دل نوشته ها
به پاس قدر دانی
دلنوشته همسفر زهره م:
استاد عزیزم ای کمک راهنمای گرامیم، ای چراغ ونشان راهم ،ای بهترین انسان زندگیم، ای الگوی تمام عیار زندگیم ،ای اسوه صبر ،تلاش، عاشق واقعی وبی منت...هرچه قلم در وصف شما بنویسد باز هم کم است . باید سالها بنویسد تا بتواند صفات شمارا توصیف کند.انگار دیروزبود که من باچه حالی وارد کنگره شدم دنیا برایم تیره وتار شده بود با خود می گفتم دنیا برای من تمام شده، خسته ومتنفربودم هم از خودم هم از نگاه دیگران ، دلم می خواست کسی راپیداکنم وسرم را روی شانه هایش بگذارم وساعتها گریه کنم .به دنبال گم گشته ای می گشتم به همه طرف نگاه میکردم تا راه نجاتی پیداکنم. ناگهان من کسی رادیدم که بایک شال نارنجی داشت برای رهجوهای خود سخن می گفت این قدر چهره وصحبت هایش برایم جذاب بود که فکر کردم سالها من اورامی شناسم به سمتش رفتم و اجازه نشستن خواستم باروی باز و لبخند زیبایش من رادر آغوش گرفت وگفت خوش آمدی تواز این به بعد رهجوی من هستی .بابیان زیبایش قوت قلب گرفتم و آرام شدم وفقط نگاهش میکردم حسم میگفت انتخاب درستی کردی بمان وگوش به فرمانش باش .بارها و بارها درددل ، ناله و شکایت کردم ، کمک و یاری خواستم ، غصه هایم را قصه کردم و برایش تعریف کردم و راه نجات خواستم....بهم امید داد و گفت غصه بس است لنگر کشتی ات را بکش و کم کم حرکت کن تا به اقیانوس برسی .متوجه حرفش نشدم چون تمام حس های درون وبیرونم یخ زده بود ولی او تلاشش را می کرد تا روزنه ای پیداکند تا من بتوانم حرکت کنم .به خاطر من از پیش کسوتان راه نجات می خواست تا من رانجات دهد.رهجویی بودم که تمام اعضای بدنم قفل وزنجیر بود واو با دانایی و تلاش یکی یکی آنها را باز میکرد تا من بتوانم حرکت کنم و من را لحظه ای به حال خود رها نکردوقتی توانستم شروع به حرکت کنم مانند یک مادربرایم اشک شوق می ریخت و بارها شاهد آن بودم.عاشق واقعی بودعاشق آموزش بود ودوست داشت من راهم عاشق کند.
ای راهنمای عزیزم این شما بودید که با آموزش لازم ، برخورد سالم بر اساس محبت مرا یاری دادید ، اشتباه کردم بخشیدید ، لبخند زدید ، سخت گرفتید ، آسان گرفتید و بارها فرمودید : سخت نگیر ، اما بیان نمودید؛ جدی بگیرید ، با ایمان باشید ،امید وارباشید و حرکت کنید ، رکود جایز نیست !
سخنانتان بر دل همه می نشست چون همراه با فعل بود و تجربه هایتان را چه زیبابیان می کردید تا من تجربه ی سخت نداشته باشم .
دستم راگرفتید ومن را از گذرگاههای سخت عبور دادید.
آموزش شما با حکمت و صلاح همراه بود ، و بیداری و هوشیاری من ، هم برای شما و هم برای منِ رهجو سخت و سهل بود.
زمزمه ی محبت شما بر جانِ من مداوم بود ،آموزشی بود که مرا به ترغیب برای عبور از گذرگاههای سخت آماده میکرد و نوازشِ آموزش همیشه شیرین و راحت نبود !
اگر برجکم را هم می زدید به صلاح من بود زیرارهجو باید کارآزموده و رها میشدتاصفت کسب کند.
بار دیگر رهایم کردید ، بار دیگر درمان ، تعادل و احیا را برای خواستاران به ارمغان آوردید.شمااز بیشترین خواسته هاتون گذشتیدتابتوانید بهترین رهجو را تحویل کنگره بدهید شما تمام مارا احیاکردید ومن زنده بودنم را مدیون شما هستم...نمی دانم چه کار خوبی کرده بودم که خداوند من را لایق در کنار بودن همچین فرشته زمینی قرارداده بود وپنج سال در کنار بهترین بنده اش قرار داد خداوندا سپاس که هر چه سختی دادی ،سپاس از اینکه به من مسافر حال خراب دادی، سپاس که به من مشکلات دادی و سپاس بی نهایت که بهترین بنده ات را برای نجاتم سر راهم قرار دادی این به تمام دنیا و مشکلاتش می ارزد.
سپاس از شما که اسوه صبر وگذشت و عاشق واقعی هستید.
سپاس ازشما که عاشق آموزش بودید ومارا هم عاشق کردید.
هنوز صدای دلنشین شما در گوشم زمزمه می شود که با عشق از ما می خواستید که حرکت کنیم گفتید سکون جایز نیست حرکت کنید.
خداوند قلب بزرگ و مهربانی به شما داده شما نمونه واقعی ایثارو فداکاری و گذشت هستید
درسهای زیادی از شما گرفتم . درسهایی که همواره یاری رسان من در مقابل مشکلات بود
همیشه از مشارکت ها و صحبت های خوب شما بهترین برداشت ها و درسها را می گرفتم .
نگاه مهربان و لبخند پرانرژی بخش شما همیشه رو تک تک سلول هایم نفوذ می کرد و به عمق جانم می نشست ..هرچه برای شما بگوئیم کم است و سالها باید بنویسم وفقط یک جمله می نویسم که خداوندا هزاران بارشکر که من را رهجوی شما انتخاب کرد.
ولی حیف که چه زود پنج سال تمام شد و موقع رفتن شد خیلی ناراحت شدم برای خودم که نتوانستم درکنار شما حرکت درست انجام بدهم و حالا با حسرت و گریه به سایت لژیون سر میزنم و شما وآموزشهایتان را میبینم.
سر تعظیم جلوی شما فرود می آورم وبا تمام وجودم ازشما خواهش میکنم که من را با تمام صفات خوبتان ببخشید
برای تمام کم کاریم! تمام نافرمانی هایم و .....وبرایم دعا کنید که ازاین به بعد رهجوی خوبی برای کنگره باشم.خداقوت وتبریک فراوان به شما میگویم که خداوند وکنگره ارزش وتلاش شمارادید وبه شما جایگاه اسیسانت داد.خیلی خیلی خوشحالم که شما تغییر جایگاه دادید واین برازنده شمابود.انشاالله هرکجاهستید سالم وسلامت باشید وبه قله های رفیع انسانی برسید.
دلنوشته همسفر زهرا ق
از بوسیدنی های روزگار یکیشان بود دستآموزگار
بارها شروع به نوشتنکردم و پاک کردم..بارها نوشتم و کاغذ را پاره کردم تا بتوانم بهتر از احساسم بگویم.از چیزی که در درونم بود و نتوانستم آنجور که باید میگفتم گفته باشم..روز اول من شما را در مراسم پختن آش رشته کنگره در پارک دیدم.آن روز باردار بودم و رهجوی رهجوی شما خانمحدیث عزیز و مهربانم بودم..ایشان از شما اجازه گرفتند و مرا با خود پیش شما آوردند.حس خوبی داشتم.چند رهجوی شما کمک راهنما شده بودند و من سر سفره ای که پر از کمک راهنما بود نشسته بودم و هنوز طعم قره قروتی که آورده بودید را به یاد دارم..از آن روز به بعد شما در ذهنم جا گرفتید و به خاطر مسائلی به شعبه شیخ بهایی آمدم و با اجازه مرزبان آن زمان خانم زهرا اکبری و زهرا بیگلری عزیزموارد لژیون شما شدم و از شما درخواست کردم که اجازه خدمت در وبلاگ را به منبدهید و شما با روی باز پذیرفتید..وای که ای کاش آن روز الان دوباره اتفاق میافتاد..شما شدید همه چیز برای من..خواهر داشتم ولی شما خواهری دیگر بودید..مادر داشتم ولی مادری دیگر بودید..و اما رفیقی شدید که هیچگاه نداشتم و از همه مهمتر استادی شدید که هرگز در هیچدانشگاهی نیافتم..منزخم داشتم..زخم هایی در دل از مسافر و زمانه..اما یاد گرفتم از شما که اگر درد هست درمان همهست..من دوچیز را خیلی خوب از شما آموختم..یکی چشم گفتن و دیگری دوست داشتن و عاشق مسافرمبودن..یاد گرفتم هرچه خوبی هست را ببینم و چشم روی بدی ها ببندم..از شما یاد گرفتم عاشقانه و بی چشم داشت خدمت کنم..یاد گرفتم که تا صبح در وبلاگ خدمت کردن چقدر شیرین است و سخت...یادگرفتم بهشت را به بهاء دهند نه به بهانه...هربار مرا به یاد خود می آوردید و میگفتید تو قوی تر از این هستی..به من گفتید که می توانی کمک راهنما شوی و با وجود هزارانمساله مرا امیدوار کردید..شاید امسال شال نارنجی بر گردن ندارم اما شالی سبز رنگ را برگردن دارم که عاشقش هستم و در جهت پیشبرد اهداف این شال خدمت خواهم کرد و دعا به جان شما..استاد عزیزم..شما فقط برای من استاد نبودید برای دخترم هم استاد بودید زیرا روزی که بعد دعا شما را بغل کرد متوجه حس خوبش به شما شدم و روزی او هم از شما یاد خواهد کرد آنهم به نیکی و بزرگی..استاد عزیزم! مسافرمهم همیشه شمارا به نیکی یاد میکند و از شما بعنوان یک همسفر خیلی خوب اسممی برد..شما با ما چه کردید گه اینقدر عاشقتان هستیم..آموزگارم به من آموختی که خود بیاموزم وگر نه باید از زمانه بیاموزم..کمک راهنمای مهربانم بی منت باران شدی و باریدی بر تن خسته ام..ماه شدی در شبهایی که نوری نبود یا حداقل برای من اینگونه جلوه می کرد..دریا را نشان دادی و خودت اقیانوسی بود بی انتها..بهترین اتفاق زندگیم آشنایی با شما بود..به شما قول می دهم که خدمت گذار خوبی باشم و امسال شال نارنجی را از دستان پر مهر آقای مهندس بر گردنم ببینید..دوستتان دارم و برایتان بهترین هارا خواستارم..دعای من بدرقه ی راهتان است. با احترام همسفر زهرا قاسمی و آنیتا
دل نوشته همسفر زهره ش
خانم زهره نمیدانم برای توصیف محبتها و آموزههایتان چه بنویسم که محبت و عشق شما از جنس بلور، آسمانی و مهربان است چه زیبا واژهها را آسمانی میکنید.
استاد عزیزم؛ پیامت چراغ راه زندگیام شد مرا به سرزمین نور و آگاهی هدایت کردی؛ ای آیینه تمام نمای عشق، محبت و ایثار. شما مانند مادری مهربان هر چه را در توان داشتید در طبق اخلاص گذاشتید و با آن سوزی که داشتید بر ما عرصه کردید و مهربانم نمیتوانم اشکهایتان را هنگام مشارکت فرزندم در اردستان و همدردی و اشکهایتان را هنگام درد دل کردن و تغییر حالمان و روحیههای بچههای لژیون فراموش کنم. درون سینه تمام بچههای لژیون آتشفشانی از محبت شماست. اگر نمیتوانیم این محبتها را آنطور که شایسته است ابراز کنیم بر ما ببخشید که زبان در توصیف اینهمه عشق و محبت قاصر است که قلبمان سرشار از محبت و عشق شماست. فراموش نمیکنیم که در سرزمین خاطرهها آنان که خوباند همیشهسبزند و آنان که محبت و دوستیها را بر قلبها برافراشتند همیشه به یاد میمانند.
استاد عزیزم؛ چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد.
استاد عزیزم؛ آموزهها و تشویقهای شمارا در تلاش برای امتحان کمک راهنمایی و ایجاد انگیزه در کسی که تازه آمده بود که زود این دوره تمام شود و برود، فراموش نمیکنم. مهربانم؛ شما زمین سرد دلم را حیات بخشیدید. تنها کاری که در جبران زحمات و عشق شما میتوانم انجام دهم تلاش برای عملی کردن آموزشهای شماست، شما که همیشه از ما میخواستید تأثیرگذار باشیم تا تأثیرپذیر.
امیدوارم بتوانم با قرار گرفتن در جایگاه کمک راهنمایی حالا که توفیق خداوند شامل حالم شده بتوانم از ویژگیهای شما، از صبر، عشق و محبت بلاعوض شما از رعایت کردن قوانین، همه و همه الگوبرداری کنم که صدالبته این کار سخت و طاقت فرساست و بازهم به دعای خیر و مادرانهتان محتاجم، خیلی دوستتان دارم. برای شما آرزوی سلامتی و موفقیت در این جایگاه خطیر رادارم که الحق برازنده شماست. کار بزرگ از عهدهی روح بزرگ برمیآید. امیدوارم که قلبتان همیشه گرفتار عشق خداوند باشد و به مرتبه عشق خالق به مخلوق برسید. نمیدانم شاید هم رسیدهاید! دخترم نگاه پرمهر خداوند همراه همیشگی خود و عزیزانتان باشد.
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
دل نوشته همسفر فاطمه
سلام..سلامی از عمق وجودم. از تک تک رشته تنم باعشق تقدیم راهنمای عزیزم خانم زهره توکلی..
روزی که با هزاران درد و ناباوری با ترک های پی در پی مسافرم با ناامیدی وارد کنگره شدم با توپی پُر و گله مند از زمین و زمان و شکست خورده و همه چیز را گم کرده بودم.آن روز بااین همه تاریکی چراغی روشن شد و آن روز روز قشنگی بود ..روزی بود که آقای مجید سلامی به شعبه ما آمده بود برای پیمان برای تقدیم شال ایجنتی به آقای مهدی صدیقی هرچند برای یک تازه وارد گیج و مبهم بود اما لابه لای این همه گیجی و سردرگمی چیزهایی بود که پررنگ می شد..مشارکت خانم زهره در عمق وجودمن نشست تا زمانی که آقای صدیقی دست راست خود را برای پیمان بالا بردند .دقیق یادم هست..انگار همین الان بود که آقای صدیقی پیمان می بست و وقتی اسم خدا را جاری می کردند دیگر من نبودم تک تک رشته های تنم و همه سلول های وجودم یکی یکی از هم گسسته می شد و ندای درونم آرام با من پیمان می بست.
من در جایگاه خودم نبودم ،بی قرار و پُراز استرس و اضطراب های مکرر در من گم شد در آن فضای عرفانی آرام و استوار بودن خانم زهره و رضایت داشتن اشک شوقی بود که می ریختند و راضی بود از جایگاه همسرشان ..آن روز روزی بود که من گره خوردم به کنگره ۶۰ و روزی بود که من و دخترم دلبسته خانم زهره شدیم و بعنوان راهنما انتخاب کردم و اما امروز دل کندن سخت است..
راهنمای عزیزم دلتنگ می شوم .دلتنگ آهنگ دلنشین صدایت استاد عزیزم دستم را گرفتی ..زمانی که در تاریکی ها فرو رفته بودم و زنجیرهای اسارت بیداد میکردند دستم را گرفتی و سکوت را یادم دادی..به پاهایم جان بخشیدی و به فکرم توانایی و به عقلم فرمان و اجازه حرکت کسی که نمی دانست چگونه مشکلاتش را حل کند ..طلب دادی تا بطلبم و پا به راهی بگذارم که هرچه جلوتر می روم صلح و آرامش بوی نسیم صبحگاهی بوی عطر گلهای بهاری بوی باور را باور کنم که من ارزشمندم و می توانم ارزشمند باشم و محبت را در من جاری ساختی تا در مسیر و مقصد گمراه نباشم و هربار که به زمین خوردم دوباره خودم محکم تر از قبل از جایم بلند شوم و مشکلاتم را بعنوان گنج های زندگیم حل کنم و مواظب شهر درونم باشم تا به دست موریانه ها نیقتد ..آری جاریست تا من چقدر بطلبم..
با تقدیر و تشکر از راهنمای عزیزم و خانواده محترمشان که مشوق من در کنگره شدند..به امید روزی که جبران زحمات نمایم..
رهجوی شما خانم فاطمه
طبقه بندی: دلنوشته،
برچسب ها: دل نوشته همسفران لژیون 8 کنگره 60،