شیشه ماشینو داد پایین!
گفت ببین هوا رو !
ببین چه بارونی میاد اینا بخاطر حضور توعه ها !
دلبر میبینی قطره ها رو !مثل خنده های تو که گوشه لبت جا خوش میکنن نشستن رو شیشه بخار گرفته !
خوب نگاه کن حس میکنی چقد حالم خوبه ؟
دستشو گرفتم ....
خندید !
گفت هنوزم بارون که میاد ساکت میشی زبونت بند میاد !!
با تمام وجود هوای بارونیو تو ریه هام دادمو گفتم من از این همه خوشبختی که کنار تو دارم زبونم بند اومده وگرنه این قطره ها و صدای بارون بهونس !
صورتشو سمتم اوردو گفت میشه هر وقت بارون اومد همین حرفو بزنی بهم ؟
دستشو محکم تر گرفتمو سکوت کردم
زهرا مصلح
طبقه بندی: شعر،
برچسب ها: شعر، شعر نو، عاشقانه،