احساس کردم باید بنویسم
اما نمیدونستم چجوری یا حتی راجب چی
نه اینکه حرفی نداشته باشم
فقط ازدحام افکارم اجازه طبقه بندی و چینش صحیح رو نمیداد
دلم نمیخواد بشینم و همش از کسی بنویسم که کلماتم و احساساتشو درک نمیکنه
نه اینکه نخوام. راستش دلم میخواد افکارم و روزنوشت ها و اینارو فقط با اون به اشتراک بذارم
فقط میترسم غرورم بیشتر از این بشکنه
نمیخوام بدونه بعد این همه ماه هنوز همون اندازه فکرم مشغولشه
امروز با خودم فکر میکردم و راه میرفتم ک یهو پام گیر کرد
با سرت پرتاب شدم که ناخوداگاه دستمو اوردم جلو و سرم ضربه ندید!
خلاصه که برای دومین بار به فنا رفتم
اولین بارشم پارسال بود که مشغول فکر کردن بهش بودم که از پله ها پرت شدم
بابام میگه خیلی سربه هوا شدم!
خب برگردم سر ادامه نوشته
یه زمانی احساس میکردم باارزشترین داراییم غرورمه
زمانی که ازم رنجید برای بخشش تمام غرورم رو گذاشتم زیرپام
میتونم قسم بخورم تا حالا هیچوقت اینقد شخصیتمو تحقیر نکرده بودم
شاید باید غرورم و حفظ میکردم و خودمو اینقد جلوش نابود نمیکردم
ولی خب میترسیدم . با خودم میگفتم غرورم مهم تره یا کسی که دوسش دارم؟
میخواستم بگم من پیامبر نیستم که خطا نکنم که...
بعد گفتم خب توام خدا نیستی که ببخشیم...
ولی خب به قول اون یاروعه که اسمشو یادم نیست
عدالت و اینا برای فرشته هاس
انسان نیاز به بخشش داره!
ولی خب آدما به افکارشون هزاران برابر بیشتر از توجیحات و دلیلای من و شما بها میدن
داد بزن ، هرچی میگی بگو ، ولی اگه نخوان حرفتو بشنون تلاشات بی فایدس
از خیلی چیزا میخواستم بنویسم ولی خب مشکل اینجاس که تا میام بنویسم
ذهنم قفل میشه
یه تصویر از تمام روزای گند گذشته میاد جلو چشمم
و یه تصویر از خودش ...
و یهو مث یه مجسمه خشکم میزنه ! دستام میلرزن و همه چی از مخم میپره
آدما عوض میشن نه؟ از اشتباهاتشون درس میگیرن ... دیگه تکرار نمیکنن
چی میشد اگه اینو درک میکرد؟ چی میشد اگه اینو باور میکرد؟
میگن برای انسان هیچ نخواستنی وجود نداره
میگن هیچ غیرممکنی وجود نداره
چرا من براش غیرممکن بودم؟
احساس میکنم از اونی که بود فاصله گرفته
شخصیت جدیدش خیلی مبهمه
اون خیلییی مهربون بود . غرورش فوق العاده جذاب بود
اینم بگم که شدیدا لجباز بود . اگهمرغ من یه پا داش به قول خودش مرغ اون فلج بود
سعی میکرد منطقی باشه و تو همه مسائل عقلانی عمل کنه
این اخرا دیگه احساسشو خرجم نمیکرد . با منطقش بام رفتار میکرد
راستش از همون نقطه که زندگیم بهم ریخت عوض شد
جایی که بیشتر از همه نیازش داشتم ولم کرد و من نابود شدم
با خودم میگم اگه من باعث تغییرش شده باشم چی؟
اگه اشتباهم باعث این کسالت و بی حسیش شده باشه چی؟
آذرم رسید ...
سالگردمون نزدیکه ....
راجب سالگردمونم مینویسم ...
راجب تولدشم مینویسم ... (اینو تو دفترخاطراتم نوشته بودم ولی اینجا ن)
خب شبتون خوش
پ.ن 1 : وقتی نوشتنم تموم شد و رفتم عنوان وارد کنم
آهنگ یه اشتباه از هوروش بند پلی شد تو مخم
این آهنگو استوری کرده بود
(البته استوری ی دختره دیگ بود که مجدد استوریش کرد)
پ.ن 2 : این دختره که خط بالا گفتم
یکی از همون دسته آدماییه که بهشون حسودی کردم!
(شایدم باید میگفتم میکنم!)
دلیلشم که مشخصه ... بنا به دلایلی
پ.ن 3 : هرازگاهی اینستا پیام میداد و وقتی میدید نیستم ان سند میکرد
مث اینکه کلی با خودش کلنجار رفته باشه که پیام بدم ؟ ، ندم؟
بعد که ارسال کرده پشیمون شده!
خدارو شکر نوتیفیکیشن میومد ک پیام داده
ولی از شانس بد من اینستا تصمیم گرفته که دیگ نشون نده
و خب من دیگه اینو نمیفهمم
پ.ن 4 : شده آیا به کلنجار بنشینی که چه شد؟
من به این درد پر ابهام دچارم هرشب (امیدوارم قبلن نگفته باشم)
ادامــهـ