتبط :
          
جمعه 11 مرداد 1392

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد .

ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته

بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود


همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی

مقابل چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت .

همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است
.ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند

خدایا کمکم کن


ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد
:
چه می خواهی
.
-ای خدا نجاتم بده
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم

-البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن


یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد
.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش
از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.گریه





نوع مطلب :
برچسب ها : داستان،
لینک های مرتبط :
          
جمعه 11 مرداد 1392
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.

وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. »

مرد گفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم
با عشق ، خدا
گریه





نوع مطلب :
برچسب ها : داستان،
لینک های مرتبط :
          
جمعه 11 مرداد 1392

تمـــام ِ دلت كــہ نـمـے شــود بــراے ِ مــن باشــد !

مـے دانـم ، هـــمیـــن كـــہ

گـــوشـــه اے از "افكـارت" را مـشغــول كــردہ ام ،

خــود دنیـایـے ست





نوع مطلب :
برچسب ها : عشق من،
لینک های مرتبط :
          
پنجشنبه 10 مرداد 1392




سالهــاست قَلمــــــــیِ سیــاه

بـَر سپیــــــــــــــــدی ِ ایـن کاغـذ ِ بـــی جــان می لغــــزد

و دل از او می نویســــــد

سالهـــاست دل در پــــِـــــــی او می رود

و او در پــــِی مــــن

 



ادامه مطلب


نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
          
پنجشنبه 10 مرداد 1392

شخصیت شناسی از روی تاریخ تولد

روانشناسان شخصیتی اعتقاد دارند که شماره تولد، شما را از شخصیت شناسی مورد علاقه تان از روی تاریخ تولد دور نمی کند، بلکه مانند رنگی است که نوع آن و زیبایی اش برای افراد مختلف متفاوت است.


ادامه مطلب


نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
          
پنجشنبه 10 مرداد 1392

اگر زنی را دوست داری

دست نوشته | اگر زنی را دوست داری

 
این متن را به احترام همه زنان این سرزمین به مردان این دیار پاک تقدیم میکنم.

اگر زنی را دوست داری، دستانش را بگیر و او را محکم در آغوشت نگه دار.

اگر زنی را دوست داری، دل دل نکن، بازی در نیاور، منتظرش مگذار، با ایما و اشاره به او از خوش آمدنت حرف نزن زیرا او میفهمد به شیوه او – شیوه ای زنانه- عشق ورزیدن را یاد گرفته ای…. یک زن به دنبال یک “مرد “است که بلد است قاطع و کله شق و قدرتمندانه زن را در بر بگیرد.



ادامه مطلب


نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
          
پنجشنبه 10 مرداد 1392


گرایش بین زن و مرد در نوع خود میتواند مفید یا مضر باشد. البته بیشتر ما حداقل یک بار در زندگی تمایل قوی را نسبت به فرد مخالف حس کرده ایم، خوب!، این حس در مورد روابط معمولی شاید بتواند موثر باشد ولی در مورد مسئله ی ازدواج اگر بخواهیم تنها با اکتفا به این تمایلات و بدون توجه به معیارهای دیگر روان شناسی، تصمیمی بگیری، ویران کننده است، چراکه نتیجه ای جز رنج، ترس از آینده، تحلیل انرژی و در آخر، در فاصله زمانی کم دچار افسردگی و سرخوردگی می شویم!



ادامه مطلب


نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
          
پنجشنبه 10 مرداد 1392

گاهی باید به فاصله ها خوش آمد گفت

شاید آمده اند ، تا بخشی از حماقت هایمان را جبران کنند . . .

.

.

.

صد سال ره مسجد و میخانه بگیری / عمرت به هدر رفته اگر دست نگیری

بشنو از پیر خرابات تو این پند / هر دست که دادی به همان دست بگیری . . .

.

.

.



ادامه مطلب


نوع مطلب :
برچسب ها : فلسفی،
لینک های مرتبط :
          
پنجشنبه 10 مرداد 1392
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با  پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :

 ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای...

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

                       کاین گره بگشای و گندم را بریز

                                               آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است ! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و ...

متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...





نوع مطلب :
برچسب ها : فضل خدا ...،
لینک های مرتبط :
          
پنجشنبه 10 مرداد 1392

شب قدر است بیا قدر بدانیم کمی


خانه دل ز گناهان بتکانیم کمی


  شعله افتاده به ملک دلم از فرط گناه


      دوست را از دل این شعله بخوانیم کمی . . .

  « شهادت مولای بی پناهان مولا علی تسلیت باد »

دوستای خوبم التماس دعا

یادمون نره خیلیا، تو بیمارستانها چشم براه دعای ما هستند

 پس اول برای ظهور آقا بعد برای سلامتی بیماران دعا كنید

دوستای خوبم مامانم مریضه تازه امروز از بیمارستان مرخص شده براش دعا كنید





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
          
چهارشنبه 9 مرداد 1392
 

روی تپه بودند. آفتاب داشت غروب می کرد. آن دو داشتند می رقصیدند. ابرها در افق به رنگ نارنجی و بنفش در آمده بودند. دختر سرمست و خوشحال می خواند:

این گیوتین است و آن نبات

این برای مرگ، آن برای حیات

می چرخیدند و تاب می خوردند. و پسر محو صورت او شده بود که با حاشیه موهای سیاهش شبیه به عکس های مراسم سوگواری شده بود.

جلاد بیا، آماده شو

معشوقم اینجاست، منتظر تو

پسر خم شد. پیشانی اش را بوسید و او را بلند کرد. او با خوشحالی خندید. پسر به یاد نمی آورد آخرین باری را که او را اینقدر خوشحال دیده بود.

روی تپه می رقصیم، در تیغستان می گردیم

می خوریم، می نوشیم، شادیم تا نفس در سینه داریم

آهنگ تمام شد و اولین ستاره ها در آسمان پدیدار شدند. پسر در مقابل دختر خم شد. از موهای هر دو عرق می چکید. دختر لبخند زیبایی بر لبش بود. زیباتر از آسمان بالای سرشان. و گفت

“وقتشه، وقت بیدار شدنه”

پسر بیدار شد. جای او روی تخت خالی بود. و او تنها بود. حلقه اش را دستش کرد و از رختخواب بلند شد.

 





نوع مطلب :
برچسب ها : رقص عاشقانه،
لینک های مرتبط :
          
چهارشنبه 9 مرداد 1392

صبر کن سهراب
گفته بودی قایقی خواهم ساخت
قایقت جا دارد؟
من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم...
آری تو راست میگویی
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
اما سهراب تو قضاوت کن!!!
بر دل سنگ زمین جای من است؟
من نمیدانم که چرا این مردم، دانه های دلشان پیدا نیست...
کجایی سهراب؟
آب را گل کردند
چشم ها را بستند و چه با دل کردند...
وای سهراب کجایی آخر؟
زخم ها بر دل عاشق کردند، خون به چشمان شقایق کردند...
تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند، همه جا سایه ی دیوار زدند...
کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی است! دل خوش نایاب است!
دل خوش سیری چند؟!
صبر کن سهراب
قایقت جا دارد؟





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
          
چهارشنبه 9 مرداد 1392
 
 
 به دنبال خدا نگرد...

خدا در بیا بانهای خالی از انسان نیست ...

خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست ...

خدا در مسیری است که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ....


 





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
          
چهارشنبه 9 مرداد 1392

 

خدا تنها معشوقی است که عاشقانی دارد که هیچ یک از بودن دیگری

ناراضی نیست و هیچگاه یکی از آنها معشوقش را تنها برای خود

 نمی خواهد . . .





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
          
چهارشنبه 9 مرداد 1392


( کل صفحات : 2 )    1   2   


صفحات جانبی
آمار وبلاگ
  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :
امکانات جانبی
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات