دلتنگش شدم
این روزا همش به اون فکر میکنم و این کلافم میکنه
اینکه شبا بدون فکر کردن ب اون خوابم نمیبره دیوونم کرده
دیشب یه ساعتی میشد که تلاش میکردم بخوابم و نمیتونستم
هی به خودم میگفتم مغز عزیزم خفه شو خفه شو خفه شوووو
میدونم دلتنگه ... میدونم که هیچکسی براش جای من رو نمیگیره ...
میدونم کم و بیش به ماجرا ها و اتفاقات فکر میکنه
ولی نمیدونم چی تو سرش میگذره
دوست داره همه چی درست شه؟
دوست داره همه چیو فراموش کنیم و دوباره بسازیم؟
یا نه داره با خودش کلنجار میره که منو وسط درگیری ذهن و قلبش بکشه
فهمیدن چیزی که تو سرشه خیلی سخت شده
نوشته بود که زندگی به من ثابت کرده آدم بیشتر حسرت کارای نکرده رو میخوره تا کار کرده
پس تا میتونید هرگوهی دلتون میخواد بخورید
میخواستم بگم نه اینطور نیست
آدما پشیمون میشن
آدما حسرت میخورن که چرا اون کاررو انجام دادن
خلاصه که زندگی من هر لحظه در تلاشه نذاره حال آرومی داشته باشم
این هفته بین من و اون چیزای غیرقابل انتظاری گذشت
از بحث کردنمون سر اینکه کی مقصر بود .... تا شنیدن صداش پشت تلفن
چند روزه که سردرد امونمو بریدهه
نمیدونم چه مرگمه اینقدر درد میگیره که دلم میخواد بزنم زیرگریه هوووف

♥ پنجشنبه 9 آبان 1398 ساعت 08:33 ق.ظ توسط Ftme نظرات()