سلام ...
طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: باشگاه، درد، ضربه، دفاع شخصی، چوب، کبودی، حس خوب،
امیدوارم حالتون خوب باشه ...
1- باشگاه کونگفو توآ
از جمعه شیرینی که نوشته بودم. انتظار یه یک شنبه سبک رو داشتم ولی اینطوری نبود !!!
نباید این روزا افت کرد و باید توی اوج آمادگی باشیم ...
تقریبا یک ساعت هوازی کار کردیم !!!
یه پیست توی کلاس درست کرده بود که انواع حرکات توش بود ( دو ، سینه خیز ، غلت ، رول ، پرش از بغل و ... )
باید هعی این پیست رو میرفتیم اخرش دیگه نمیتونستیم سر پا وایسیم ...
بعد یه شیلنگ آتشنشانی رو باید 4 نفر نگه میداشتن ما باید اینو از داخل با ساعد میگرفتیم و به سمت جلو میرفتیم ...
تمام ساعد های من کبود شده بود ...
رفته بودم کارگاه بچه ها میگفت چیکار میکنین مرتضی !!!
جوری شده بود که غلط کردم رو توی نگاه همه میشد دید ...
بعد دو تا توپ 5 کیلویی رو باید توی یه حلقه به سمت هم پرت میکردیم به محز پرتاب باید سریع یه کار رو انجام میدادیم و میرفتیم توپ بعدی رو میگرفتیم ...
یعنی یه وضعیتی بود... ولی خیلی کیف میداد ...
دیگه انتظار داشتم دیشب خوب پیش بره و حداقل یه بند انگشت از شدت این روزا کم بشه ...
بازم همین آش و همین کاسه بود و آخرش هم کششی باید کار میکردیم که واقعا توان آدمو میگرفت و چون من حالم خوب بود تا آخر انرژی داشتم.
45 دقیقه مونده بود به آخر کلاس ...
استاد بهمون گفت میخوایم دفاع شخصی کار کنیم
تمام حرکات روی من انجام میشد. نمیدونم چه اسراریه روی من بزنه ... ( سن منو استاد زیاد اختلاف نداره - جو کلاس عالیه ... )
انقدر خورده بودم زمین الان که توی آینه نگاه کردم فهمیدم کمرم کبود شده ...
بعد سوال های من شروع شد ؛
اگه یکی با قمه بهتون حمله کرد چیکار کنیم ؟
گفت یا فرار میکنی یا یه چیزی به سمتش پرت میکنی یا دفاع میکنی ...
بعد یکی از هم باشگاهی هارو صدا کرد یه چوبم بهم داد
گفت حمله کن ...
منم که کلا روم نمیشه با چوب کسی رو بزنم استاد بهم گفت اگه نتونه چیزی رو که بهش یاد دادم رو اجرا کنه بزن لهش کن
منم که کلا آدم بی شعوری هستم حمله کردم و چرخیدم و ضربه زدم و پله ای میشکیدم عقب ...
استاد بهم گفت کسی اینجوری حمله نمیکنه، آدم های بیرون عقب نمیکشن !!!
این کار ترسو هاست !!!
خخخ ...
بعد گفت با چوب به من حمله کن ...
بعد رفتم که بزنم چوب از دستم انداخت و تا میخوردم منو میزد ...
گاردم بسته بود و فقط میزد ...
منم میخواستم هعی بزنم گفتم بزنم بدتر میشه وایسا بزنه خسته بشه
یه 5 دقیقه ای منو قشنگ زد !!!
بعد چوب رو برداشت و گفت دفاع کن !!!
هاااااااااااااان !!!
چپ راست میزد منو ...
رضایت بخش بود حرکتام میشد بهش گفت دفاع !!!
بعد با همون حال هعی میخندیدم، استاد گفت میخندی ؟
بعد یکی زد دفاع کردم ...
گفت آفرین کشید کنار چوبو پرت کرد سمت من ... روی هوا گرفتم !!!
خخخ ...
کلا راضی بود ازم ...
بعد یکی از بچه ها یه حالتی رو تعریف کرد ...
باز روی من تست شد !!!
یعنی تمام حرکت هایی که میشه از یه نفر زور گیری کرد. رو من خوردم !!!
گردننم کبود شده بود انقدر منو گرفته بود !!!
بابا بیخیال من مردم ...
سرتون رو درد نیارم خیلی خوشگل منو گرفتن زدن یعنی الان که خودمو توی آینه دیدم واقعا دلم سوخت !!!
جا نیست بشه گفت اینجا سالمه ...
تمام بدنم پر از کبودیه !!!
یعنی جوریه که دارم تایپ میکنم پشت دست راستم کبود شده !!!
یعنی مامنم منو ببینه یکسره گریه میکنه
ولی واقعا چسبید ...
آخر کلاس هم استاد بهم گفت توی خیابون حلوا پخش نمیکنن ...
گفتم استاد شما بدتر از هر خیابونی که من دیدم هستین !!!
گفت بدنت قوی میشه
الان من شماره یکم فقط باشگاه بود ...
تازه همین قدر دیگه متن واسه 4 شماره بعدی داشتم !!!
خخخ ...
مواظب خوبیاتون باشین ...
یا مهدی ....
طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: باشگاه، درد، ضربه، دفاع شخصی، چوب، کبودی، حس خوب،
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه همراه با شادی ...
دیشب خوابم نمیبرد و رنگ سیاه برداشتم و سعی کردم. دنیای قشنگم رو تیره تر کنم. مثل خودم ...
هنوز نصف تابستون و ماه مرداد نگذشته که این همه اتفاق با هم افتاد که مقصر بعضیاشون من بودم. از کسی ناراحت نیستم، هیچوقت نبودم چون همیشه حق با بقیه هست ...
بعضی وقتا یادم میره که 21 سالم شده ...
همیشه توی اون دوران کودکیم موندم و دست از این کارای اشتباهم بر نمیدارم.
همیشه فکر میکنم همه اشتباه با یه ببخشید حل میشه و هیچ چیز ازش باقی نمیمونه !!!
امروز میخوام برم دریا ...
به قول یکی از دوستام ؛ بزرگی دریا حال ادم رو خوب میکنه ...
امروز حالم عالیه ...
بعضی وقتا میگم عالیم خنده ام میگیره ...
کلا هر وقت داغونم خندم میگیره؛ هفته پیش رفته بودم باشگاه و انقدر فشار زیاد بود که نمیتونستم نفس درست بکشم و باز هم تمرین میکردم و موقع استراحت 3 دقیقه ای شد.داشتم میمردم.توی همین وضعیت خندم گرفته بود و استادمون یه ضربه به پهلوم زد و یه فاصله ای رو پرت شدم !!!
بعد به استاد گفتم دارم میمیرم شما منو میزنین ؟
میگه کسی که داره میمیره غش غش نمیخنده !!!
بازم داشتم میخندیدم !!! نفس نمیتونستم بکشم ولی میخندیدم ...
نمیدونم چرا اینجوریم ؟؟؟ - مقابل درد و نارحتی خندم میگیره ...
با یه روناشناس هم درموردش حرف زدم گفت بدن هر کسی مقابل ناراحتی یه واکنشی نشون میده، واسه تو خنده هست ...
یه خوبی که داره اینه که بقیه متوجه حال بد من نمیشن و ناراحت نمیشن ...
بیایم بلند بخندیم بازم به درد های بیشمارمون ...
به وضعیت فعلی من که همه انتظار دارن یه رتبه خوب کارشناسی ارشد ازش در بیاد ...
به ادمی که بجای گریه داره میخنده ...
به مرداد ماه که فکر میکنه میتونه بدترین ماه سال باشه ...
به غذا هایی که درست میکنم. و چهره سامان گلریز بعد خوردن غذا هام ...
به ظرف های داخل سینک که فکر میکنن شسته میشن !!!
به کسی که از 10 نفر 8 نفر بهش میگن دیوونه ...
به کسی که فکر میکنه لیاقت عشق بقیرو داره ...
بخندیم به کسی که فکر میکنه با خنده همه چیز درست میشه ...
بخندیم به 47 روز دیگه ...
بخندیم به اون روزی که من نیستم و همه ناراحتن و گریه میکنن از این که من نیستم !!!
...
مرد گریه نمیکنه، نمیترسه و ... ولی حق بدین که بخواد دردو دل کنه ...
مرسی که پای حرفام نشستین ...
روزگارا تو اگر سخت به من میگیری ، باخبر باش واسه متوقف کردن من به چیزی بیشتر از این احتیاج داری ...
ببخشید یکم تحریفش کردم ...
قشنگی دنیاتون 3 برابر ...
یا مهدی ...
طبقه بندی: تفاوت، خاطره نویسی، احساس نویسی،
برچسب ها: بخندیم، خنده، درد، احساس، عشق، بچگی، حال بد،
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...
عید شد و سالی که من همیشه منتظرش بودم رسید ...
همیشه به این سال میگفتم سال خودم و همیشه منتظر بهترین اتفاق ها بودم.
شروعش که با مرگ یکی از بهترین و مهربون ترین اقواممون همراه بود ...
انقدر از این حادثه نارحت بودم که نمیشد حتی یک لحظه بچهاش رو از جلوی چشمام دور کنم و ناراحت نباشم ...
همیشه زمان همه چیز رو حل میکنه ...
اینبار حل نکرد ... بدتر کرد ...
دوستم علی فوت شد و حالم رو کاملا بد کرد ...
21 سالش بود چند ماه نشده بود که ازدواج کرده بود و تازه داشت سختی های زندگیش رو کم میکرد که تصادف کرد و فوت شد ...
هیچوقت جمله پدرش یادم نمیره که به عروسش میگفت : دخترم گریه نکن ... امیدوارم یکی نصیبت بشه ، اسم اونم علی باشه ...
هعی ...
داغ جوون واقعا سخته و آدم رو نابود میکنه ...
نوار گوشه وب هم بخاطر همین بود ...
امروز رو بعد از اتفاق های گذشته خوب شروع کردم و یکی از بهترین دوستام بهم خیلی انرژی داد ...
خواستم روزم رو عالی شروع کنم ولی یه خبری بهم رسید ...
علی فوت کرد ...
اون 22 سالش بود و با نامزدش با موتور داشتن میرفتن که تصادف میکنن ...
خودش فوت میکنه و نامزدش هم میره توی کما !!!
خیلی سختی کشید تا بتونه زندگیش رو جمع کنه ...
بعضی وقتا چقدر پیچیده میشه سرنوشتمون ...
فکر میکنم همش یه خوابه ... یه کابوس ترسناک ولی نمیدونم کی باید بلند شم از این خواب ...
دنیام چقدر ترسناک شده !!!
این اون سالی بود که از بچگی انتظارش رو داشتم ؟؟؟
فردا باید برم ...
باورم نمیشه ک باید توی مراسمش باشم.
باورم نمیشه که این اتفاق ها میفته ...
نمیدونم باید چی بگم !!!
واقعا نمیدونم ...
خدایا ...
جوون های ما کم سختی نکیشیدن توی این دنیا !!!
کمکشون کن توی اون دنیا بهشون سخت نگذره ...
از مرداد ماه متنفرم ...
ماه بعد انگار ماه منه ...
خدایا کمکمون کن ...
یا مهدی ...
طبقه بندی: تفاوت، خاطره نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: علی، بدترین هفته، درد، ناراحتی، حال بد، ترس، تصادف،
امروز رها شدم ...
یعنی فراموش کردم همه چیز رو جز یه چیز که همیشه باهام هست و میمونه ... ( خدا )
نمیدونین چه حسی دارم - بعد مدت ها دارم میفهمم که زندگی یعنی چی !!!
زندگی یعنی دیروز وقتی که بارون میزد !!! زندگی کردن امروز بود وقتی که با پای برهنه روی چمن های سرد توی باغ بزرگ راه میرفتم ...
زندگی یعنی این که ببینی ، چیز هایی رو که بقیه نمیبینن - و از دیدنش لذت ببری لذت ببری ...
زندگی یعنی خیس شدن توی بارون ... سرما خوردن ...
زندگی یعنی این که همه فکر کنن دیوونه ای ... زندگی یعنی پریدن و رها شدن ....
وقتی که ذهنت رو خالی میکنی از درد ...
همیشه دارم درد هامو فریاد میزنم ... یکی نیست بگه اخه چه مرگته !!!
سالم سر زنده داری به زندگیت ادامه میدی ...
زندگی این نیست که فکر کنی چی داری - زندگی یعنی چیزی که داری ، بهترین چیز دنیاست !!!
فردا نیستم خواستم یکم از کسی بگم که تا پارسال از صداش لذت میبردیم.
دارم از فعل گذشته استفاده میکنم - باورش هنوزم سخته - چون یکی بود / ولی دیگه نیست ...
کسی که توی سخت ترین شرایط که داشت با سرطان دستو پنجه نرم میکرد ازش پرسیدن چه حسی داری :
گفت تا حالا توی زندگی انقدر حس قشنگ و عالی نداشتم.
بهترین لحظه زندگی همون بدترین لحظه هست - چون توی این لحظه هاست که حضور خدارو بیشتر حس میکنی ...
خیلی دلم میسوزه ...
نمیخوام تظاهر به چیزی نمکنم - [ اصلا دلیلی نداره چون شما منو نمیشناسین ]
خیلی دلم میسوزه وقتی میبینم کسی که این همه سال زحمت کشیده تلاش کرده و یهو ...
زندگی رو سخت گرفتیم ... خودم رو میگم ...
70% مشکلاتمون واسه پوله !!!
فردا سالگرد مرتضی پاشاییه !!! [ یه فاتحه براش بفرستین ]
خب چیکار کنم ؟؟؟ الکی بزرگش کردن !!! خواننده نبود که بابا !!! پیامبر کردنش !!!
مگه شما اهنگاش رو گوش دادی ؟؟؟ مگه میشناسیش ؟؟؟ باهاش برخورد داشتی ؟؟؟ مصاحبه هاشو دیدی ؟؟؟
نه - پس چی میگی ؟؟؟
خدایا منو بسوزون و نزار این حرفارو بشنوم - چهل روز عکس هادی نوروزی آواتارم بود - میگن این که تموم شده عکستو عوض کن !!!
داریم توی دنیایی زندگی میکنیم که همه چیزش تاریخ مصرف داره !!!
چند وقت میشه که خودمو زدم به دیونگی ...
نمیخوام بشنوم بقیه چه فکری میکنن - بقیه بهش میگن دیوونگی ...
ببخشید موضوع زیاد میگم چون احساس نویسیه دیگه
امروز توی ماشین داشتیم میرفتیم - اصلا صدای هیچکسی رو نمیشنیدم انگار کر شدم فقط داشتم به اهنگ گوش میدادم ( خیلی اهنگ گوش میدم - توی ماشین هم ، اهنگ هایی که میگم باید پخش شه !!! )
تا اینجاش تمرکز روی اهنگ بود ولی من یه کار دیگه ای هم میکردم - داشتم توی ذهنم متن اهنگ رو که میشنیدم مینوشتم - با خط مشکی روی کاغذ سفید !!!
رفتم خونه فامیل تازه فهمید که از من سوال هم کرده بودن !!! ( کر شه بودم )
رفتم خونه فامیلمون داشتم پرتقال میخوردم !!! فوکوس کرده بودم روش بعد آروم آروم پوست رو میتراشیدم این باعث میشد بوی پرتقال رو کاملا حس کنم.
کاملا از دور اطرافم که همه نشسته بودن دور شدم !!!
دیدم یه ربع دارن منو نگاه میکنن !!!
3 تاشون گفتن عاشق کی شدی ؟؟؟ 2 تاشون گفتن دختر های استان گیلان همه خوبن !!! 2 تا هم گفتن دیوونست !!!
من فقط داشتم از بوی پرتقال لذت میبردم !!! چرا اخه انقدر درباره من قضاوت میکنین !!! خوب من بوی بعضی چیزارو از خودشون بیشتر دوست دارم !!!
این عاشق شدن یا دیونگیه !!! نمیدونم شاید باشه !!! بعدش موقع رفتن یه بالنگ به من دادن که از شرق گیلان اومده بود - فوق العاده بود !!! بعد این رو بقیه فقط بو میکردن !!!
یعنی موقع بو کردنش زمان رو حس نمیکردنی ...
واقعا بعضی چیز ها هستن که خیلی کوچیکن ولی معنی عمیقی دارن !!!
درسته بعضی وقتا از درد مینویسم و گله میکنم ولی این دنیارو دوست دارم ...
خدایش اگه از درد نگی انگار نمیچسبه - بخدا اگه درد نداشته باشین - اصلا زندگی نمیچسبه ...
وقتی درد داشته باشی باید گله کنی ... من دارم با قانون بازی میکنم !!!
ولی خارج از شوخی - خارج از پست هایی که عصبانیم و هرچی به ذهنم میاد مینویسم.
بعضی چیزا دردشون بشتر از اونی هست که تو وجود ماست ...
درد اینی نیست که من دارم ...
درد یعنی :
یعنی جونایی که زیر پل توی این سرما تنها محافظشون یه پتو هست ...
یعنی دختر 20 ساله ای که میفهه MS داره ...
یعنی دختری که همه چیزش به ته خط رسیده و تمام دلخوشیش تنابیه که داره صفت میکنه ...
یعنی کسی که نقص عضو داره ...
یعنی کسی که شیمیایی شده ...
یعنی دیدن بچه هایی که غذا ندارن بخورن ...
یعنی ...
بدتر از اینا میدونی چیه - اینارو ببینی و نتونی کاری کنی یا وقتی برسی که خیلی دیر شده ...
چه مرگته مرتضی !!! چرا انقدر نا شکری ...
خدایا حاضرم بمیرم ولی گریه کسی رو نبینم - هروقت گریه کسی رو میبنیم یا باید کاری کنم یا بی اختیار چشمام رو میبندم.
اره من دیوونم - چون :
- نارحت میشم وقتی نارحتی بقیرو میبنیم ( حتی دشمنم )
- عاشق کسی شدم که اصلا نه من میشناسمش نه اون منو میشناسه
- بی اختیار به چیز های که معمولیه میخندم
- توی خنده دار ترین شرایط به درد هام فکر میکنم
- با چیز های معمولی نهایت شادیم رو بدست میارم
- میترسم از گفتن چیزی که واسه بقیه مهم نیست
- عاشق چیز هایم که بقیه ازش تنفر دارن
- 7 ساعت پشت سیستم میشینم و خسته نمیشم
- از بین بهترین ، بدترین رو انتخاب میکنم
- از درد هام لذت میبرم
- همیشه تو رویا هام زندگی میکنم
- درس رو دوست دارم
- از استاد های سخت گیر خوشم میاد !!!
- واسه پول و شهرت افراد بهشون احترام نمیزارم
-و...
همین دیوونه ای که بقیه میگن ... ( بعضی ها هم بهش میگن عاقل )
خوشبخت ترین آدم روی زمینه ...
بهترین حس های دنیارو خدا داده به همین دیونه ای که داره این متن رو مینویسه !!!
عاشق دنیام ... عاشق زندگیم ... عاشق خدام ... عاشق این حسم ...
ببخشید انقدر حرف زدم - دلم پر بود ...[ حالا عنوان پست رو چی بزارم ؟؟؟ ]
عاشق تک تکتون هستم - غمتون رو نبینم ...
یا مهدی ...
طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: حس خوب، دیونگی، دیوونه، احساس من، مرتضی پاشایی، دیونه، درد،
امروز هم میخاستم مثل روز های قبل از غم بنویسیم ...
غم ها و درد هایی که همیشه با خنده همراهه ...
یبار یه استاد داشتیم که داشت برنامه نویسی یاد میداد داشت درباره باینری صحبت میکرد ( کاملا جدی )
یک دفعه وسط کلاس خندیدم - قش قش قش همه داشتن بهم نگاه میکردن استاد منو انداخت بیرون ...
هیچکس نفهمید من چرا خندیدم !!! یاد موقعی که داشتم با دوستم روی این موضوع کار میکردبم افتادم - تا بفهمیم چی شده خیلی طول کشید !!!
(من رشتم مکانیکه و توی واحد هامون برنامه نویسی داریم - من مطالعه زیاد داشتم درباره برنامه نویسی و ... اطلاعاتم توی این زمینه اندازه بچه های کامپیوتره یعنی به اونا هم خیلی مشاوره می دادم )
یاد اون موقع افتاده بودم که دوستم میگفت اه ه ه میزد توی سرش - داشتیم خل میشدیم بعد فهمیدیم کوچیکترین کاری رو که باید میکردیم ، نکردیم و اصلا به باینری ربطی نداشت
استادش خیلی فهمیده بود - بهم داد بیست !!!
توی اون روز فهمیدم که درد های قدیمی میتونه توی اینده به خنده دار ترین موضوع زندگی تبدیل بشه !!!
یادم میاد توی یه سایتی نوشته بود : "تا وقتی که درد نکشین قدر سلامتی رو نمیدونین - تا توی نا آرامی زندگی نکنین هیچوقت مزه شیرین ارامش رو نمیفهمیم "
کسی که دست نداره بهش دست بدین چقدر خوشحال میشه !!!
ولی ما به داشتن یا نداشتنش اصلا فکر نمیکنیم !!!
شاید 5 سال دیگه من به پست های قدیمیم نگاه کنم و بخندم!!! شاید ...
یکی از تئوری های زندگیم اینه که بعدا دربارش صحبت میکنم : "بهترین روز زندگی همون بدترین روزتونه"
یعنی روزهای عادی هیچ معنی نمیده !!!
روزای سخت هست که همیشه آدم بهش فکر میکنه و به خودش افتخار میکنه !!!
توی این پست میخوام به چنتا از سوالاتون جواب بدم ... شاید براتون جالب باشه
میتونم بپرسم اون شخص کیه؟
اسمش دنیاست - کسی بود که 4 سال فقط اس ام اس دادم بهش - جرات زنگ زدن نداشتم ...
( خودم ) چند وقت به چند وقت باید به این وب سر بزنیم ؟
هر وقت دوست دارین - واسه من امار مهم نیست ، مهم اینه که با نوشتن احساسم احساس سبکی میکنم.
پیام هایی که شما میفرستین لطف شما رو نشون میده ...
ممنون که انقدر به این وب لطف دارین و به پست های بی مقدار من ارزش میدین.
( خودم ) هدف از پست های دردناکت چیه ؟
من نمیخوام کسی رو ناراحت کنم دارم از درد مینویسم چون بعضی وقتا احساس میکنم با نوشتنشون احساس میشه سبک شد.
واسه همون به شکلی این درد هارو تغییر میدم.
ممنون از همه شما که انقدر به من لطف دارین واقعا هیچ زبونی نیست که قدر ارزش های شمارو بدونه ...
هیچ کلمه ای نیست که مهربانی شمارو جبران کنه !!!
پس ببخشید ...
موفق تر باشین ...
یا مهدی ...
طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: درد، سختی، خنده، خاطره، برنامه نویسی، انگیزه، انرژی +،
سلام ...
ببخشید بعضی وقتا نمیتونم اونجوری که شایسته شماست ، کلمات رو کنار هم دیگه بچینم ...
فردا روزیه که وقتی به پشتت نگاه میکنی میفهمی که نصف بهترین فصل سال گذشته ...
قبل از این نوشته یه پست نوشته بودم که غمگین بود - کلا پاکش کردم ...
چرا حال خودم بده شمارو درگیرش کنم ؟؟؟
بیاین با هم بخندیم !!!
بیاین اینبار به دردهامون بخندیم - ببنینیم که چقدر کوچیک و نابود میشن ... یبار امتحان کنید لطفا ( زیاد موارد رو جدی نگیرین فقط جنبه طنز داره )
بیاین با هم بخندیم به اون کسی که 4 سال منو نفهمید !!! بیاین باهم بخندیم به روز هایی که دوستش داشتم ولی دوسم نداشت !!!
بیاین باهم بخندیم به کسی که لیاقت منو نداشت !!! بیاین بخندیم به کسی که حالا بدونه من تنهاست ...
بیاین بخندیم به کسی که خوشبختی رو فقط توی اسکناس های توی جیبش میدید ...
بیاین بخندیم به کسی که روز تولدش رو بدترین روز عمرش میدونه ...
بیاین بخندیم به همه کسایی که مارو مسخره میکنن ...
بیاین بخنیدم به کسایی که مارو قبول ندارن ولی دوستمون دارن !!!
بیاین توی بدترین لحظه زندگیتون بخندین !!!
بیاین بخندین به اون روزی که دارین خودکشی میکنین و کسی دورتون نیست !!!
بیاین بخندین به دانشجویی که از صبح تا شب باید درس بخونه یعدش میاد خونه و تازه باید ظرف بشوره !!!
بیاین بخندیم به جوونی که بجای سرچ کردن و یاد گرفتن غذا ، داره توی اینترنت از احساسش مینویسه !!!
بیاین بخندیم به مردی که خونرو جارو میکنه !!!
بیاین بخندیم به روزای امتحان که تا صبح خواب نداشتیم و فقط میخوندیم ...
بیاین بخندیم به کنکور که فکر میکنه شاخه !!! ولی خودش میدونه که هیچی نیست !!!
بیاین بخندیم به دانشگاه آزاد که اسلامیه !!!
بیاین بخندیم به گلوله برفی که از دور میاد و میخوره بهتون ...
بیاین بخندیم به آدم برفی هایی که اصلا خوب در نمیان ....
بیاین بخنیدن به سه نقطه هایی که اصلا نمیدونم چرا میزارم !!!
بیاین بخندین به همین پست !!! که اصلا نویسندشم نمیدونه داره چی میگه ...
بیاین بخندیم به پستی که تکلیفش معلوم نیست که میخواد پاک بشه یا نه !!!
بیاین بخندیم به پاییز که فکر میکنه تنهاست ...
یه لبخند گنده بزنید - خواهش میکنم فقط یه خنده گنده به مشکلاتتون بزنین !!!
بشینین و ببینین که چقدر از اندازشون کم میشه ...
بیاین بشینیم و بخندیم به تمام درد های دنیا که کلا مسخره ان ...
زندگی همین لبخندی هست که میزنین !!!
همین لحظه - همین موقع که دارین این پست رو میخونین ...
زندگی کنین ... نه واسه دیگران ، بلکه فقط واسه خودتون ...
یا مهدی ...
طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: بخندیم، درد، زندگی، خنده بزرگ، مسخره، پست مسخره، احساس نویس،
چند روز نبودم - نتونستم به پیام های قشنگتون جواب بدم ببخشید ...
طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: درد، خودکشی، جون، جوونی، دانشگاه، درس خواندن، احساس نویسی،
این دانشگاه هم که فقط به جز وقت گرفتن هیچی واسه ادم نداره - میریم دانشگاه انگیزه پیدا کنیم بدتر از انگیزه ادم کم میشه ...
چی بگم ؟؟؟
بخدا دیگه خسته شدم ...
خسته از نشون دادن خوب بودن همه چیز - وقتی خوب نیست ...
تو نظرات داشتیم که با این سن کمت خیلی درک خوبی داری ...
نمیدونم چطور تشکر کنم ...
ولی همیشه همه چیز اونطوری که فکر میکنین نیست ...
من 19 سال از خدا عمر گفتم - حدود 2 سال دارم با بدترین فکر ها زندگی میکنم - بهش میگن زندگی ...
این بده ... یعنی فاجعه است . که یه جون 19 ساله هیچ انگیزه ای نداره ...
از آیندش میترسه ... با مدرک لیسانس !!! مدرکی که بیست سال واسش زحمت کشید ...
فقط دارن مخ مارو کار میگیرن که برین درس بخونین !!!
همه چیز ما شده کنکور ...
میدونین یک سال تمام 12 ساعت روزی بخونی یعنی چی؟
میدونین انقدر درس بخونی تا گریت در بیاد یعنی چی ؟
میدونین انقدر درس بخونی تا گریت در بیاد یعنی چی ؟
میدونین بالاترین معدل باشی ولی هیچی نباشی یعنی چی؟
میدونین خانوده آدم ادمو قبول نداشته باشه یعنی چی؟
میدونین بهترین سال های عمرتو مشغول درس خوندن باشی یعنی چی؟ ( کارایی که دوست داشتی رو انجام ندی )
بیخیال ...
هر وقت دست هامو باز میکنم خالیه ...
حس بدیه ...
همش دارم از خوشی میگم - میدونین چرا ؟؟؟
چون کسی خوشحال نیست ... این از پوچ بودن خودمم بدتره ...
هرکسیو میبنی به اندازه یک سال حرف داره ...
همه دارن درد میکشن ... دیدن اینا 100 برابر بیشتر به من اسیب میزنه ...
این درد ها به من حس ترس داده ...
ترس از خودکشی جونایی که هیچ گناهی ندارن ...
خدایا ...
همش دارم از خوشی مینویسم - این دفعه دوست دارم از دختری بنویسم که پارسال خودکشی کرد ...
هم سن خودمون بود ... زندگی داشت ... خانواده داشت ...
ولی نتونست دردشو تحمل کنه ...
اینجور موارد به وفور پیدا میشه ...
میدونین چرا ... همش سر رفتاری هست که با ما جونا میشه ...
کاش یکی ام بود مارو میفهمید ...
کاش خمونجور کوچیک میموندیم ..
هعی ...
بعضی چیزا درد میشه ... ولی من همیشه توی بدترین شرایط میخندم - نمیدونم چرا ولی یه دوست روانشناس داشتم که میگفت هر کسی در مقابل سختی یه واکنش میده واسه شما خنده هست.
حتما میگین اه خوش بحالت ... این بده که ادم موقع مراسم ختم پدر دوستش خندش بگیره ...
یاد علی مسعودی افتادم که همه داشتن موقع اجراش ریز ریز میشدن ...
ولی هیچکس نگفت که این چقدر سختی کشید ...
داشت درد های خودشو یه جوری میگفت که من مخاطب بخندم ...
هعی ...
من سنم کمه !!!
یه آدم 19 ساله که قد یه دنیا حرف داره - یه جونی که داره روز به روز نابودتر میشه ...
بعضی وقتا باید چای رو تلخ بخوریم اینجوری قدر شیرین بودنش رو میفهمیم.
انقدر موضوع زیاد بود که کیفیت این پست اومد پایین ...
ببخشید که احساس امروزم درد داشت.
طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: درد، خودکشی، جون، جوونی، دانشگاه، درس خواندن، احساس نویسی،