بهارانه3 بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم درباره وبلاگ عاشق ترین مرد،آدم بود که بهشت را به لبخند حوافروخت... ............................................. .خدایا آیا تا به حال به این موضوع فکر کردی که شاید... شیطان عاشق حوا بود که به آدم سجده نکرد مدیر وبلاگ :یه دوست خوب مطالب اخیر آرشیو وبلاگ نویسندگان ملا
نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست
میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از
نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در
تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند ودو سکه به او نشان می
دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد
مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست . میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه
به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و
هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما
اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من
احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر
آوردهام.«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.» نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : اینل
واترمن داستان آهنگری را می گوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور
تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی
کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی
مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند.یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از
وضعیت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجیب است . درست
بعد از اینکه تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی زندگیت بدتر شده نمی خواهم
ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز
بهتر نشده ! آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همین فکر را کرده بود و
نمی فهمید چه بر زندگیش آمده است .اما نمی خواست دوستش را بدون پاسخ
بگذارد روزها به این موضوع فکر کرد تا بالاخره جوابش را یافت روز بعد که
دوستش به دیدنش آمده بود گفت : در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند و
باید از آن شمشیر بسازم می دانی چطور این کار را می کنم ؟ اول تکه ای از
فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود بعد با بیرحمی سنگینترین
پتک را بر می دارم و پشت سرهم بر آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد شکلی را
بگیرد که می خواهم بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم تا جاییکه تمام این
کارگاه را بخار آب فرا می گیرد فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله
می کند و رنج می برد باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد
نظرم دست پیدا کنم " یک بار کافی نیست "آهنگر مدتی سکوت کرد سپس ادامه داد
" گاهی فولادی که به دستم می رسد این عملیات را تاب نمی آورد حرارت پتک
سنگین و آ ب سرد تمامش را ترک می اندازد می دانم که از این فولاد هرگز
شمشیر مناسبی در نخواهد آمد "آنگاه مکثی کرد و ادامه داد " می دانم که خدا
دارد مرا در آتش رنج فرو می برد ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده
پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم انگار فولادی باشم که از
آبدیده شدن رنج می برد .اما تنها چیزی که می خواهم این است : " خدای من از
کارت دست نکش تا شکلی را که تو می خواهی به خود گیرم با هر روشی که می
پسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه
فولادهای بیفایده پرتاب نکن .
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.معلم
گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با
وجودى پستاندار عظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.دختر کوچک
پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟معلم که عصبانى شده
بود تکرار کرد که نهنگ... نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن
است.دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.معلم گفت: اگر
حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.یک
روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد
نگاه مىکرد.ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.از
مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟مادرش گفت: هر وقت تو یک
کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوی، یکى از موهایم سفید مىشود.دختر
کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید
شده!عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد.
معلم هم داشت همه بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند.معلم گفت:
ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به این عکس نگاه
کنید وبگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.یکى از
بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.معلم داشت جریان خون
در بدن را به بچهها درس مىداد. براى این که موضوع براى بچهها
روشنترشود گفت بچهها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مىدانید خون
در سرم جمع مىشود و صورتم قرمز مىشود.بچهها گفتند: بله معلم ادامه داد:
پس چرا الان که ایستادهام خون در پاهایم جمع نمىشود؟یکى از بچهها گفت:
براى این که پاهاتون خالى نیست.بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده
بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا
ناظر شماست.در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچهها رویش
نوشت: هر چند تا مىخواهیدبردارید! خدا مواظب سیبهاست
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : پروردگارا؛ یاریم ده که سراسر عمرم را روزه باشم از پلیدی هایی که مرا از مهر بیکران تو دور میکند نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : پیوند روزانه پیوندها صفحات جانبی
آمار وبلاگ
امکانات جانبی |