مرا خود با تو سری در میان هست
وگرنه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست...
در کنار تو بودن زمان را بی معنا می کند
و در بی تو بودن زمان به کار نمی آید
حالا تنها سه سطر مانده تا لحظه ی خداحافظی
و من دارم با همین شعر لعنتی
آخرین فرصت بوسیدنت را
از دست ...
دادم !
حالا دیگر هر چه که شعر بگویم
از تو
دورتر می شوم
و هر چه شاعرتر باشم
بیچاره ترم ...
م . محمدی مهر
ماه وقتی در شب موهای تو گم می شود
کاروانی بین ابروهای تو گم می شود
ناخدا هر قدر دریا را بلد باشد شبی
کشتی اش در موج گیسوهای تو گم می شود
وحشتم از مرگ خیلی کمتر است از لحظه ای
که سری بر روی زانو های تو گم می شود
کاروان سالار من! زنگ شتر های عرب
لای آواز النگو های تو گم می شود
مانده ام یا آسمان در چشمهایت مخفی است
یا زمین در بین بازوهای تو گم می شود
غاری یک نفره ام
در طبقه ی دوم آپارتمانی
در محله ای شلوغ
صبح ها
بیرون می زنم از خودم
دنبال کوهی
که جا برای غاری یک نفره داشته باشد
شب ها
بر می گردم به خودم
آتش روشن می کنم
و روی دیواره هایم
طرحی می کشم
از معشوقه ای
که ندارم
باد که می آید
خاکِ نشسته بر صندلی بلند می شود
می چرخد در اتاق
دراز می کشد کنار زن ،
و فکر می کند
به روزهایی که لب داشت...
گروس عبدالملکیان
یک روز سطری از این شعر
مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند
واژه ها برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند
و فکر می کنی
چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟
- نگاهم می کنی
و چشم هایت چقدر خسته اند !
انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند –
نگاه می کنی به من
برفی که بر موهایم باریده
راه تمام آشنایی ها را بسته است
انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند
که نوازشی را یادت بیاورند
و تمام این سال ها
آنقدر میان خطوط موازی دفترم
دست به عصا راه رفته ام
که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست
واژه ها
دوباره برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند
و این شعر
برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد ...
لیلا کردبچه
پنجره واژه ایست زندانی، بین دیوارها اسیر شده
آنقدر مانده سینه ی دیوار، تا که غمگین و گوشه گیر شده
پنجره پوستش ترک خورده، شیشه هایش کثیف و لک خورده
ابر! باران نبار، بی انصاف ... تا نبیند چه قدر پیر شده
پنجره گفته بود می خواهد رابط ما و آسمان باشد
سالها بسته مانده از آنروز، بسته و خسته و حقیر شده
پنجره گفته بود از دیوار خواسته بگذرد همین یکبار
گفته با خنده در جوابش که: او برای همین اجیر شده
پنجره از اصالتش دور است اشکهای ستاره ها شور است
پشت قاب همیشه بسته ی او آسمان طرحی از کویر شده
دیشب از پنجره شنیدم او قصد دارد که خودکشی بکند!
دیگر از این همیشه در تکرار ، دیگر از زندگیش سیر شده
پنجره قصد خودکشی ... اما ، خود او خوب خوب می داند
سر به دیوار و سنگ هم بزند ، دیگر از او گذشته دیر شده
پنجره سالهاست زندانیست، سالیانست رو به ویرانیست
دیگر از او گذشته ... دیر شده، پنجره ... پنجره اسیر شده
دست از چرا و
چاره و
چمچاره
می شویم و زل می زنم به جهل رابطه
بیخودی متاسف نباش
تو آمده بودی که بروی اصلا!
تو چه می دانی چه ترسی ست
ترس از کوچه ی بعد از خداحافظ؟
تو چه می دانی
چه ها که نمی کند این ترس؟
بیخودی لبخند نزن
هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!
بیا برویم
خودت را جمع کن
خرده هایت همه جا پخش است
نگاه کن آنجا
زیر پایش
تکه ی شکسته ای از تو جامانده
جمع کن زود
اینجا جای ما نیست
بیا برویم
روی پاهایت بایست
زخمهایت خوب میشوند قول میدهم
دستهای او تیشه میزنند مرحم ندارند
بیا برویم خواهش میکنم ... بیا برویم
همین امروز باید از اینجا رفت
اینجا خیلی وقت است جای ما نبوده
بگذار زمان روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد
بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار
مطرود ز درگاه خداوند نباشد
بگذار گناه هوس آدم و حوّا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد
مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش
این قصه همان قصه که گفتند نباشد
ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده ی نادیده که دادند نباشد
یک بارتو درقصه ی پرپیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد
آشوب،همان حس غریبی ست که دارم
وقتی که به لب های تو لبخند نباشد
درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگهای تو هرچند نباشد
من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد
وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمان روی زمین بند نباشد