به یادتم هنوزم ...
برای ZADS  
خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی؛ تو            دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدم‏ی تو
زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده            روز تولدم برام فرشتشو فرستاده
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه            خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه
تو، نمی اومدی پیشم من عاشق کی می شدم            به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
              
خیلی خوشحالم - محمد علیزاده 
ارسال پست
نه چشمانت آبی بود
و نه موهایت شبیه موج ها....
هنوز نفهمیده ‌ام
دریا که می ‌روم
چرا ... یاد تو می ‌افتم !!!
پوریا نبی‌ پور
سلام ...
اول بگم عنوان هیچ ربطی به موضوع نداره ...
دیشب نتونستم درست سحر بخورم انقدر حالم بد بود !!!
ولی همیشه اون لبخنده باید باشه تا مادرم رو نارحت نکنم ...
الانم حس آب طالبی اومده انشاالله موقع افطار میخوریم !!!

امروز رفتم سایت دانشگاه نمره هام رو ببینم 4 تاش اومده بود !!!
3 تاش بیست شد !!!  یکیش 19.5
اون 19.5 واسه خودش ماجرا داره :
کارگاه داشتیم و من عملا همه کار هارو میکردم. حتی کلید کارگاه هم دست من بود. ( یه نسخش )
استاد بهم گفت بیا همه سوالارو بهت بگم بتونی بیست بگیری ...
گفتم استاد این نامردیه بقیه چی ؟؟؟    نمیخوام من همینجوریشم بیست میگیرم ...
فکر کنم نارحت شد واسه همون 19.5 داد !!!
چون مطمئن بودم بیست میشم.   حتی ویرگولشم مطمئن بودم.
بیخیال ...
نمیدونم چرا دیگه واسم مهم نیست این نمره ها !!!
البته دروس معارفی مونده ...
صداش بعدا در میاد !!!

چند مورد میخواستم بگم ؛
1- از دو نفر خیلی سخت میخوام معذرت بخوام !!!
واقعا بعضی مواقع خنگ میشم. ولی میخوام بدونن توی دلم هیچی نیست ...
امیدوارم که منو ببخشن ...

2- طاعات و عباداتون قبول
امیدوارم توی این شب ها به خواسته و ناخواسته های خوبتون برسین ...

3- ببخشین منو بخاطر پست های بی کیفیتم ...

4- مواظب خودتون باشین - خیلی جدی !!!

خیلی دوستتون دارم ...
هرکسی رو به اندازه خودش ...
مواظب آرزو های قشنگتون باشین ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: خاطره نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: اب طالبی، ماه رمضان، رمضان، نمره، درس، دانشگاه، ناراحتی،
تاریخ : شنبه 5 تیر 1395 | 10:32 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...        خوب هستین ؟؟؟
حس خاصی دارم ؛ هر کسی واسه بهتر شدن حالش راهی رو بلده ...
یکی گریه میکنه ، یکی میخنده ، یکی فریاد میزنه ، یکی فکر میکنه ، سیگارو و ...
من واسه این که آروم بشم سعی میکنم بنویسم ؛ چه تو دفتر خاطراتم چه توی این وبلاگ ، اینجوری حس میکنم که بهتر شدم.
شرایطم نسبت به قبل خیلی تغییر کرده، منتظر اردیبهشت ماه و سختیاش بودم. الان هم تعجب نکردم . خداروشکر که تنم سالمه ...
میخوام درباره حس خوب بنویسم : حس خوب چیه ؟؟؟
چهار شنبه همین هفته بعد از ظهر کلاس داشتم یعنی انقدر خسته شده بودم که با یه لیوان عسل هم نمیشد منو خورد !!!
بعد توی حال خودم بودم و داشتم جادرو نگاه میکردم ، یهو یه صدای اومد گفت چرا اینهو لاکپشت راه میای بیا دیگه پختم.  سرمو بلند کردم و دیدم یکی از بچه های دانشگاه هست. یعنی خندم گرفته بود اخه همه داشتن مارو نگاه میکردن !!! چرا داد میزنی آخه ...
همین کار کوچیک باعث شد که تا خود شب بتونم با همون استاد خوبی که گفتم انرژی داشته باشم . استادش 2 تا کلاس داره یکیش ساعت 6 تازه شروع میشه من اصلا اون درس رو ندارم یعنی توی چارت دانشگاهیم نیست. ولی میرم سر کلاسش میشینم.  اولین جلسه یادم میاد میخواستم برم سر کلاسش بشینم گفتم : استاد اجازه هست این کلاس رو بشینم.
گفت : ( این حرفشه ) بیا بشین ببینم، واسه من سوال میکنه !!!
 به دوستم میگفتم من 4 شنبه های به اندازه یک هفته انرژی میگیرم وقتی که سر کلاس این آدم میشنم. تا هفته بعد که بازم باهاش کلاس دارم.
از خودم نمیخوام تعریف کنم. استادمون حاضور غیاب نمیکنه یعنی باورتون نمیشه فقط 5 نفر اومده بودن ...
درسم انقدر سنگین بود که مغز پوک میشد. 2 نفر که داشتن اتک میکردن !!!   2 نفر دیگه هم نمیدونم چی ولی داشتن بازی میکردن ...
یعنی شده بود کلاس خصوصی - واسه من توضیح میداد من میفهمیدم سوال میپرسیدم جواب میداد. من میفهمیدم هم کافی بود.  مباحثی که واسه کنکور مهم بود یا سوال ازش میومد رو واسه من مشخص میکرد میگفت اینو بخون ...
یعنی خیلی جالب بود.   کلاس بعدشم گیر داده بود به من میگفت که کلاست نیست باید بیای تخته رو پاک کنی ...   اصلا پدیده ایه ...
چقدر از بحث خارج شدیم. کسایی که منو میشناسن میدونن در مورد موضوع اصلا حرف نمیزنم بیشتر حاشیه رو میگم بعد مبحث اصلی ...
اینو میخواستم بگم که حس خوب این نیست که شما یهو یه ارث چند ملیاردی بهتون برسه - یا یهو سرطانتون خوب بشه و...
حس خوی میتونه همین لحظه شکل بگیره، لحظه ای که هیچ چیز برای از دست دادن نداری ...
دیدن کسایی رو که از نعمت سلامتی برخوردار نیستن ولی از همه سر زنده ترن. نمیگم بیخیال باشین ولی حداقل زندگیتون رو خراب نکنین.
توی زندگی هر کسی هستن افرادی که حال آدمو خوب میکنن ...
چند هفته پبش با یکی آشنا شدم که باعث میشه حالم خوب بشه. تغییری که این آدم توی زندگی من ایجاد کرده تا حالا خیلی زیاد بوده، بعدا بهتون میگم.
خودش اصلا نمیدونه با اون هستم یا نه ولی میخوام بدونه که خیلی حالم رو خوب میکنه.
قدر دوستایی که این حس رو به شما هدیه میدن رو داشته باشن ...   امیدوارم همتون قطب مثبت خودتون رو پیدا کنین ...

من شاید نتونم زیاد پست بفرستم ایام امتحان هست و میدونم که شما هم نمیتونین زیاد به دیدنم بیاین ...
اصلا اجباری نیست واسه این پست نظر بدین ...
منم امتحانام داره کم کم شروع میشه و ...
سر هممون شلوغه ...    پس یک ماه اینترنت رو توی زندگیمون کم رنگ کنیم.
بهترین نتیجه رو براتون آرزو میکنم.
موفقیتتون ادامه دار ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: خاطره نویسی، احساس نویسی،
برچسب ها: دانشگاه، حس خوب، استاد، استاد خوب، دوست داشتن، دوست خوب، احساس خوب،
تاریخ : پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 | 04:08 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
چند وفته دارم پازل های زندگیم رو تکمیل میکنم. باورتون نمیشه پارسال یه کار کوچیکی که میکردم الان نتیجه اش مشخص میشه ...
دنیای شگفت انگیزی داریم ...
توی این چند وقت خیلی اتفاق واسم افتاده که نمیدونم کدومشو براتون تعریف کنم.
چند روز پیش از طرف دانشگاه رفتیم بازدید از نیروگاه های استانمون ، یجورایی میشه گفت اردو بود برامون.   تو طول راه که ضبط و آهنگ و ...
باورم نمیشه توی این رنج سنی بازم همه ریز میان ...   عالی بود ...   مخصوصا با بهترین استادمون باشیم.  همون استادی که یبار باهاش رفتم و هرچی سوال داشتم ازش میپرسیدم.   بهترین استادی هست که تا حالا دیدم.  اصلا گیر نمیداد همه چیز فوق العاده بود.
رسیدیم به نیروگاه، خدارو شکر سیستم نیرو گاه گازی اورحال بود ( هر 4 سال یکبار برای سرویس کل سیستم رو باز میکنن و ... ) خوب بود همه چیز باز و قابل مشاهده بود.  چون اگه نیروگاه فعال میبود از شدت گرما اصلا نمیشد سیستم رو دید.  خیلی عالی بود. تونستیم چیزی رو که تئوری فقط دیده بودیم به صورت یک مجموعه ببینیم.
یعنی انقدر مسخره بازی کرده بودیم که استادمون گفت فقط چیزی داخل دانشگاه نگین که دیگه شمارو نیارن.  قرار شده بود دوربین نبریم ولی من به چشم دیدم یکی از دوستامون جلوی مرکز فرماندهی داشت سلفی میگرفت.   استادمون گفت یعنی این نیروگاه با این عظمت تو باید بیای اینجا !!!
خیلی جالب بود. هر چقدر بگم بازم کم گفتم.  بعد از اون رفتیم نیروگاه بادی و توربین های بادی رو برسی کردیم. موتوروش رو نگاه کردیم ...
خیلی چسبید بهمون چون داشتیم میدیدم که علم میتونه چقدر قشنگ همه چیز رو کنار هم قرار بده و یک مجموعه بی نقص رو درست کنه ...
توی همه مراحل هم استامون و مسئول اونجا واسمون تشریح میکردن. چقدر این آدم فوق العاده هست. بعد از اومدن تو اتوبوس همون برنامه ها بود عملا عقب ماشین که ما بودیم کسی روی صندلی ننشسته بود.   بگذریم ...

دیروز امتحان روخوانی قرآن داشتم و دوست داشتم بیست بگیرم چون این ترم میخوام معدلم بالا باشه ...
زیاد خوب پیش نرفت و بهم گفت خوب نیست گفتم هفته بعد دوباره امتحان میدم. گفت باشه ...
یکم سخت گیره ولی در کل آدم خوبیه ...
یادم میاد اول ترم 5 جلسه نرفته بودم سر کلاسش !!!
یعنی هر کسی بود اصلا منو حذف میکرد ولی صدام کرد و گفت بیا باهات کار دارم. ( گفتم حتما میخواد منو نصیحت کنه )
گفت شمارتو بهم بده ... گفتم این چیکار میخواد بکنه !!!
گفت تو دانشجوی خوبی هستی میخوایم ازت تجلیل کنیم.
از هر زاویه ای نگاه میکردم منطقی نبود. من !!!
البته هر ترم از این کارا میکنن ولی خدایش این مدلیش رو ندیده بودم.    خدا بخیر کنه ...
فردا قرار طی مراسمی از من تجلیل کنن !!! یکم پیگیر شدم و دیدم جشن ازدواج دانشجویی هست !!!
اخه عزیزم این همه مراسم چرا این روز رو انتخاب کردن ...
چی بگم - باید برم ... اخه هیچوقت نمیرفتم، چون درسم بد نیست و از این مراسم ها هم بگیرن من باشم!!!    آبرو واسه آدم نمیمونه ...
به خودش هم گفتم شما توی من چی دیدن !!!   گفت تو بیا فقط دیر نکن ...
غیبت هام همیشه پره ... کلاس هم پیچیده میشه علتش منم ... کاغذ میچسبوندیم که استاد نیومده !!!
اصلا یه کارایی ...
بعدا از من میخوان تجلیل کنن ... بابا دمتون گرم ...
رفیقم توی تشکل دانشگاه هست بهم گفت خبر دار شدم میخوان بهت جایزه بدن ، گفتم آره ...
بهم گفتم توی جلبک چجوری هر سال جایزه میگیری ؟؟؟
گفتم بخدا من نمیدونم ...  بدبختی دانشگاه هم توی شهرمون نیست بگم همشهری بازی میکنن ، خیلی فاصله داره ...
یکی از دوستام یه حرف قشنگی زد.
گفت این میخواد توی همون مراسم ازدواج دانشجویی زنت بده !!!  ( استاد روحانیه  )
فردا ببینم چی میشه ...

موفق تر ببینمتون ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: دانشگاه، تجلیل، ازدواج دانشجویی، خاطره نویسی، نیروگاه، بازدید از نیروگاه، اردو،
تاریخ : دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 | 04:23 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
همه نمره هام اومد . به اون نتیجه که میخواستم رسیدم ...
ناراحتم ...
مثل یه آدمی شدم که توی یه چاله افتاده و داره اون چاله رو میکنه تا تبدیل به چاه بشه بعد از توش دربیاد.
مقطع به مقطع داریم میریم بالا ولی هیچی بلد نیستیم !!!
واقعا آیندمون چی میخواد بشه ...
همه توی دانشگاه منو تشویق میکنن و همش میپرسن چجوری معدلت رو بالا نگه میداری ؟
واقعا چی بگم ؟؟؟
وقتی همه امتحان ها زیر سطح نرماله و هیچکس هم نمیخونه ...
طرف برگه سفید میده و نمره پاسی میگیره ...
واقعا انگیزه میمونه واسه درس خوندن ؟؟؟
این ترم لیسانسم رو میگرم  -  بعدش چی ؟
رفیقم میگه مدرکو بگیریم خدا بزرگه !!!
حالم داره از خودم بهم میخوره - استاد دکتری داره و میاد بهت یاد بده ازش اشکال میگیری کل تخترو پاک میکنه و آخر ترم هم نمرتو کم میکنه !!!
از آینده میترسم واقعا میترسم. نه واسه خودم واسه این کشور که با این همه مدرک میخوان چیکار کنن ؟؟؟
بیشتر دانشگاه ها شده محل اشنایی و ازدواج ...
این مرتضی ما معدل الف دانشگاه شده و ...
چی باید بگم به جز یه لبخند مسخره که فقط ناراحت به نظر نرسم.
یکی از دوستان دلایل دروغ رو میخواست بدونه :
یکی از دلایلش اینه که من نمیخوام خوب به نظر برسم معدلم رو میگم 15 .
حداقل منو یه نابغه نمیدونن -  حس تنفر از خودم داره بیشتر میشه .
بین این  دو ترم دارم درس های متفرقه میخونم - ازش چیزی نگم بهتره.
حالا بگین چرا نارحتی ...

امشب اومدم پنجره رو باز کردم یه مارمولک اومد داخل ...
هههههه ...
با دستمال کاغذی همونجا گرفتمش انداختمش توی شیشه ...
توی شیشه یه غلط کردمی توی چشماش بود.
چقدر قشنگ بود چشماش مثل اژدها یه خط صاف بود با این که کوچولو بود ولی یه جذبه وحشتناکی داشت - عالی بود.
تصمیم گرفتم نگهشش دارم اخه خیلی خوشگل بود.
همونجا به فکر غذاش افتادم - رفتم یه سرچی کردم دیدم حشره میخوره !!!
خوب من حشره از کجا بیارم ؟؟؟
یه نفر درست توضیح نداد که من با این مارمولک چیکار کنم !!!
بعد از 15 دقیقه نگاه کردن بهش به فکر ازدواجش افتادم!!!  گفتم یه جفت واسش چجوری پیدا کنم ؟؟؟
اصلا این مذکر یا مونث ؟؟؟
اصلا پشیمون شدم گفتم گناه داره این بدبخت ... (طی 30 دقیقه)
اشتباه اومده بود.
بعدا رفتم بیرون ولش کردم یه دقیقه عین بز داشت منو نگاه میکرد !!!
خوب عزیز من باید بزنم نصفت کنم. برو دیگه ...
رفت منم توی این فکر بودم واقعا مارمولک هایی که میان توی خونه چی میخورن ؟؟؟
جدی دارم میگم.
من دغدغمه که حیونایی که میخوای نگه داری باید بهشون چی بدی ؟؟؟
یه مدت کج دم ( عقرب ) میگرفتم با بهترین دوستم. بیکاری بود دیگه ...
میگرفتیم بعد فرار میکردن یعنی خیلی استعداد دارن توی فرار کردن...
یادم بیاد ، خاطرتم رو با این طبیعت زیبا براتون تعریف میکنم (  )

موفق تر ببینم همتونو ...
خیلی خیلی ممنون که میاین و نوشته های بی مقدار من رو میخونین .
تا ابد شاد باشین ... و کمی هم غمگین ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: خاطره نویسی، احساس نویسی،
برچسب ها: مارمولک، دانشگاه، درس، سطح سواد، دانشگاه آزاد، بیسوادی، عقرب،
تاریخ : جمعه 30 بهمن 1394 | 02:27 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
زمستون هم رسید ...
یه فصل قشنگ دیگه هم شروع شد - فصلی که با سردیش تموم شدن سال رو داره بهمون خبر میده ...
چقدر عمرمون داره زود میگذره ؟؟؟
امروز پر از اتفاق های قشنگ بود ... مثل بقیه روز ها ...
هفته های اخر دانشگاه هست ... دلم گرفته واسه روزای قشنگی که دارن زود تموم میشن ...
امروز یه شوقی توی وجود همه بود ... انگار یلدا به همه خوش گذشته بود - خدایا هر شب مردم رو یلدا کن تا هر روز خوشحالیشون رو ببینیم ...
دیروز یکم بهم ریخته بودم ببخشید ... اخه بعضی ها حال و حوصله واسه ادم نمیزارن ...
امروز یکی از درس های شیرینمون رو داشتیم ( البته فقط واسه من شیرین بود ) استاد یه سوال داد گفت کل وقت کلاس بشینین اینو حل کنین ...
همه منو نگاه کردن  
خیلی بهم چسبید !!! استاد هم داشت بهم نگاه میکرد... دوتا رفیق داشتم یکی سمت چپم بود یکی سمت راستم !!!
یعنی انقدر اذیتم میکردن که نگو ... بهم میگفت جلبک تو چجوری میخوای حلش کنی  اون یکی بهم میگفت چجوری حلش میکنی !!!
میرفتم جلو سخت تر میشد !!! کم کم داشتم دیونه میشدم - سوالی بود که یبار مشابه اش رو حل کرده بودم ولی یادم نمیومد ...
توی دستم جزوه تویه دستم کتاب روی پام ماشین حساب !!! رفتم جلو ... رفتم جلو ... به جواب رسیدم !!!
خیلی کیف کردم - واقعا سخت بود ... استاد هم بهم یه نمره شیرین داد ...
واقعا خیلی کیف میده درسی رو که دوست داری بخونی ...
البته یکی از نزدیکام میگه همه دروس مزخرف هستن - اونم یه دیدگاهی هست !!!
به نظر من هر درس احترام خاص خودش رو داره - هیچ درسی بی ارزش نیست ...
ممکنه یه درس از نظر ما بدرد نخور باشه ولی بقیه عاشقش باشن !!!
کم کم داریم به دوره ای نزدیک میشیم که همه باید کتاب بخونن بجای لایک کردن و...
من یه هفته ای هست که دارم دروس رو دوره میکنم ... شروع کنین تا بعدش حسرت نخورین ...
برنامه ریزی کنین - حتما نتیجه میگیرن ... یه لحظه حس مشاور های کنکور رو پیدا کردم.
چند وقت پیش فیلم " A.Beautiful.Mind.2001 " دیدم حتما به شما هم توصیه میکنم ببیننش - واقعا فیلم عالیی هست.
توش یه ریاضی دان فوق العاده هست که از دبیرستان یه روان‌گسیختگی از نوع پارانوئید مبتلا شده بود  یعنی روانی شده بود ولی خودش نمیدونست !!!
عاشق اون شخصیت شده بودم - مثل من شده بود - واااااااااااااااایییییی ...
من عاشق ریاضیم - یعنی به همه چیز ترجیح میدمش !!!
شخصیت اول فیلم مخ ریاضی بود و بعدیه مدت دیوونه میشه ... توی زندگیش با یه شخصیت هایی اشنا میشه که وجود خارجی ندارن !!!
یعنی توی زندگی خودش سه نفر رو میدید که بقیه نمیبینن !!!
بعد کم کم خل میشه ... همه مسخرش میکنن ... یه لحظه گریم گرفت این فیلم رو دیدم !!!
این فیلم کاملا واقعیه و از زندگی " جان فوربز نش " گرفته شده !!!
این فیلم رو ببینین عالیه ...
من که خیلی خوشم اومد !!!
ببخشید سرتون رو درد اوردم ...

ممنون که نوشته هامو میخونین ...
شما باعث دلگرمیم هستین ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: جان نش، جان فوربز نش، علم، حل تمرین، دانشگاه، درس، امتحان،
تاریخ : سه شنبه 1 دی 1394 | 08:54 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
چند روز نبودم - نتونستم به پیام های قشنگتون جواب بدم ببخشید ...
این دانشگاه هم که فقط به جز وقت گرفتن هیچی واسه ادم نداره - میریم دانشگاه انگیزه پیدا کنیم بدتر از انگیزه ادم کم میشه ...
چی بگم ؟؟؟
بخدا دیگه خسته شدم ...
خسته از نشون دادن خوب بودن همه چیز - وقتی خوب نیست ...   
تو نظرات داشتیم که با این سن کمت خیلی درک خوبی داری ...
نمیدونم چطور تشکر کنم ...
ولی همیشه همه چیز اونطوری که فکر میکنین نیست ...
من 19 سال از خدا عمر گفتم - حدود 2 سال دارم با بدترین فکر ها زندگی میکنم - بهش میگن زندگی ...
این بده ...   یعنی فاجعه است . که یه جون 19 ساله هیچ انگیزه ای نداره ...
از آیندش میترسه ...   با مدرک لیسانس !!! مدرکی که بیست سال واسش زحمت کشید ...
فقط دارن مخ مارو کار میگیرن که برین درس بخونین !!!
همه چیز ما شده کنکور ...  
میدونین یک سال تمام 12 ساعت روزی بخونی یعنی چی؟
میدونین انقدر درس بخونی تا گریت در بیاد یعنی چی ؟
میدونین بالاترین معدل باشی ولی هیچی نباشی یعنی چی؟
میدونین خانوده آدم ادمو قبول نداشته باشه یعنی چی؟
میدونین بهترین سال های عمرتو مشغول درس خوندن باشی یعنی چی؟ ( کارایی که دوست داشتی رو انجام ندی )
بیخیال ...
هر وقت دست هامو باز میکنم خالیه ...
حس بدیه ...
همش دارم از خوشی میگم - میدونین چرا ؟؟؟
چون کسی خوشحال نیست ...   این از پوچ بودن خودمم بدتره ...
هرکسیو میبنی به اندازه یک سال حرف داره ...
همه دارن درد میکشن ...   دیدن اینا 100 برابر بیشتر به من اسیب میزنه ...
این درد ها به من حس ترس داده ...
ترس از خودکشی جونایی که هیچ گناهی ندارن ...
خدایا ... 
همش دارم از خوشی مینویسم - این دفعه دوست دارم از دختری بنویسم که پارسال خودکشی کرد ...
هم سن خودمون بود ...   زندگی داشت ...   خانواده داشت ... 
ولی نتونست دردشو تحمل کنه ...
اینجور موارد به وفور پیدا میشه ...
میدونین چرا ...   همش سر رفتاری هست که با ما جونا میشه ...
کاش یکی ام بود مارو میفهمید ...
کاش خمونجور کوچیک میموندیم ..
هعی ...
بعضی چیزا درد میشه ...   ولی من همیشه توی بدترین شرایط میخندم - نمیدونم چرا ولی یه دوست روانشناس داشتم که میگفت هر کسی در مقابل سختی یه واکنش میده واسه شما خنده هست.
حتما میگین اه خوش بحالت ...  این بده که ادم موقع مراسم ختم پدر دوستش خندش بگیره ...
یاد علی مسعودی افتادم که همه داشتن موقع اجراش ریز ریز میشدن ...
ولی هیچکس نگفت که این چقدر سختی کشید ...
داشت درد های خودشو یه جوری میگفت که من مخاطب بخندم ...
هعی ...
من سنم کمه !!!
یه آدم 19 ساله که قد یه دنیا حرف داره - یه جونی که داره روز به روز نابودتر میشه ...
بعضی وقتا باید چای رو تلخ بخوریم اینجوری قدر شیرین بودنش رو میفهمیم.

انقدر موضوع زیاد بود که کیفیت این پست اومد پایین ...
ببخشید که احساس امروزم درد داشت. 




طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: درد، خودکشی، جون، جوونی، دانشگاه، درس خواندن، احساس نویسی،
تاریخ : سه شنبه 5 آبان 1394 | 07:35 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات