به یادتم هنوزم ...
برای ZADS  
خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی؛ تو            دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدم‏ی تو
زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده            روز تولدم برام فرشتشو فرستاده
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه            خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه
تو، نمی اومدی پیشم من عاشق کی می شدم            به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
              
خیلی خوشحالم - محمد علیزاده 
ارسال پست
نه چشمانت آبی بود
و نه موهایت شبیه موج ها....
هنوز نفهمیده ‌ام
دریا که می ‌روم
چرا ... یاد تو می ‌افتم !!!
پوریا نبی‌ پور
امروز 6 آبان سال 94 ساعت 5 غروب :

تصمیم گرفتم موقع اذان مغرب بخوابم. روز قبلش نماز نخونده بودم.
اول خواب از دانشگاه شروع شد. 
داخل دانشگاه اوایل خوای وضعیت عالی نداشت و دانشگاهش خیلی سطح پایین بود و ما اعتراض کردیم ...
یهو کل دانشگاه تغییر کرد و پیشرفته شد !!!
دانشگاه شبیه به یه پیست رقص شده بود، رقص نور و یه آهنگ بلند !!!
من با تعجب داشتم بهشون نگاه میکردم ...
سعی کردم باهاشون همراه بشم ولی هیچی از کاریی که میکردن رو نمیتونستم انجام بدم بعد ازشون پرسیدم من رو توی جمعتون راه نمیدین ؟
گفت سعی کن یاد بگیری -  گفتم باشه ...
روز ها گذشت و من کم کم تونستم باهاشون همراه بشم. یه طور خاصی بود که دیگه داشتم به یه عضو اصلی تبدیل میشدم. 
بهم  گفتن باید توی تیم فوتبال بازی کنم نمیدونم هر چیزی میگفتن انجام میدادم یه جور خاصی بود.
آرسنال چند روز قبل از یه تیم به اسم شیفیلد باخته بود. ما با همون تیم بازی داشتیم. یه تیم افتضاح بود تیم دانشگاهمون، اصلا بویی از فوتبال نبرده بودن. ( امریکایی ها فوتبال دوست ندارن )
3 تا گل خورده بودیم که منو تازه فرستادن داخل زمین - اول میخواستم دروازه وایسم چون خیلی دوست دارم - بعدش گفتن برو جلو یه دروازبان خوب داریم. دروازبانی که داشتیم دقیقا مثل اولیور کان بود.
ما ستا گل خورده بودیم ولی سعی کردیم اول روحیمون از بین نره ...
زمینی که توش بازی میکردیم استادیوم نبود یه زمین کوچیک مثل گل کوچیک بود. ولی پر از تماشاگر و تشویق زیاد که انگار جام جهانیه اصلا نمیدونستم حساسیت بازی برای چیه !!!
 ما کلا 5 نفر بودیم. 
خیلی راحت یه گل زدم. و رفتم خوشحالی ام رو با بقیه قسمت کردم ...
تیممون فوق العاده روحیه گرفته بود. و داشتیم خیلی فوق العاده بازی میکردیم و تونستیم گل دوم هم بزنیم و گفتم ایول تیم مقابل داره از ما میترسه ....
یه جوری شده بود که وحشت تموم وجودشون رو گرفته بود ...
اخرین موقعیتم رسید توی دقایق پایانی و با پشت پا گل زدم !!!
بازی رو مساوی کردیم و خوشحالی که حد نداشت ....
توی همین خوشحالی بودم که یهو پرت شدم توی یه خواب دیگه ...
خوابی که ارتباط زیادی با این خواب ها نداشت ...
کاملا از شخصیت خودم دور شده بودم ...

رفته بودم چند سال بعد ...
توی خونه یکدفعه بلند شدم. خونه فوق العاده تاریک بود انگار اصلا برق وجود نداره. ( خونه دقیقا شبیه خونه خودمون بود )
یه لامپ ضعیقی توی خونمون روشن بود. فکر کنم نورش از ژنراتور بود ...
 کسی نبود فقط مادرم و یه خانومی بود با ستا بچه !!!
از مادرم پرسیدم اینا کی هستن ؟
گفت اونا خانوادت هستن !!!
پرسیدم امروز چندومه  ؟
بهم گفت سال 1400 هست ... ( توی پست قبلی که سال پیش ابان ماه نوشتم گفته بودم 16 سال که تصور خودم بود. درستش 6 ساله چون تاریخ گفته بود.)
واسم سوال اخه یکی از بچه های من 8 سالش بود. چجوری فقط 6 سال گذشته !!! 
مامانم انگار میدونست که من این 6 سال کنترلی روی ادمم نداشتم. چون واسش تعریف کردم اصلا اهمیتی نداد بهش و بهم گفت که این حرفارو به خانومت نگو ناراحت میشه بعد فکر میکنه که تو یه ادم دیگه هستی و انتخابش نکردی ...
گفت کم سختی کشیدن حالا میخوای بهشون بگی دوستون هم ندارم ؟  گفتم باشه و قبول کردم ...
رفتم تا حداقل ببینمشون ...
انقدر تاریک بود که اصلا نمیشد دیدشون ...
گفتم یکی برق رو روشن کنه اخه این چه کاریه توی تاریکی نشستین ؟
اصلا کسی به حرفم توجه نکرد ...
خیلی بد بود انگار یه آدم اضافه ای بودم ...
از گذشته خودم هیچی نمیدونستم که چیکار کردم که اینا انقدر از من بیزارن ؟
ولی این حس  رو داشتم که یه شخصیت افتضاحی بودم.

ادامه دارد ...

ادامه مطلب

طبقه بندی: اعتراف، داستان نویسی، تفاوت، خاطره نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: امام زمان، آمریکا، خواب، خواب_وحشتناک، آخر دنیا، یا مهدی، ظهور،
تاریخ : جمعه 21 آبان 1395 | 10:04 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
صبح داشتم یه خواب خوب میدیدم که یه چیزی روی کمرم منو اذیت میکرد مثل این بود که پتو زیر کمرم گیر کرده ولی هر چقدر تلاش میکردم نمیتونستم این پتو رو کنار بزنم و مجبور شدم با صورت بخوابم ...
صبح که از خواب بلند شدم رفتم تا صورتمو بشورم. متوجه یه چیز عجیبی پشتم سرم شدم !!!
دوتا بال که طول هرکدومش به 2 متر میرسید و وقتی که راه میرفتم روی زمین کشیده میشد، خدایا این چیه !!!
چقدر قشنگ و فوق العاده هست ...      سعی کردم تا یه حرکتی مثل پرنده ها بهش بدم که با یه حرکت سریع تمام برگه های روی میزم پخش شد ...
وای ...
از خوشحالی گریم گرفته بود که خدا چرا انقدر منو دوست داره، چون به هر کسی دوتا بال نمیده که پرواز کنه ...
بال های من شبیه بال های عقاب طلایی بود. خیلی قشنگ و زیبا تر ...
گفتم که باید چیکار کنم ؟
غذا چی باید بخورم ؟
میخواستم برم پیش دکتر، خندم گرفته بود. برم بپرسم اقای دکتر فرشته ها چی میخورن ؟

از دوستام کمک گرفتم و هر کسی یه چیزی میگفت و کمکم کردن تا یه لباس درست کنم واسه بال هام ...
واسم خرید میکردن و بهم رسیدگی میکردن ...
دستشون درد نکنه واقعا دوست های فوق العاده ای بودن ...
یه روز سعی کردم برم بیرون و پرواز کنم. تا اون موقع کسی منو ندیده بود ولی موقعی که رفتم و  پرواز کردم یکی ازم فیلم گرفت ...
فیلم خیلی سریع توی اینترنت پخش شد و من تبدیل شدم به یه فوق ستاره ...
پسری با بال های دو متری که میتونست پرواز کنه !!!

همه دوست داشتن مثل من باشن و منو خوشبخت ترین آدم دنیا میدونستن طوری شده بود که حتی از دور ترین نقاط میومدن تا باهام عکس بگیرن ...
خیلی حس خوبی بود که بچه های کوچیک رو بغل میکردم و میبردمشون تا آسمون ...

(...)


ادامه مطلب کلیک کنید ...

طبقه بندی: اعتراف، داستان نویسی، تفاوت، خاطره نویسی، یک پله بالاتر، احساس نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: بال های قدرتمند، پسر پرنده، خوشبختی، خوشبخت ترین ادم دنیا، خوشبخت، بال های من، پرواز،
تاریخ : سه شنبه 23 شهریور 1395 | 10:17 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.

تاریخ : یکشنبه 31 مرداد 1395 | 11:16 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
چند روزه یکم اوضاع بهم ریخته ...
خواب درستی ندارم  ، خسته ام و ...
چند روزه بهتر دارم زندگی میکنم - میتونم دور اطرافم رو قشنگتر ببینم. چند روزه دارم کتاب میخونم و ...
امروز یکی از بهترین روز های زندگیم بود. امروز سر کلاس ارتعاشت نشسته بودم. یه استاد داریم که من خیلی دوسش دارم !!!
اینو بگم مرد هست. من توی ترم یک کلاس باهاش دارم ولی کلاس های دیگه اش رو هم میرم و سعی میکنم که سر در بیارم ...
امروز بهم گفت خونه میری برسونمت !!!
انگار دنیارو بهم دادن یعنی من میتونم 1 ساعت با بهترین آدم ، هم صحبت بشم ؟؟؟
درواقع دوستم به استاد گفت که میرین مرتضی رو هم برسونین ، وایسین تا اونجا مختون رو بخوره ...
خیلی باهاش حرف زدم. مسیر 1 ساعتی رو توی 5 دقیقه رفتیم !!!
باورتون میشه درسی که همه ازش متنفرن من با این استاد دارم بهترین روز عمرم میشه !!!
هفته پبش داشتم به دوستم میگفتم که همچین درسی داشتم ، بهم گفت اوه اوه برو خونه استراحت کن برنامه امشب رو کنسل میکنم !!!
گفتم نه بابا من با این استاد میرم سر کلاس حالم عالی میشه ...
کاش همه آدم های روی زمین مثل این آدم میشدن ...
امروز داشت از زندگیش برام میگفت ; خیلی سختی کشیده بود و به دلایل مختلف زندگیش گره خورده بود ولی بازم محکم بود و دوست داشتنی ...
خیلی دوست دارم مثل اون باشم. ولی ...
هر بار هم صحبت میشم باهاش بهم آرامش میده ...
چند روز پیش تونستم خون بدم . یعنی با آرامش درونی رفتم داخل که دکتر هم منو دید تغییر رو حس میکرد. یعنی داشتم ضربانم رو کنترل میکردم.
پرسید ضربانت چقدره ؟؟؟    گفتم 84 ، اصلا نشمرده بودم همینجوری گفتم این دفعه دیگه منو نندازه بیرون ...
بعد خودش گرفت و شد 84 !!!
انقدر به من استرس داده بودن داشتم میمردم ولی رفتم و خون دادم !!!
همون روز اصلا نتونتسه بودم ناهار بخورم !!!    اب و ... هم که هیچ !!!
سرم هم گیج نرفت ، الکی حساسش کردن ...
فردای اون روز دوستم رو دیدم که دستش رو باز کرد و گفت امروز خون دادم !!!
گفتم واقعا ؟؟؟
منم دیروز خون دادم - خیلی جالب بود 
چند روز ممکنه نتونم پست بفرستم یا نظر هاتون رو بخونم. یکم درگیرم - ببخشید 
رمان هم بعدا مینویسم ...
ممنون از حضورتون .
امیدوارم خبر های بیشتری از موفقیتتون بشنوم 
یا مهدی ...




طبقه بندی: داستان نویسی،
برچسب ها: استاد، استاد خوب، بهترین استاد، استاد دوست داشتنی، اهدای خون، خون، خاطره،
تاریخ : چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 | 10:21 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات