به یادتم هنوزم ...
برای ZADS  
خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی؛ تو            دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدم‏ی تو
زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده            روز تولدم برام فرشتشو فرستاده
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه            خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه
تو، نمی اومدی پیشم من عاشق کی می شدم            به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
              
خیلی خوشحالم - محمد علیزاده 
ارسال پست
نه چشمانت آبی بود
و نه موهایت شبیه موج ها....
هنوز نفهمیده ‌ام
دریا که می ‌روم
چرا ... یاد تو می ‌افتم !!!
پوریا نبی‌ پور
سلام به روی ماه تکتکتون ....
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

امروز فوق العاده عالیم ...
نمیدونم چرا !!!
شاید بخاطر روحیه ای بود که آخر دیشب گرفتم.
دیشب خیلی حالم خوب بود واسه همون یادم رفت نماز بخونم ( شرمنده ام حتی از گفتنش ) 
کل دیروز دنبال این بودم که حالم خیلی بد بشه تا یه پست قشنگ بنویسم. 
 ولی همه انرژی دادن 
روز خوبی بود دیروز با همه اتفاق های ریز و درشتش ...

اما امروز ...

امروز حس دیونه هارو داشتم که از تیمارستان فرار کردن، کلا روز عالی جلو روم بود ...
از صبح که کارا های روزمره یعنی مسواک زدن بعدش شستن دستو صورت و بعدشم رفتم حموم آب یخ !!!
جاتون خالی هوای شمال کشور فوق العاده بوده این چند روزه ...

رفتم بیرون تا یه روز عالی رو با دوستام شروع کنم.
جدیدا خیلی بد قول شدم یعنی به دوستم قول داده بودم ساعت 10 پیششم باشم  ولی 11 رسیدم !!!

امروز هم ماجرای من با دستگاه های خودپرداز جالب بود.
یه آدمی نگران اونجا بود بهم گفت ببخشید میتونین واسم پول واریز کنین و من بهتون نقدی بدم !!!
گفتم چقدر هست ؟       گفت 15 تومن !!!
گفتم چرا نمیشه عزیزم حتما !!!
یعنی عزیزم هم گفتم ...
5 سال از بابام بزرگتر بود و بازنشسته آموزش پرورش !!!
یه جورایی آشنا در اومد ...
خخخ ...
بعدش واسش پول واریز کردم و بهم 16 تومن داد !!!
گفتم چرا ؟
گفت کارمزد !!!    گفتم بهم فحش بدین ولی اینو نگین ...
گفت خدا مادر زنتو واست نگه داره !!! 
خخخ ...
واقعا چرا !!!
گفتم ممنون ...

رسیدم پیش دوستم که داشت میومد !!!
بیچاره تمام کارای منو انجام داده بود ... 
خخخ ...
بعدشم فهمیدیم که 20 ساعت دیگه باید توی کارگاه باشیم تا ساعتمون تکمیل بشه !!!
یعنی این همه اومدن و رفتن من هیچ ...
رفتیم استاد رو قانع کنیم بهمون نمره کامل بده تا ما کارآموزیمون بیست بشه !!!
من 1 چهارم کلاس ها رو هم نرفتم. رغتیم تو و من اول شروع کردم به صحبت کردن !!! 
یعنی جوری مخشو کار گرفتیم بهمون نمره کاملو داد ... 
بعد گفت یکم سینم گرفته!!!        همینو نیم ساعت حرف کردیم و کلاسم پیچوندیم 
یعنی کافیه موج یکی رو  درک کنی و در راستاش حرف بزنی...     همه کار برات انجام میده  
از اینجا ازش تشکر میکنم ... 
دستت درد نکنه استاد عزیز ...


+ نصف شهریور گذشت ...  هیچ نفهمیدیم ... 
فکر کردن به مهر ماه باعث میشه هر روز سر درد داشته باشه ...
هعی ...

به قول یکی از دوستام وقتی کسی رو از ته قلب دوست داری؛ وقتی کنارت هست از ثانیه ثانیه هایی که نباشه میترسی و حالت همیشه بده ...
اگرم نباشه کلا بدترین زندگی رو داری ... 
دوست داشتن قشنگ ترین و در عین حال بدترین حس دنیاست ...
اگه دچارش شدین هیچ راه برگشتی براش نیست، پس بجنگید و پیروز بشین ... 

 بهترینم، بهترینم بمون ... 
دوست دارم 
# برای ZADS 

مواظب خودتون باشین ....
یا مهدی ...




طبقه بندی: تفاوت، خاطره نویسی،
برچسب ها: کارگاه، کارآموزی، استاد، نمره، حس خوب، دوست داشتن، علاقه،
تاریخ : دوشنبه 15 شهریور 1395 | 12:55 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم که حالتون خوب باشه ...

انقدر حالم خوبه که ...
فوق العاده، فوق العاده، فوق العاده،  بالاترش چی میشه ؟
من الآن همونم ...

نمیدونم چه سری هست که من میرم باشگاه بجای این که این همه تمرین خسته ترم کنه خیلی خیلی فوق العاده ام میکنه ...
وقتی اینجوری خوبم یه زد حال خوشگل همیشه در کمین هست 
واسه همون اصلا قسمت نظرات رو باز نکردم !!!
چرا انقدر زیاد نظر اومده ؟؟؟
فکر کنم حالم زیاد خوبه یهو همه اومدن تا منو نابود کنن ...
زندگی عاشقتم 

بگذریم ...
بگذریم از برنامه ریزی های مالی من که واقعا احمقانه هست ...
همیشه باید پولم به صفر نزدیک بشه تا برم پول بگیرم اخه از صف عابربانک تنفر خاصی داریم ...
اینو بعدا تعریف میکنم خودش یه توماریه ...

امروز طبق معمول تمرین بود و تمرین پنجشنبه جوری ادمو پودر میکنه که ادم حافظه اش رو از دست میده ...
فقط بخاطر این که آخر هفته هست 
قرار بود با استاد بریم دریا اونم 5 صبح من تا حالا صبح دریا نرفتم چون کسی پا نیست همه تن لش میشن صبح البته ببخشیدا لغت اینطوری به کار میبرم.
فردا یه تمرین سنگین اونجا بود و تقریبا همه جا زدن ولی من گفتم هستم !!!
استاد گفت مرتضی میای ؟ ( توی باشگاه واقعا منو مرتضی صدا میکنن )
گفتم اره 100 درصد ...
گفت واقعا میای ؟
گفتم اره استاد ...
گفت مطمئن باشم ...
میگم استاد مگه میخوای از عروس بله بگیری، میام دیگه ...

فردا صبح باید 4:30 بلند شم برم تمرین ...
امروز به قدری آب از دست دادم که 4 لیتر خوردم ولی هنوز تشنه ام 
اومدم برم حموم یه مارمولک خوشگلش اومده بود داخل آخه پنجره حموم رو یادم رفته بود ببندم توری هم نداره ...
یکم خسته اش کردم و رفتم یه دسمال اوردم و همونجا گرفتمش 
الانم دارم این پست رو مینویسم خیلی شیک داره منو نگاه میکنه و یه غلط کردم خاصی توی چشماش هست ...
عاشقشم 
عالیه ...

دیگه همین دیگه فردا خیلی فکر کنم بهم خوش بگذره که هیچ وقت انقدر دریا بهم خوش نمیگذشت با این که فعلا نرفتم ...
فردا یه تومار دیگه مینویسم.
ممنون از همتون ...

برم سراغ نظراتون ...
خیلی سخته که جدی باشم 
این مارمولکه هم آزاد کنم 

مواظب خودتون باشین ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: دریا، تمرین، صبح، باشگاه، استاد، تمرین سخت، خواب،
تاریخ : پنجشنبه 21 مرداد 1395 | 09:04 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...        خوب هستین ؟؟؟
حس خاصی دارم ؛ هر کسی واسه بهتر شدن حالش راهی رو بلده ...
یکی گریه میکنه ، یکی میخنده ، یکی فریاد میزنه ، یکی فکر میکنه ، سیگارو و ...
من واسه این که آروم بشم سعی میکنم بنویسم ؛ چه تو دفتر خاطراتم چه توی این وبلاگ ، اینجوری حس میکنم که بهتر شدم.
شرایطم نسبت به قبل خیلی تغییر کرده، منتظر اردیبهشت ماه و سختیاش بودم. الان هم تعجب نکردم . خداروشکر که تنم سالمه ...
میخوام درباره حس خوب بنویسم : حس خوب چیه ؟؟؟
چهار شنبه همین هفته بعد از ظهر کلاس داشتم یعنی انقدر خسته شده بودم که با یه لیوان عسل هم نمیشد منو خورد !!!
بعد توی حال خودم بودم و داشتم جادرو نگاه میکردم ، یهو یه صدای اومد گفت چرا اینهو لاکپشت راه میای بیا دیگه پختم.  سرمو بلند کردم و دیدم یکی از بچه های دانشگاه هست. یعنی خندم گرفته بود اخه همه داشتن مارو نگاه میکردن !!! چرا داد میزنی آخه ...
همین کار کوچیک باعث شد که تا خود شب بتونم با همون استاد خوبی که گفتم انرژی داشته باشم . استادش 2 تا کلاس داره یکیش ساعت 6 تازه شروع میشه من اصلا اون درس رو ندارم یعنی توی چارت دانشگاهیم نیست. ولی میرم سر کلاسش میشینم.  اولین جلسه یادم میاد میخواستم برم سر کلاسش بشینم گفتم : استاد اجازه هست این کلاس رو بشینم.
گفت : ( این حرفشه ) بیا بشین ببینم، واسه من سوال میکنه !!!
 به دوستم میگفتم من 4 شنبه های به اندازه یک هفته انرژی میگیرم وقتی که سر کلاس این آدم میشنم. تا هفته بعد که بازم باهاش کلاس دارم.
از خودم نمیخوام تعریف کنم. استادمون حاضور غیاب نمیکنه یعنی باورتون نمیشه فقط 5 نفر اومده بودن ...
درسم انقدر سنگین بود که مغز پوک میشد. 2 نفر که داشتن اتک میکردن !!!   2 نفر دیگه هم نمیدونم چی ولی داشتن بازی میکردن ...
یعنی شده بود کلاس خصوصی - واسه من توضیح میداد من میفهمیدم سوال میپرسیدم جواب میداد. من میفهمیدم هم کافی بود.  مباحثی که واسه کنکور مهم بود یا سوال ازش میومد رو واسه من مشخص میکرد میگفت اینو بخون ...
یعنی خیلی جالب بود.   کلاس بعدشم گیر داده بود به من میگفت که کلاست نیست باید بیای تخته رو پاک کنی ...   اصلا پدیده ایه ...
چقدر از بحث خارج شدیم. کسایی که منو میشناسن میدونن در مورد موضوع اصلا حرف نمیزنم بیشتر حاشیه رو میگم بعد مبحث اصلی ...
اینو میخواستم بگم که حس خوب این نیست که شما یهو یه ارث چند ملیاردی بهتون برسه - یا یهو سرطانتون خوب بشه و...
حس خوی میتونه همین لحظه شکل بگیره، لحظه ای که هیچ چیز برای از دست دادن نداری ...
دیدن کسایی رو که از نعمت سلامتی برخوردار نیستن ولی از همه سر زنده ترن. نمیگم بیخیال باشین ولی حداقل زندگیتون رو خراب نکنین.
توی زندگی هر کسی هستن افرادی که حال آدمو خوب میکنن ...
چند هفته پبش با یکی آشنا شدم که باعث میشه حالم خوب بشه. تغییری که این آدم توی زندگی من ایجاد کرده تا حالا خیلی زیاد بوده، بعدا بهتون میگم.
خودش اصلا نمیدونه با اون هستم یا نه ولی میخوام بدونه که خیلی حالم رو خوب میکنه.
قدر دوستایی که این حس رو به شما هدیه میدن رو داشته باشن ...   امیدوارم همتون قطب مثبت خودتون رو پیدا کنین ...

من شاید نتونم زیاد پست بفرستم ایام امتحان هست و میدونم که شما هم نمیتونین زیاد به دیدنم بیاین ...
اصلا اجباری نیست واسه این پست نظر بدین ...
منم امتحانام داره کم کم شروع میشه و ...
سر هممون شلوغه ...    پس یک ماه اینترنت رو توی زندگیمون کم رنگ کنیم.
بهترین نتیجه رو براتون آرزو میکنم.
موفقیتتون ادامه دار ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: خاطره نویسی، احساس نویسی،
برچسب ها: دانشگاه، حس خوب، استاد، استاد خوب، دوست داشتن، دوست خوب، احساس خوب،
تاریخ : پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 | 04:08 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
چند روزه یکم اوضاع بهم ریخته ...
خواب درستی ندارم  ، خسته ام و ...
چند روزه بهتر دارم زندگی میکنم - میتونم دور اطرافم رو قشنگتر ببینم. چند روزه دارم کتاب میخونم و ...
امروز یکی از بهترین روز های زندگیم بود. امروز سر کلاس ارتعاشت نشسته بودم. یه استاد داریم که من خیلی دوسش دارم !!!
اینو بگم مرد هست. من توی ترم یک کلاس باهاش دارم ولی کلاس های دیگه اش رو هم میرم و سعی میکنم که سر در بیارم ...
امروز بهم گفت خونه میری برسونمت !!!
انگار دنیارو بهم دادن یعنی من میتونم 1 ساعت با بهترین آدم ، هم صحبت بشم ؟؟؟
درواقع دوستم به استاد گفت که میرین مرتضی رو هم برسونین ، وایسین تا اونجا مختون رو بخوره ...
خیلی باهاش حرف زدم. مسیر 1 ساعتی رو توی 5 دقیقه رفتیم !!!
باورتون میشه درسی که همه ازش متنفرن من با این استاد دارم بهترین روز عمرم میشه !!!
هفته پبش داشتم به دوستم میگفتم که همچین درسی داشتم ، بهم گفت اوه اوه برو خونه استراحت کن برنامه امشب رو کنسل میکنم !!!
گفتم نه بابا من با این استاد میرم سر کلاس حالم عالی میشه ...
کاش همه آدم های روی زمین مثل این آدم میشدن ...
امروز داشت از زندگیش برام میگفت ; خیلی سختی کشیده بود و به دلایل مختلف زندگیش گره خورده بود ولی بازم محکم بود و دوست داشتنی ...
خیلی دوست دارم مثل اون باشم. ولی ...
هر بار هم صحبت میشم باهاش بهم آرامش میده ...
چند روز پیش تونستم خون بدم . یعنی با آرامش درونی رفتم داخل که دکتر هم منو دید تغییر رو حس میکرد. یعنی داشتم ضربانم رو کنترل میکردم.
پرسید ضربانت چقدره ؟؟؟    گفتم 84 ، اصلا نشمرده بودم همینجوری گفتم این دفعه دیگه منو نندازه بیرون ...
بعد خودش گرفت و شد 84 !!!
انقدر به من استرس داده بودن داشتم میمردم ولی رفتم و خون دادم !!!
همون روز اصلا نتونتسه بودم ناهار بخورم !!!    اب و ... هم که هیچ !!!
سرم هم گیج نرفت ، الکی حساسش کردن ...
فردای اون روز دوستم رو دیدم که دستش رو باز کرد و گفت امروز خون دادم !!!
گفتم واقعا ؟؟؟
منم دیروز خون دادم - خیلی جالب بود 
چند روز ممکنه نتونم پست بفرستم یا نظر هاتون رو بخونم. یکم درگیرم - ببخشید 
رمان هم بعدا مینویسم ...
ممنون از حضورتون .
امیدوارم خبر های بیشتری از موفقیتتون بشنوم 
یا مهدی ...




طبقه بندی: داستان نویسی،
برچسب ها: استاد، استاد خوب، بهترین استاد، استاد دوست داشتنی، اهدای خون، خون، خاطره،
تاریخ : چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 | 10:21 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات