به یادتم هنوزم ...
برای ZADS  
خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی؛ تو            دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدم‏ی تو
زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده            روز تولدم برام فرشتشو فرستاده
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه            خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه
تو، نمی اومدی پیشم من عاشق کی می شدم            به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
              
خیلی خوشحالم - محمد علیزاده 
ارسال پست
نه چشمانت آبی بود
و نه موهایت شبیه موج ها....
هنوز نفهمیده ‌ام
دریا که می ‌روم
چرا ... یاد تو می ‌افتم !!!
پوریا نبی‌ پور
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

امروز از خونه دور شدم و اومدم توی تنهایی خودم تا بتونم خودمو برای کنکور ارشد آماده کنم. امروز انقدر اتفاق برام افتاد که نمیدونم کدومشو بگم واسه همون هیچکدومش رو نمیگم چون از حوصله خودمم خارجه ...
دیروز به چند نفر گفتم واسم دعا کنین !!!    نمیدونم اگه دعا نمیکردن چی میشد ...

چند روزه میخوام تلخ ترین خاطره زندگیم رو بنویسم ...
هیچوقت ازش حرف نزدم و همیشه فکر میکنم که شبیه خواب میمونه !!!
من اوایل پست هایی که میفرستادم راحت از ذهنم میومد و تایپ میشد ولی حالا باید دقت کنم که چی بگم !!!
خیلی اتفاق افتاده که پستی رو بنویسم. بعد پاکش کنم !!!
بخاطر این که نارحتتون نکنم یا ...
چارچوب های اولیه من این نبود !!!
قبلا که توی وبلاگ مینوشتم دیگه به دفتر خاطراتم هیچ چیزی اضافه نمیکردم ولی حالا برعکس شده !!!
خوبی ها رو اینجا مینویسم. ناراحتی ها و اتفاق های دیگرو توی دفترچه خاطراتم...

خوب نارحتی و اتفاق های دیگه هم جزء قشنگی های دنیاست !!!
همیشه که نباید خوشحال باشیم !!!
از این به بعد میخوام مثل قبل بنویسم ...
اگر از من ناراحت یا حتی متنفر بشین اشکالی نداره، پنهان کردن واقعیت از اول قرارمون نبود ...

قشنگی های دنیاتون دوبرابر ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: موضوع آزاد،
برچسب ها: واقعیت، خوبی، احساس، احساس نویس، احساس نویسی، خاطره، خاطره نویسی،
تاریخ : دوشنبه 21 تیر 1395 | 10:51 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
خیلی وقته میخوام درمورد خودم و اقوام کم سن و سالی که دورم هستن بنویسم ...
همیشه من باید هم بازی تمام بچه های فامیل باشم. نمیگم این بده خیلی هم خوبه، دوسشون دارم ...
یعنی من در آن واحد باید خاله بازی و پلی استیشن بازی کنم.
بیشتر سعی میکنم با اونا قاطی باشم و مثل خودشون فک کنم.  احتمالا واسه همونه که منو دوست دارن.

شما هم مثل من هم بازی خوبی هستین ؟

الان ساعت 2:30 هست که دارم این پست رو مینویسم و قبلش واسه پسر عمه 13 سالم سیب زمینی سرخ میکردم که با سس بخوره ...
همه بهم میگن چه حوصله ای داری...  ولی لذت میبرم وقتی باهاشون بازی میکنم.
سعی میکنم قوانین فزیک و ریاضی رو بهشون یاد بدم در مورد دین هم همیشه منتظر میمونم تا خودشون سوال بپرسن یا کار اشتباهی بکنن ...
کلا زومم روی پسر عمه 13 سالم هست اسمش امیر محمده ...
بعضی وقتا دیونم میکنه وحشتناک ...   خیلی خیلی منو دوست داره، من بیشتر از اون ولی به روش نمیارم .
متنفرم ازت و دوست دارم رو روزی هزار بار بهش میگم ...
خیلی فوق العاده هست ...    تا 4:30 بیادره که شرکول و هملز ببینه ( شرلوک هولمز )
امروز تا 2 ظهر بیدار بود !!!   بهش میگم بخواب میگه خوابم نمیبره ...
همیشه واسه قانع کردنش بوسش میکنم. کلا هر کسی رو یجوری قانع میکنم.
همه بوس های من اسم دارن !!!
بوس قبل از خواب ...
بوس قبل از گرفتن کامپیتر
بوس قبل از گاز ...
بوس قبل از خر کردن

بهش میگم امیر محمد خر شو ...    میگه نه ...    میگم خر شو ...    میگه نه ...   میگم خرشو میگه اه ... باشه خر شدم !!!
کلا بوس رو  قبل از هر کاری هم انجام بدم دیگه شکست خورده ...
باهاش شرط هم میبندم !!!
سر گاز و خواسته هاش ...
بازیامون سنگ کاغذ قیچیه یا چنتا بازی ابداعی از خودم هست .

چند روز پیش یه چیز بهم گفت تا هنوزم بهش فکر میکنم بی اختیار میخندم !!!
بهم میگه برو روانشناس شو !!!
میگم چرا ؟؟؟
میگه تا یه مریض میاد بهش بگو؛ عزیزم بیا یه بوس قبل از خوب شدن تورو بکنم ...
خخخ ...

خیلی عالیه ...
خواهرشم پدیده ای هست واسه خودش ...
اسمش مریمه  8 سالشه  !!!
اون یکم اروم تره !!!    ولی تقاضاهاش سخته !!!     واقعا سخته ...
خاله بازی ...
تاب بازی ...
لی لی ...
عروسک بازی ...
و ...

افراد دیگه ای هم هستن که من باید توی تابستون باهاشون دست و پنجه نرم کنم.
هر کدوم با ویژگی های خاص خودشون که اگه بخوام اینجا بگم مطلب دیگه ای نباید بنویسم !!!

ولی خیلی خوبه که هستن، واقعا آروم میشم وقتی به سوال های شیرینشون جواب میدم یه جوریه که منو بهترین آدم روی زمین میدونن برام خیلی جالبه ...
یه دختر عمه دارم 4 سالشه ...
خیلی خوبه ...    همرو 1 دونه دوست داره ولی من 3 تا !!!
همیشه این جملرو 4000 بار میگه تا بهش توجه کنم :
منو بقل ...    منو بقل ...   منو بقل ...    منو بقل...   و...

امیدوارم کودک درونتون همیشه کودک بمونه و شادی رو تقدیمتون کنه ...
موفقیتتون ادامه دار ...
یا مهدی ...





طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: بچه ها، امیر محمد، پسر عمه، کودک درون، بچگی، تابستون، خاطره،
تاریخ : شنبه 19 تیر 1395 | 02:00 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
دیروز روز خیلی عالی واسه من بود. بعد چند روز بهترین دوستم رو دیدم خیلی خوشحال بودم کل روز پیش هم بودیم و نا خواسته از هم جدا شدیم ...
وقتی کنار هم بودیم خوشحال ترین آدم های روی زمین بودیم. چقدر خوبه ...
واقعا عالیه ...
امروز قرار شد باهم به پر خاطره ترین مکان بریم تا دور بشیم از همه چیز ....
میخوایم بریم یه کوه خیلی عالی ...

دیروز چهلم دوستم بود ...     خیلی سخت بود ...    هنوزم باورش نکردم ...
من سر مراسم هیچکس گریه نکردم ولی ...
کی باورش میشد ...
بیچاره زنش که چند ماه بود ازدواج کرده بود ...
مادرش ...    پدرش ...
بعضی از مسسائل حضمشون خیلی سخته و تا آخر با آدم میمونه ...

چند روزه برگشتم تا استراحت کنم،  بدتر خسته شدم ....
بخاطر بقیه همیشه لبخند توی صورتم هست ولی از داخل ...
قول دادم که تلخ ننویسم. ولی احساس که بدونه تلخی نمیشه !!!

دارم برنامه میچینم واسه ارشد بخونم. واسه درس خوندن هم باید یه بستری فراهم بشه تا آدم بتونه درس رو خوب بخونه و اون نتیجه دلخواه روبگیره.
دیروز اولین موج منفی ارسال شد که خیلی قوی تر از موج های مثبتی بود که به من داده شده بود. چون یکی از حامی هام بود.
خیلی سخته ...
توی دانشگاه منو یه آدم باهوش میدونن و همه بهم میگن میتونی ...
ولی کسایی که دوست دارم این حرف از دهن اونا شنیده بشه، خیلی راحت میگن نمیتونی ...
همیشه با مخالفت های مسخره و سلیقه ای زندگیم برگشته...
کاش یکی از من میپرسید که چی احتیاج دارم ...
یه دوستی دارم اسمش ایمانه که حالا سربازه ( نیروی انتظامی )  بهم گفت مرتضی چرا زندگی ما اینجوریه ؟؟؟
گفتم چجوریه ؟؟؟
گفت خدا به یه کسایی نعمت داده که اصلا لایق نیستن ولی ما ...    من هیچ خودتو ببین ...
گفتم: قضاوت سخته ...    حتما تلاش کردن که به اونجا رسیدن ...
توهم تلاش کن بهشون برسی ...

دلم خیلی پره ...
همش پر شده از ای کاش ...
شاید من پر توقع شدم. حتما من پر توقع شدم چون میخوام ادامه تحصیل بدم.
داریم توی جامعه ای زندگی میکنیم که ارزش درس فقط مدرک شده و مقدار درآمد.
هعی ...
دلم میخواد یکی بزنه پشتم بگه مرتضی، خسته نباشی ...
دلم میخواد یه دل سیر گریه کنم ولی ندای درونم میگه ؛ مرد باش مرد که گریه نمیکنه ...
ولی اگه همه این مسائل رو کنار هم جمع کنی بازم همه تقصیر ها گردن من
میوفته.
 
واقعا هم تقصیر منه ...

موفق تر ببینمتون با امیدواری و شادتر از همیشه ...
نمیخواستم ناراحتتون کنم یا دلتون برام بسوزه ...
دوست داشتم یکم از واقعیت بنویسم که تلخه ...
یا از تلخی بنویسم که واقعیته ...
این روزا میگذره ...     ولی ما از این روزا نمیگذریم.
یا مهدی ...




طبقه بندی: خاطره نویسی، احساس نویسی،
برچسب ها: خدارو شکر، 14 خرداد، خاطره، سختی، درس، درس خوندن، کنکور ارشد،
تاریخ : جمعه 14 خرداد 1395 | 08:08 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
چند روزه یکم اوضاع بهم ریخته ...
خواب درستی ندارم  ، خسته ام و ...
چند روزه بهتر دارم زندگی میکنم - میتونم دور اطرافم رو قشنگتر ببینم. چند روزه دارم کتاب میخونم و ...
امروز یکی از بهترین روز های زندگیم بود. امروز سر کلاس ارتعاشت نشسته بودم. یه استاد داریم که من خیلی دوسش دارم !!!
اینو بگم مرد هست. من توی ترم یک کلاس باهاش دارم ولی کلاس های دیگه اش رو هم میرم و سعی میکنم که سر در بیارم ...
امروز بهم گفت خونه میری برسونمت !!!
انگار دنیارو بهم دادن یعنی من میتونم 1 ساعت با بهترین آدم ، هم صحبت بشم ؟؟؟
درواقع دوستم به استاد گفت که میرین مرتضی رو هم برسونین ، وایسین تا اونجا مختون رو بخوره ...
خیلی باهاش حرف زدم. مسیر 1 ساعتی رو توی 5 دقیقه رفتیم !!!
باورتون میشه درسی که همه ازش متنفرن من با این استاد دارم بهترین روز عمرم میشه !!!
هفته پبش داشتم به دوستم میگفتم که همچین درسی داشتم ، بهم گفت اوه اوه برو خونه استراحت کن برنامه امشب رو کنسل میکنم !!!
گفتم نه بابا من با این استاد میرم سر کلاس حالم عالی میشه ...
کاش همه آدم های روی زمین مثل این آدم میشدن ...
امروز داشت از زندگیش برام میگفت ; خیلی سختی کشیده بود و به دلایل مختلف زندگیش گره خورده بود ولی بازم محکم بود و دوست داشتنی ...
خیلی دوست دارم مثل اون باشم. ولی ...
هر بار هم صحبت میشم باهاش بهم آرامش میده ...
چند روز پیش تونستم خون بدم . یعنی با آرامش درونی رفتم داخل که دکتر هم منو دید تغییر رو حس میکرد. یعنی داشتم ضربانم رو کنترل میکردم.
پرسید ضربانت چقدره ؟؟؟    گفتم 84 ، اصلا نشمرده بودم همینجوری گفتم این دفعه دیگه منو نندازه بیرون ...
بعد خودش گرفت و شد 84 !!!
انقدر به من استرس داده بودن داشتم میمردم ولی رفتم و خون دادم !!!
همون روز اصلا نتونتسه بودم ناهار بخورم !!!    اب و ... هم که هیچ !!!
سرم هم گیج نرفت ، الکی حساسش کردن ...
فردای اون روز دوستم رو دیدم که دستش رو باز کرد و گفت امروز خون دادم !!!
گفتم واقعا ؟؟؟
منم دیروز خون دادم - خیلی جالب بود 
چند روز ممکنه نتونم پست بفرستم یا نظر هاتون رو بخونم. یکم درگیرم - ببخشید 
رمان هم بعدا مینویسم ...
ممنون از حضورتون .
امیدوارم خبر های بیشتری از موفقیتتون بشنوم 
یا مهدی ...




طبقه بندی: داستان نویسی،
برچسب ها: استاد، استاد خوب، بهترین استاد، استاد دوست داشتنی، اهدای خون، خون، خاطره،
تاریخ : چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 | 10:21 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
یه غیبت چند روزه داشتم 
رفته بودم خونه پیش خانواده و کلی انرژی گرفتم بعد اون هم باید میومد تا درسام رو بخونم امتحانام 20 دی شروع میشه و 30 دی تموم میشه !!!
کاملا فشرده ...
پس این یعنی این که من باید روزی 10 ساعت بخونم ...
تا حالا که طبق برنامه جلو رفتم - برام دعا کنین این ترم وحشتناک سخته ...
اینم بگم که من تا 30 دی هیچ پستی نمیزارم - واقعا نمیرسم.
اینم که دارم میزارم فقط واسه کامنت های شما عزیزان هست.
راستی من پیام هارو چک میکنم اگه بروز بودین حتما بگین ...
خوشحال میشم پست های شما رو بخونم.
خوب اینم از درس و موضوعات وبلاگ.

اینم دلم نیومد نگم :
روزی که داشتم میومدم از خونه ( پنج شنبه ) خیلی خوشحال داشتم میومدم.
هوا هم بارونی نبود - فقط نم میزد فقط اشاره میکرد که : اره منم هستم.
داشتم میومدم سمت خونه توی تاکسی ...
راننده تاکسی داشت درباره اوضاع کشور میگفت.
کنارش یه پیرمرد 87 ساله نشسته بود. ( خودش گفت )
منم عقب بودم با دوتا مسافر دیگه ...
داشتیم میرفتیم که راننده داشت سر صحبت رو با پیرمرده باز میکرد میگفت چنتا نوه داری و...
پیرمرده هم اولش با خوشحالی از نوه هاش تعریف میکرد و میگفت خیلی دوسشون داره.
راننده: چند سال داری پدر جان ...
پیرمرد :  87 سال
راننده : خدا بهت 120 سال عمر بده.
پیرمرد : اگه قرار همینجور اذیت شدن جونا و مردم رو ببینم از خدا میخوام دیگه زنده نمونم.
یه سکوت خیلی تلخی توی تاکسی حاکم شد.
پیرمرد آهی کشید گفت ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم.
گفت دیگه مهربونی از بین رفته ...
دیگه دوست داشتن معنی نداره - همه میخوان سر هم دیگه کلاه بزارن.
بیچاره جونا ...
مردم دارن اذیت میشن - دیگه کسی نمیخنده ...

واقعا خیلی قشنگ گفت ...
حرف دلم بود ...
منم اونجا ساکت موندم - نمیتونستم چیزی بگم چون یه دختر خانوم کنارم نشسته بود ...
هرچی میگفتم همه فکر میکردن میخواستم خودمو شیرین کنم.
ترجیح دادم سکوت کنم.
ما باید از خودمون شروع کنیم - فقط داریم شعار میدیم...
هعی ...

خیلی لطف میکنین با کامنتاتون ...
ممنون که انقدر مهربونین.
دوستون دارم 

یا مهدی ...



طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: پیرمرد، خاطره، خاطره تلخ، تاکسی، امتحان، امتحان های سخت، خاطره نویسی،
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 | 07:48 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
امروز باید یه مقاله رو ارئه میدادم ...
شب قبلش بد خوابیده بودم بخاطر این که داشتم پاورپوینت رو آماده میکردم.
خیلی رلکس و بدونه استرس سر وقت همه چیز طبق روال خودش تموم شد. این موضوعی که داشتم روش کار میکردم خیلی ناشناخته بود یعنی خیلی خیلی کم دربارش توی اینترنت مطلب بود.
کتاب ، مجله ، مقاله و ...
زیرو رو کردم تا تونستم توی یه هفته آمادش کنم ...
صبح داشتم میرفتم ، یک ساعت زودتر بلند شدم - ورزش کردم - حموم آب سرد !!!  صبحانه بعد هم حرکت کردم ...
هوا عالی بود - نم بارون توی صورت ...  فقط هر از چند گاهی بهت یادآوری میکرد که منم هستم.
رفتم سمت دانشگاه - صبح کلاس رفتم -  بعدش با دوستام بودم - بالاخره ظهر شد و من رفتم واسه نماز ...
یکی از دوستام منو دید یه پلاک بهم داد که فاطمه زهرا روش حک شده بود - قشنگ بود ...  همونجا انداختم گردنم.
منتظر بودم تا کلاسم شروع بشه - اصلا استرس نداشتم چون خیلی ارائه داشتم قبلا - استرسم صفر بود.
یاد اولین ارائه پاورپوینتم  افتادم . باید با یکی از دوستام ارئه میکردم - اسمش ابراهیم بود 5 سال ازم بزرگتر بود میگفت استرس نگیر فکر کن داری واسه دوستت یه مسئله رو تعریف میکنی - به استاد هم دقت نکن- از اون اول هم استرس نمیگرفتم ...   بگذریم 
کلاس شروع شد ...  استاد اسمم رو خوند - طبق معمول گفت چقدر وقت میخوای ؟؟؟   گفت معمولش 15 دقیقه هست من بهت 20 دقیقه میدم.
گفتم استاد کمه !!!   گفت بیست دقیقه کمه ؟؟؟  مطلب زیاده حیفه کم کنمش -  ناقص میشه !!!
گفت باشه 30 دقیقه ...
با نام خدا شروع کردم ...
اولین چیزی که همیشه سعی میکنم توی ارائه در نظر بگیرم سادگیه ...
از اول موضوع تعریف کردم -  بچه ها کم کم داشتند گوش میدادن - 10 دقیقه نگذشته بود که همه کل کلاس باهام بودن ... استاد هم فقط داشت گوش میداد ...
توی مقاله های قبلی همیشه خواب آلود بودند - این مقاله انگار داشت از مسائل سری پرده بر میداشت !!!
نیم ساعتم تموم شد دیدم همه دارن نگاه میکنن منم که پر حرف ...
کمکم تخصصی کردم و رفتم روی تخته شکل هارو ترسیم میکردم !!!
همه داشتن نگاه میکردن ...
40 دقیقه ...
تست های میدانی من شروع شد - جالب تر از اسلاید های قبلی !!!
داشتم 40 دقیقه یکسره حرف میزدم - گرما داشتم میپختم ...
خودمم انتظار نداشتم که انقدر خوب گوش بدن ...  50 دقیقه تست های من تموم شد.
پاورم تموم شد ...
حالا نوبت فیلم ها شده بود ...   منم که یکسره داشتم حرف میزدم - هر کسی از یه طرف داشت سوال میپرسید !!!
سوال !!!   بچه ها چه امروز خوب شدن !!!  واسم جالب بود ...
فیلم هارو هم گذاشتم و روش حرف میزدم ...
روی فیلم داشتم نتیجه گیری میکردم ...  خودمم هم داشتم خسته میشدم ...   ولی بچه ها داشتند نگاه میکردند ...
یعنی دست هیشکی گوشی نبود - سر هیچکی پایین نبود !!!   چه جالب !!!
70 دقیقه بالاخره ول کردم - استاد به من نگاه کرد گفت ...
میدونی چقدر شده ؟؟؟   گفتم نه !!!  گفت 70 دقیقه ...
بچه ها گفتن واقعا 70 دقیقه شد !!!  -  ما که متوجه نشدیم انقدر بحث شیرین بود !!!
دمشون گرم چطور شده طرف منو میگیرن !!!   استاد اومد پیشم گفت توی طول ترم هیچ پروژه ای به این خوبی ندیده بود ...
گفت با این که موضوعی سخت بود ولی عالی گردآوری و اجرا شده بود ...
من یعنی شبیه علامت تعجب شده بودم ...
کلاس تموم شد با مدیریت زمانی که من کردم ...
داشتم میرفتم سمت خونه که استاد با ماشین اومد گفت بیا بالا برسونمت !!!
بهم گفت خوبه ادامه بده ...  یه چیزی میشی !!!
خیلی اعتماد به نفس گرفتم - تشکر کردم و اومدم ...
حالا اینجام ...
میشه گفت روز خوبی بود ...
خدایا ممنونتم ...

یا مهدی ...


پی نوشت : اول بگم که من نمیخواستم از خودم تعریف کنم فقط یه خاطره بود .
دوم این که من خاطره نویسی نمیکنم - این رو همینجوری نوشتم ببخشید که زیاد اصولی نبود.
سوم این که خیلی خیلی ممنون که بهم نظر میدین -  میخونین مطالبمو !!!  خیلی خوبین ... 
چهارم اشکالی دیدین بگین - انتقاد دوست دارم.



طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: ارئه پروژه، ارائه مقاله، خاطره، روز خوب، اعتماد به نفس، استرس، خاطره شیرین،
تاریخ : دوشنبه 23 آذر 1394 | 07:01 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
امروز هم میخاستم مثل روز های قبل از غم بنویسیم ...
غم ها و درد هایی که همیشه با خنده همراهه ...
یبار یه استاد داشتیم که داشت برنامه نویسی یاد میداد داشت درباره باینری صحبت میکرد ( کاملا جدی )
یک دفعه وسط کلاس خندیدم - قش قش قش  همه داشتن بهم نگاه میکردن استاد منو انداخت بیرون ...
هیچکس نفهمید من چرا خندیدم !!!   یاد موقعی که داشتم با دوستم روی این موضوع کار میکردبم افتادم  - تا بفهمیم چی شده خیلی طول کشید !!!
(من رشتم مکانیکه و توی واحد هامون برنامه نویسی داریم - من مطالعه زیاد داشتم درباره برنامه نویسی و ...    اطلاعاتم توی این زمینه اندازه بچه های کامپیوتره یعنی به اونا هم خیلی مشاوره می دادم )
یاد اون موقع افتاده بودم که دوستم میگفت اه ه ه میزد توی سرش - داشتیم خل میشدیم بعد فهمیدیم کوچیکترین کاری رو که باید میکردیم ، نکردیم و اصلا به باینری ربطی نداشت 
استادش خیلی فهمیده بود - بهم داد بیست !!!
توی اون روز فهمیدم که درد های قدیمی میتونه توی اینده به خنده دار ترین موضوع زندگی تبدیل بشه !!!
یادم میاد توی یه سایتی نوشته بود : "تا وقتی که درد نکشین قدر سلامتی رو نمیدونین - تا توی نا آرامی زندگی نکنین هیچوقت مزه شیرین ارامش رو نمیفهمیم "
کسی که دست نداره بهش دست بدین چقدر خوشحال میشه !!!
ولی ما به داشتن یا نداشتنش اصلا فکر نمیکنیم !!!
شاید 5 سال دیگه من به پست های قدیمیم نگاه کنم و بخندم!!!    شاید ...
یکی از تئوری های زندگیم اینه که بعدا دربارش صحبت میکنم : "بهترین روز زندگی همون بدترین روزتونه"
یعنی روزهای عادی هیچ معنی نمیده !!!
روزای سخت هست که همیشه آدم بهش فکر میکنه و به خودش افتخار میکنه !!!
توی این پست میخوام به چنتا از سوالاتون جواب بدم ...  شاید براتون جالب باشه 

میتونم بپرسم اون شخص کیه؟
اسمش دنیاست - کسی بود که 4 سال فقط اس ام اس دادم بهش - جرات زنگ زدن نداشتم ...

 ( خودم ) چند وقت به چند وقت باید به این وب سر بزنیم ؟
هر وقت دوست دارین - واسه من امار مهم نیست ، مهم اینه که با نوشتن احساسم احساس سبکی میکنم.
پیام هایی که شما میفرستین لطف شما رو نشون میده ...   
ممنون که انقدر به این وب لطف دارین و به پست های بی مقدار من ارزش میدین.

 ( خودم ) هدف از پست های دردناکت چیه ؟
من نمیخوام کسی رو ناراحت کنم دارم از درد مینویسم چون بعضی وقتا احساس میکنم با نوشتنشون احساس میشه سبک شد.
واسه همون به شکلی این درد هارو تغییر میدم.


ممنون از همه شما که انقدر به من لطف دارین واقعا هیچ زبونی نیست که قدر ارزش های شمارو بدونه ...
هیچ کلمه ای نیست که مهربانی شمارو جبران کنه !!!
پس ببخشید ...

موفق تر باشین ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: درد، سختی، خنده، خاطره، برنامه نویسی، انگیزه، انرژی +،
تاریخ : جمعه 15 آبان 1394 | 01:29 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

امروز اخرین روزه که باید توی خونه بمونم ...

فردا باید برم دانشگاه و دلتگی تمام وجودمو گرفته ...     این چند روزه اصلا هیچی به ذهنم نمیمود تا بنویسم مثل یه پلاستیک توی هوا شدم یعنی هیچ انگیزه ای برام نمونده فقط میخوام رها شم رها از همه چیز ....     هعی 
توی این حال نوشتن خیلی سخته ...

خیلی سخته از چیزایی که دوست داری دل بکنی - تا حالا فکر کردین که دلتنگی میتونه شامل چه چیز هایی بشه ؟
خدایا کاری نکن دلتنگ چیزی بشیم که تا اخر عمر توی حسرتش بمونیم - قدر چیزهای خیلی کوچیکو بدونید واقعا همین چیزا یه روزی میتونه آرزومون باشه ...

چند روز بود نتونستم چیزی بنویسم - انگیزه ای واسه نوشتن نداشتم تا این که نظرات شما رو دیدم نمیدونم چی بگم همیشه حال ادمو خوب میکنین.
دیروز و پریروز یکی از بهترین روز های عمرم بود - حتما یه این سوال تو ذهنتون میاد که چرا ؟؟؟
بخدا خودمم نمیدونم ولی خیلی خوشحال بودم با هر اهنگی میساختم واقعا چه حال خوبی - امیدوارم با خوندن این موضوع درصدی از حال خوبمم به شما منتقل بشه واقعا هر باری که اهنگ شهر بارونی سیامک عباسی رو گوش میدم کلا از خود بیخود میشم چقدر خوبه که ادم با هر چیزی خوشحال باشه - میشه جلوی دلتنگی رو گرفت فقط باید فکرش رو نکنین - اخه یه چیزایی رو نمیشه تغییر داد نباید ذهن رو درگیر اونا کنیم خدایا ممنونم که همیشه هوامو داری میدونم که توی این دلتنگی ها هم هوامو داری ...

امیدوارم هیچوقت دلتنگ نبینمنتون همیشه خوشحال باشین از ته دل شاد باشید.
دلتنگی خیلی قشنگه اگه یک  ماه از کسایی که دورت بودن دور باشی میفهمی که دلتنگی هم یکی از بهترین حس هاست 




طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: دلتنگی، احساس، ش احساس من، احساسات، خاطره،
تاریخ : یکشنبه 19 مهر 1394 | 04:15 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات